حميد نصيري: به خاكپاي  پيامبر جاودان آزادي

حميد نصيري

به خاكپاي  پيامبر جاودان آزادي

 

جمال خون

بال مي‌زند خون

در آغوش گرمگاه زمين

و سلوك سياه جنون ولگرد

در بيابان بي‌سايه

پرِشهاي خنجر و

دست قاسي گجسته

بر ناز مخمل گلويي كه بوسه‌گاه عشق خدا بود

و جمالِ خوني كه به تمناي خاك تشنه

پاسخ مي‌داد

كدام بود، رمز جمال خون

اي مظلوم جاويد؟

كه چشم هيچ فلزي را هم از گريه بي نصيب نكرد

دست كدام پيوند

«فُرات» گلويت را در خيالِ خنجر كاشت؟

تا در عطشت

فرياد

در عصيانت

ايستادگي

در رسمت

انسان

و در خونت

آزادي تعريف شود

احساس مي كنم

نبضي از قلب زندة تو

دعوتي مقدس دارد

همپاي پرشتاب بودن

دستي،

همساز آهن

با جرسهاي زندگي

دلي،

همپاي آتش

با تپشهاي انگور

چشمي،

همراز خورشيد

با رازهاي آينه

من به شبي مي انديشم

كه دل شوريده ام

در چشمانت ترك مي‌خورد

و به فردايي كه

جمال خون تو در من بال مي‌زند.