حمید نصیری: تقدیم به راویان رنج و شکنجه در زندانهای دیکتاتوری آخوندی

روایت رنج

نمانده خاطراتی جز سیاهی
بخواند زیر گوش قصه شب
درون ذهن شب می خواند اما
تمام قصه های مانده بر لب

عبور لحظه ها را می شمارد
نگاه میلة کابوس زندان
کسی که خفته در آغوش زنجیر
کسی که پیکرش افتاده بی جان

تمام روزها لبریز وحشت
شباهنگام با کابوس خاموش
به آن لحظه که مرگ یک آرزو بود
دریغا کی توان کردش فراموش

از آن خنجر زن و خنجر فروشان
نشانی مانده روی سینه من
نمک نشناس و می پاشید نمک را
به گلزخم دل بی کینه من

برای ردی از دلتنگی عشق
نشستم پای فانوس شبانه
دم صبح شعله پژمرده بودم
ولی پیدا نشد از او نشانه

نترسانم مرا از سایه مرگ
من از سمت طلوع آفتابم
میان سینه ام دریا نهفته است
همان شوق روان روح آبم

در این فکرم که با این قصه خود
روایت می کنم نا گفته ها را
همانند جرس فریادم از دل
کند آشفته خواب، خفته ها را

در این فکرم که از چشمی ببینم
نگاهش رایگان شبنم ببارد
در آن حسی که گندم می کند گل
به کام آرزوها گل بکارد