افسانه اسکویی: بذر امید

درمیان شعر تو 
درجستجوی خانه ام  
 هستم .

لای در بازاست 
به عقب می نگرم.  
 سال های کودکی 
 خانه ی  کوچک بن بست .

سکوت ازپله ها بالا ، 
ومن حبس نفس، 
خشکیده در جایم.
  
با دو دستم  می فشارم 
 فریاد وجودم،
 
ومی ترسم که شاید تو 
ازخواب ناز سالیان 
آشفته برخیزی .

درخانه 
همه هستند و هیچکس نیست. 
بوی عید وسفره هفت سین   
 لای قرآن اسکناس نو.

آن طرف دخترک ، 
خوشحال، 
میشمارد سکه های قلکش، 
بارها و بارها .

 با صدای مادرش ناگهان 
دخترک حیران  
توی هال،
 بوی غذا ی عید.

بازمن حیرت زده  بر سفره هفت سین 
همه هستند و هیچکس نیست!

پس کجا رفتند؟
 من آمده ام با دست پر 
با  بذرامید

افسانه اسکویی ۵ آپریل ۲۰۲۰