اطلاعیه مریم یعقوبی (انتظاری) درباره لجن پراکنی های اخیر ایرج مصداقی

mesdaghi

مصداقی

در هموطنان عزیز و مبارز بار دیگر اطلاع یافتم که فردی بنام «ایرج مصداقی» طی کتابی به نیابت از وزارت اطلاعات آخوندی ، پدرم و مرا مورد خطاب قرار داده است و مدعی شده است که “فرد «خوشنام» و «مبارزی» که در آلمان با «دخترخوانده»اش که امانت مجاهدین بود ازدواج کرد و مدتها پیدایش نمیشد و ….”. اولا دون شأن خود و خانواده ام می دانم که با چنین موجودی همکلام شویم چرا که وقاحتی چنین آشکار شایسته پاسخگویی نبوده و همچنین با چنین آدم احمق و بیشعوری هم صحبت و گفتگو شدن، شایسته انسانهای فرهیخته نیست و ثانیا شرمم می آید که بخواهم درباره این بی شرافتی محض سخن بگویم اما برای اطلاع افکار عمومی لازم است یادآور شوم که: من در سن ۵ سالگی وارد آلمان شدم و هنگام خروجم از آن کشور ۹ ساله بودم و چگونه پدر خوانده ام می توانست مرا …… . واقعا لجنزاری که اینگونه افراد در آن غرق شده اند تا کجا عمیق است که لحظه ای به دروغ هایی که می گویند و چرندیاتی که می بافند نم ی اندیشند؟.

شما اگر با مجاهدین و یا پدرم مشکلی دارید چرا پای مرا به میان می کشید؟. این فرد که گویا خود را خیلی «خوشنام» و «مبارز» می داند و دیگران از جمله پدرم را «بدنام» و «غیر مبارز» می شناسد باید به این سؤال پاسخ دهد که در کجای دنیا افراد «مبارز» و «خوشنام» برای ابراز مخالفت با مخالفین سیاسی خود به دروغ و لجن پراکنی و شانتاژ روی می آورند؟. جز اینکه نه تنها از «خوشنام»ی و «مبارز» بودن بویی نبرده اند بلکه همچون آخوندها تنها به شکم و زیر شکم خود می اندیشند که صد البته این فرد برای اینکه نشان دهد تا کجا از آخوندها پستتر و رذلتر و کثیف تر است و لذا حلقه مزدوری آنها را به گوش کرده است بیکباره به پائین تنه پناه برده است. باید یادآور شوم که من در آستانه ازدواج بسر می برم و بخاطر اینکه افکار عمومی بدانند که چگونه درباره پدرم می اندیشم و چگونه رابطه ای با او دارم، مجبورم پیامی را که چندی پیش در صفحه فیس بوکش گذاشتم را در اینجا برای اطلاع عموم به نمایش بگذارم: «بابا سلام، کم کم به مراسم ازدواجم داریم نزدیک می شویم. دلشوره دارم از آینده ای که در پیشم است. از من راضی باشید تا در زندگیم خوشبخت باشم. مرا دعا کنید.

می دانم در گذشته خیلی اذیتتان کرده ام اما مهر پدری مرا امیدوار می سازد که همچنان به دعای خیرتان امیدوارم باشم. می دانید چقدر دوستتان دارم. فدایت – مریم». آری این است نوع رابطه ام با پدری که دوستش دارم. عشق و مهر پدری را از چشمهایش می خوانم. او از همان کودکی ام مرا «مادر» و «مامان» خطاب می کرد. همین چند شب پیش بود که خطاب بمن گفت: «مادر من، حوادث به هر سمت که بچرخد من پشتیبانت خواهم بود. پس مبادا حس کنی که تنهایی. توکل به خدا کن و به لطفش امیدوار باش. برایت در همه حال آرزوی خوشبختی دارم».

بیاد روزی می افتم که بر اثر تصادف ساختگی روی تخت بیمارستان اسیر بود و مهره کمرش شکسته بود و دو کاسه خون در چشمهایش فقط سیاهی چشمهایش را بمن نشان می داد و من غرق در گریه، عشق پدری را در همان حال درد از چهره اش می خواندم. هنوز آن چهره اش کابوس بعضی از شبهای زندگیم است، اما آنقدر زجر کشیده ایم که نمی دانم از کدامش بگویم. مصداقی بهتر از هر کسی می داند که آنچه که پدرم زیر شکنجه و عذاب در حالیکه اسیر دست امثال سعید امامی در «داخل»بود از گفتنش سر باز زد و شرافت انسانی خودش را در معرض فروش نگذاشت، او در بازار مکاره «خارج» از کشور با نشر چرندیات ۲۰۰ صفحه ای در خوشرقصی برای همکاران سعید امامی سنگ تمام گذاشته است. اینجاست که «خوشنام» و «مبارز» معنی پیدا می کند نه آنچه که از ذهن بیمار مصداقی می گذرد. چون در آن عرصه یعنی همکاری خیالی پدرم با امثال جانیانی همچون سعید امامی چیزی جز ادعا و دروغ در چنته ندارد باید به او اتهام ازدواج با دختر خوانده اش را بزند. چون او را مأمور برای «بدنام» ساختن و «غیر مبارز» نامیدن امثال پدرم کرده اند و او باید یک چیزی سرهم کند. در ذهن بیمار او «دروغ» مهم نیست مهم ادعا و «اتهام» است چرا که وقتی من در این «خارج» حی و حاضر و زنده هستم و می توانم به صراحت چنین دروغ آشکاری را افشا کرده و دروغگو و افترا زننده را رسوا سازم، این فرد در کمال وقاحت و بیشرمی و بی حیایی مرا، آنهم در دوران کودکیم (۵ تا ۹ سالگی) به عقد پدرخوانده ام در می آورد، نمی تواند قتل همکار مرده اش سعید دلیلی «داخل» را آنهم با هزار «اما و اگر» به مجاهدین نسبت دهد؟.

او از چه چیز پروا دارد؟ خدایی می شناسد؟. به خیر و شری اعتقاد دارد؟ از انسانیت و شرف انسانی بویی برده است؟. او مأمور است و معذور. نان او از این طریق باید در بیاید!. آنچنان اتهامات او در کمال وقاحت و بیشرمی بیان کرده که اطمینان دارم که سعید دلیلی داخل را هم در قبر به شگفتی واداشته است و خطاب به او می گوید: «بابا تو دیگه که هستی!. از چه هنری برخورداری که می توانی قتل مرا که باعث شهادت ۵۲ تن از مجاهدین شده ام را هم با شعبده بازی خاص خودت به مجاهدین نسبت دهی!!». فقط روی سخنم با آنهایی است که با طناب چنین فردی به ته چاه ضلالت و گمراهی و بدنامی رفته اند. اگر بویی از انسانیت برده اند، از آنها پرسیدنی است که آیا زمان آن فرا نرسیده است که این چاه متعفن و پر لجن را بر سر این مزدور خراب کنند و او را منزوی سازند تا به نزد اربابش در تهران برگرددد؟.

من نه خودم را سیاسی می دانم و نه ادعای سیاسی بودن دارم و تمام تلاشم هم این است که اولا از خودم دفاع کنم و ثانیا از انسانهایی که با آنها زیسته ام و از عاطفه و مهر و محبت آنها برخوردار شده ام. هنوز یادم نرفته است که فقط تعداد اندکی از خانواده ها بودند که در زمان نیاز ما به داشتن سرپناه و خانواده ای چتر محبت خود را بر سر من و افرادی همچون من گشودند. مادر و پدر کنونی ام از آن دسته آدمها بودند که نخواستند فقط همدردی کرده باشند بلکه با احساس مسئولیت خاص مشکلی را حل کنند. آیا سزاوار است که بخاطر عواطف انسانی فقط بخاطر منافع حقیر سیاسی و در خدمت رژیم بدنام ول ایت فقیه در ایران مورد هجوم و حمله افرادی قرار بگیرند که از انسانیت و شرف بویی نبرده اند؟. روی سخنم با هموطنانی است که بنوعی با نوشته های این آدم خود فروخته و القائات او سر و کار دارند. آیا زمان آن فرا نرسیده است که تمام تلاش و کوشش خود را در خدمت مبارزه با رژیمی که موجبات آوارگی و فقر و بدبختی یک ملت پرآوازه را فراهم آورده است بکار گیریم؟. یا اینکه به این چنین افرادی فضا و میدان دهیم تا بتوانند فضا را آلوده سازند و انسانهای شریف و انقلابی را بدنام سازند؟. من پدری در لیبرتی دارم. با خانواده ام چشم براهش هستم اما نمی توانم انکار کنم او بیش از ۳۵ سال است که در آرمانش حل شده است، آرمانی بس بالا و بلند که به او و مادر شهیدم اجازه داد از جگر گوشه شان دل بکنند.

آیا زمان آن فرا نرسیده است که از چنین انسانهای وارسته و پاکبازی تجلیل کنیم و آرمان آنها را پاسداریم و این امکان پذیر نیست الا اینکه فضا را از کسانی که قصد مخدوش کردن مرزهای مقاومت مردم ایران و بهترین فرزندانشان با رژیم جنایتکار آخوندی را دارند از صحنه برانیم. به ایادی و عوامل دیکتاتوری آخوندی فرصت ندهیم آنچه که شایسته خود و اربابنشان است را به انسان های فداکار و پاکباز نسبت دهند. پدرم «صاحب نظر» و اهل اندیشه می دانم. این جرثومه ها چون چیزی در چنته در بحث و مناظره با او ندارند مجبورند اینچنین چهره او را مخدوش کنند. بازهم از او بگویمک «وقتی اینها چهره های کسانیکه پیامهای خدایی را به گوش مردم می رسانند، اینچنین مخدوش می کنند و رهبر مقاومت را با جانیانی همچون خمینی و خامنه ای می دانند، دیگر چه ابایی خواهند داشت که مرا اینچنین به خیال خودشان “بدنام” نکنند!.»

در پایان باید بگویم، رمانیکه در ایام کودکیم به نشست های مجاهدین با حضور «مسعود و مریم» برده می شدیم، هنوز سخنان «مسعود» پدری که خانواده هایمان، ما را به او و مریم سپرده بودند، با شور و حرارت هر چه تمامتر دستهایش را تکان می داد و گفت: «باید بروید ایران را از دست خمینی نجات دهید…» را بخاطر دارم. گویا زمان دارد به تحقق آن گفته و آن دستور که بقول پدرم «حکم تاریخ» و «قانون تکامل» است، نزدیک می شود و بوی الرحمن رژیم بلند شده است که کسانیکه حلقه مزدوری رژیم آخوندی را به گوششان آویخته اند، اینچنین به داد و فغان آمده و ۲۰۰ صفحه ۲۰۰ صفحه را برای لجن پراکنی علیه مجاهدین و بطور مشخص رهبرانشان سیاه می کنند. باید به مصداقی این بیمار خودفروخته گفت اگر از پیشینیان تو کاری ساخته شد از تو موجود بیمار و روانی هم کاری بر خواهد آمد. اما بدانید که رسوا و سرافکنده تاریخید و مردم ایران با سرنگون سازی اربابانتان، آزادی و رهایی را بدست خواهند آورد و در آن روز یاد مادر شهیدم را در کنار دهها هزار شهید دیگر در کنار «مسعود و مریم» در میدان آزادی تهران گرامی خواهیم داشت. آن روز دیگر نیست، ما طلوع آن روز را در لجن پراکنی های امروزتان به چشم می بینیم.