جمشید پیمان: در به در از پی خدا می گشت!

Jamshid Peyman1

روسری را کمی عقب زده بود،
بار اول که دیدمش غمگین
غم یک رود مانده از رفتن،
بود جاری به دیده اش سنگین

روسری را کمی عقب زده بود
از چه چیزی؟ هنوز می ترسید
شد گره در نگاه من چشمش
دل من در نگاهِ او لرزید

مثل یک ابر بی سر و سامان
گریه می سوخت در دل و جانش
حسّ توفان به جان من پاشید
موج پنهان به قعر چشمانش

شد پریشان به دشت خاطر من
شادی گمشده به روی لبش
کاش می شد رها به لبخندی
لحظه ای از خیالِ ملتهبش

دیده دزدید از من و گم شد
با غمش رفت و با غمش ماندم
ماند با من نگاه حیرانش
ابر چشمش همیشه گریاندم

در به در از پی خدا می گشت
وسط شهر، پای چوبه ی دار
رو سری را کمی عقب زده بود
. . .