دلنوشته بسیار زیبای زندانی سیاسی، سعید شیرزاد خطاب به داریوش اقبالی

زیر نور این اوج بی صدا غصه غصه ی مردی غریبه نیست غصه ی من است به تو آشناترین راه من و در پی با تو رفتن ها و با تو برگشتن ها نمیدانم این نوشته که برای زاد روزت است بدستت میرسد یا نه  اما جدای از رسیدن و یا نرسیدن آن  تو نه داریوش ونوست هستی و نه داریوش بیتا و میلادت زیر سر بردن سایه ها و اه کشیدنهای صدباره تو داریوش هزاران هزار انسانی که نام و صدای تو برایشان نزدیکترین است و من هم به این رسم  به توی جنگلی و بی زمین که به جرم کشف گل کنار همقفس تنهایی را بدوش کشیدی برای تولدت از ترانه هایت واژه ها را می چینم و می نویسم.
داریوش نازنینم با من از فلات شهید و شهد در نقشه ای به شکل یک گربه نگو  از آشفته بازاری بگو که قیمتی ترین سنگ های زمین در ان دربندند و از حادثه ی یاران طلایه دار زندانی و همدرد خلق ستمدیده ام بگو و از مصلوب شدگان برصلیب صدا واز پرپر شدن رازقی تو سال سیاه و به خون نشستن۳۰۰۰ گلسرخ (بی تردید منظور ایشان قتل عام 30000 هزار زندانی سیاسی در سال 67 می باشد).
با من از بلندای نام سعید ماسوری بگو که از بلندی نامش دیواره های بیستون و علم کوه در خود تنیده و خم میشوند. و او که در جان بدر بردن از …گردباد حادثه و در دنیای زندان سده اش طلایه داریست که بیزاریش از دیوارهای زندان را کسی ندیده است.
از شرافت در بند اوین عبدالفتاح سلطانی بگو که در غریبی روزگار از مستقر بودن قصابان برچهار راهها و از نهان بودن عشق و کباب قناری بر آتش سوسن و یاس زندان می کشد.
ازامید علیشناس امیر امیرقلی و آتنا فرقدانی بگو که در پریدگی رنگ غزل و دلتنگی ترانه ها طاقتشان طاقت سنگ است که از فریاد رسانی کودکان کوبانی دربندند.
از زانیار مرادی لقمان مرادی و هوشنگ رضایی بگو که ازرفاقت با شاپرکها و در پی عطر گلسرخ وبا خستگی یه کوله بار روی تن من سالهاست زیر سایه ی چوبه دار سپیده به سپیده هر روز تولدی دوباره میگیرند.
با من از زینب جلالیان بگو که در خشم مسلسلها و ویرای خانه اش از سیل غارتگر چشمانش به آن سویی میرود که هیچ سویی را نبیند.
ازآرش صادقی بکو که در فریاد کشیدنش از انسان مادرش پر کشید و در تصویر زمان و شکستگی آیینه زندگیش باز هم انسان را فریاد کشید.
از گرسنگی تحمیل شده بعد از حریق های پیاپی در جنگل پر زتیش در دادخواهی فریاد محمد علی طاهری بگو.
ازدستان پینه بسته محمد جراحی و جعفر عظیم زاده در کوچه پس کوچه های خاکی بگو که در شنیدن غصه های سرخ عکسشان لابلای آلبوم قدیمی و ابدیست.

داریوش نازنینم
اینجا تصویری از یک کوچ در اولین قسمت یک زندگی ست که حس آزادی پشت این دیوارهای بلند و سیم های خاردار برای فردای جهان بی مرز می ارزه به هر چی بود و هر چه هست. اینجا همانجاست که آسمان خون گرفته اش با نامش همرنگ شده است رنگی به رنگ سیم های خاردار زندان گوهردشت در این سیم های خاردار و دیوا رهای بلند محصور شده.
اینجا زمین قلیچ است که درهیاهوی تماشاگرانش گم نمیشود. اینجا ضجه زدن های سینه پر از حرف و حرفهای پر از درد شاهین است که صدای اعتراضش فراتر از مرزهای طبقاتی به گوش میرسد.
اینجا فریاد اعتراض گلشیفقه ی نازنین است که فریاد دادخواهی و پر سکوت زنان سرزمین ات را در برهنگی سینه اش به فریاد کشید.
اینجا صدای محصور شده ی سیمین غانم است که آواز می خواند و داد زدن رهایی مرجان و صدای امیر آرام از شهر ری تا حصارک……
اینجا قدمگاه سردار خلق و گل شقایق همیشه عاشق غلامرضا خسروی بن بست شکن کبیر در سالی که به نظر سال به بن بست رسیدن و پنجه به دیوار کشیدن بود، سرداری که شقایقت را با تمام بغضهای زمین باید برایش فریاد کشید که ‘ حالا از تو فقط این مونده باقی که سالار تموم عاشقایی’ و یادآور نام همیشه سرخ شاهرخ زمانی طلایه داری که جنگل و شهر و ده و کوه و کمر و دیوارهای زندان را به ستوه آورده بود،او که معنای نام سرخش را تنها در نوشته ها و سروده های علیرضا نابدل و تا همیشه فرمانده مرضیه احمدی اسکویی میتوان جستجو کرد و یادگار شور بی پایان کاپیتان فروزان عبدی و حبیب خبیری و در به خون نشستن از گردباد حادثه ونغمه ی شعرهای سرخ سعید سلطانپور در هیاهوی پچ پچ شاپرکها برای من که در بندم اینجاست.

داریوش نازنینم
وقتیکه بر این بلندی صدا غزل دوباره میچکد توی غربت سینه ام در سوگ همراهان خویش من با تو گریه کرده ام و با تو هرگز تنها نبوده و در این تنها نبودن ها با من بگو از پرسه ی دلواپسی که می خوام دنیا رو فریاد بزنم بگو به کدام لهجه از درد برادرم بگویم که در گم وگیج شدن های شهر پناهگاه شده اش در کوچه های غربت برای پر کشیدن مادر همایش گریست و به کدوم زبون از درد مادر همایی بگویم که از پر کشیدنش بین این دیوارهای بلند و سیم های خاردار در خود گریستم و فرو ریختم از سکوتم.

داریوش نازنینم
از های های و گریه ی پریا می پرسی و از خسته شدن و مرغ پر بسته شدن پریا از زار زدن توی این صحرای دور ودنیای پر غصه می پرسی و من به تو میگویم از دایه سلطنت بپرس که از داغ فرزندش چشمایش را به تیغ جراحی سپرد و از گوهر عشقی بپرس که از داغ جگر گوشه اش آسمان و زمین رنگ خون به خود گرفت و از سیمین بپرس که دادخواهی فریاد فرزند در بندش را با زندان و گرسنگی تحمیل شده سپری کرد و از آنان بپرس که داغ شقایق و عذاب تلخ مردم را به رنگ خون جگرشان به تو می گویند.

من در این جنگل سبز حریق گرفته بدست کبریت جنون که از اون سرزده فواره ی خون با تو می گویم با تو که:
آفتاب و آسمانی بی نهایت بیکرانی دشمن سردی و ظلمت روشنی بخش جهان منی و در این جهان بی وطنی من و وارث درد پدر بودن دل خوشم به فردا که روز آزادی و طلوع خوب خوشبختی ایست که در آن نه یک وجب خاک که تمام ایران برای تو باشد و سر پناهی بدون شعله های جنگ و خون و لالایی بدون جنگ و ترکش برای بچه ها و جهان بی مرز از آن کارگران بیوطن باشد و من که مسافرم و خون رگ اینجا و تشنه ترین تشنه ی یک قطره ی آب منم نه اتاقی اندازه ی خواب که کلنگ بر دیوارهای زندان زدن برای من که تمام ناتمام من با تو شکنجه گری که شکنجه ات گناه نیست تمام میشود.

سعید شیرزاد
زندان گوهردشت بهمن ۱۳۹۴