حمیدنصیری: براي خميني، دجال ضدبشر در سالمرگش

ولايت فقيه

اي تو مست دائم از خويِ خونگسارِ تو

تا به خلسة جنون گشته كسب و كار تو

ناخداي قتلِ عام روي بحرِ خون تويي

خون به قايقِ تو بود موجِ خونسوارِ تو

آن سرشت وحشيت تا به بيكران برد

اشك هر درنده را از حريصِ هارِ تو

در دلِ تو خانه كرد صد گُجسته و شقي

قتل و جنگ و درد و غم آمد از هوارِ تو

خشت خانة تو از خون و لاشه و جسد

رقصِ مار و عقرب از حسنِ همجوارِ تو

هر جدارِ مغز تو لاية نبوغِ مرگ

رقصِ مرده مي شود اوجِ بيقرارِ تو

آتشِ جنون تو كرده دوزخي بپا

شرم هر جهنم از يك حريقِ نارِ تو

در سياه سينه ات پر ز كينه و حسد

چشم خلق بي گناه زخمِ تيغِ خارِ تو

مي گريزد از تو هم لاشة سياه غم

با تو جز نمي برد بارِ ننگ و عار تو

آه! كه بغضِ غم دمي خشمِ عبرتي شود

بركَنَد دماري از روز و روزگار تو

مي‌كند تداعيم بعد مرگ تو چنين

روزِ عيد مردم است، روزِ ننگ و خوارِ تو