افسانه اسکوئی: اشرف، شهرفرزندان خدا

 شیرهای اشرف، طلایی، خروشان 
اشرفی ها فرزندان خدا،
عطراشرف ،عطرزندگی
گل های یاس در دست ها
شوق زندگی در نگاه ها.
 
هرنگاه عاشقانه تحفه ای  
 ازبهر شورشی منتظر
درظلمت انتهای شب.

پیام شهر چه گرم چون آفتاب
''ازآن ماست پیروزی ''
''ازآن ماست فردا''،
حک شده با طلا
برسردر ورودی.

اشرفی، چه ساده مثل دوستی، مثل شعرمن براستی.
ای شهر خوبان!
نام عاشقانه ات 
تنها صداست
درحریم باد.
ای شهرخوبان!
وجودت  عطرزندگی ،
پیامت  شورزندگی .
رمزموفقیت صدق است و فدا ،
کلید''می توان وباید'' گشایش کار.

درقلب اشرف موزه ای است
درانتهای عشق ،
یاد صدو بیست هزار
دروفای عشق .
 این جا کجاست ؟
که صبا هست و لاله هست، اما بهارنیست ؟
غم هست وغصه هست ،عشق نیست؟
زنجیر ها به پا
زنجیر ها به دست
زخم ها همه، یادگار فاجعه است .
این جا کجاست؟ این جا کجاست ؟
دریافتم،
تصویر ها بی نهایت اند.

ازفرازتیرگی
ازاوج آسمان
آمد پرنده سفید عشقت زبیکران .
آن ها بدانند که بی ریا عاشقند،
مردانه ، مجنون وار،فرهادگونه اند،
اینک روند به روشنی
بی هیچ شبهه ای.
آن ها  بدانند که بهانه بود عشق،
آری  شما راز را گفته اید.
 
 اینک با واژه های شعر،
صدای عشق ،
در آواز دوردست
و
تصویر،
درنسیم بوته های یاس ،
درنگاه عاشقانه ای
ترسیم می شود.
شاید مثل روشنای ستاره ای
شاید به زیبایی ترانه ای،
عشق چه ساده ، چه بی ریا
ازراه می رسی.

افسانه اسکویی
۱۹جولای ۲۰۱۹