حمید نصیری: در ستايش مردي از بذل ماه

در ستايش مردي از بذل ماه
حميد نصيري

برای سالروز آزادی «مسعود» از زندانهای شاه در30دیماه57

ساقي به‌نور باده برافروز جام ما مطرب بگو كه كار جهان شد به‌كام ما

گمانم اين بيت زيباي غزلي از حافظ، زمزمة عارفانه دلهاي همه مجاهداني بود كه در شامگاه 30 دي ماه سال 1357، كه در مقابل زندان قصر جمع شده بودند و قلبهايشان براي ديدار «يار» مي‌تپيد، يا كه در زمرة همبندان و همراهان «مسعود»بوده و در گرداگرد او حلقه زده بودند.

اما وقتي «مسعود» چهار روز پس از رهاييش از زندان، در ميان حلقه‌يي از ياران و هوادارانش در دانشگاه تهران ضمن ستودن جنبش عظيم مردمي ضد سلطنتي گفت كه «نبايد به‌همين قناعت كرد. ما در آغاز راهيم. راهي بس طولاني و دراز، راهي كه تا قلة توحيد ادامه دارد»، شايد كمتر كسي به عمق بينش و انديشة او و چشم‌اندازي كه در اين جملات كوتاه ترسيم مي‌كرد، پي برده بود.

«راهي بس طولاني و دراز» كه هنوز ادامه دارد. راهي پر فراز و نشيب، توفان‌زا، مرگ‌آور و هستي‌كش. اما با چشم‌اندازي سراسر اميدبخش، گلريزان و هستي‌پرورآزادي و بهارآفرين.

البته كه با ديدنش بغضهاي خفته در گلو مجال شكفتن پيدا كردند و چشمها نم نم باران مي‌باريدند. همه آينده را در چشم او مي ديدند. گويي با ديدنش خلاء همة چيزهايشان پر شد.

اما به باورم، مسعود به چيز ديگري مي‌انديشيد. به توفانهايي كه در پيش رو مي‌ديد. از همان لحظه كه از دهليزهاي تنگ شكنجه و زخم، تا لحظه‌يي كه در پشت بام زندان، در مقابل موج جمعيتي كه مشتاق ديدارش لحظه شماري مي‌كردند، همان لحظه كه تمامي عواطفش را نثارشان مي‌كرد، اما، نگراني از فروغ چشمانش برق مي‌زد و از طراوت كلامش منتشر مي‌شد.

نگران و دلتنگ آزادي. هم‌چنانكه قبل، نه آزاديِ خود، بلكه نهال آزادي خلقي كه هنوز شكوفه نداده، خزان وحشي كه در حال وزيدن بود، قصد شكستنش را كرده بود.

شناخت عميق او در برخورد با شماري از دژخيماني كه از بدحادثه گذرشان براي مدت كوتاهي به زندان افتاده بود و از همانجا نابودي مجاهدين را در ذهن و ضمير خود مي‌پروراندند و با شامة قوي سياسيش بو كشيده بود كه ديوي كه در حال خروج از شيشة جادويي است، چه تنوره‌ها خواهد كشيد.

به همه چيز مي‌انديشيد. به زنداني بزرگتر. به بزرگي تمام ايران. گويي در جملاتي كه حرارت كلماتش از قلب تپنده و پر حرارتي شكفته مي‌شود، طرح نويش را از همان بالاي تاق زندان به‌ميان مردم مي‌پراكند و سردي ديماه را ذوب مي‌كرد. طرحي كه قرار بود در «فلك سياسي اجتماعي ايران» در اندازد. و بعدش اين بود:

اگر غم لشكر انگيزد كه خون عاشقان ريزد من و ساقي به‌هم سازيم و بنيادش براندازيم

ساقيش، همانهايي بودندكه در اطرافش حلقه زده بودند. همانهايي كه به‌پايش گل مي‌ريختند، در آغوشش مي‌كشيدند و بوسه بارانش مي‌كردند. و بعد «خون عاشقانه»شان را با نامش عجين كردند. ريخت، چشمه، رود و دريا شد. و البته كه روزي توفان مي‌شود و «بنيان» هرچه دجال و دينفروش را برخواهد كند.

او فقط يك چهره يادگار نبود كه از زندان آزاد شود تا باز بماند. تعبير خودش اين بود كه فعلا از «سعادت جاويدان» همراهي با ياران شهيدش محروم شده است، اما روايت و تعبير تاريخ شكل ديگر و برتري از حقيقت را رقم زد. او بايد مي‌ماند و خدا را شكر كه ماند. تا ناخداي «كشتي نشستگاني» باشد كه در تندر و توفانهاي سهمگين هدايت آن‌را به‌عهده بگيرد.

او ماندگاري از تاريخ و فشردة چندين نسل بود و هست. از بابك و سياوش، تا ستار و مصدق. و برترين يادگار و ماندگار نسل خودش. نسلي كه اگرچه عمر طولاني نداشتند، اما بار ارزشهاي قرنها را در خود متكاثف كرده بودند. و بعد همة آنها در وجود اين مرد تكثير و جمع شد. هييچكدام اينها تصادفي يا خلق‌الساعه نبودند.

درست به همين دليل، به قول «پدرطالقاني»، دژخيمان هميشه از نامش «وحشت داشتند». هنوز هم دارند و خواهند داشت. از خشم و رنج و فريادي كه در او ذخيره شده است. هيبت وجودش لرزه بر اندام دشمنان آزادي و ايران‌زمين مي‌اندازد. اما، آزاديخواهان و آزادانديشان، چون بذل ماه دوستش دارند و «شيربيدار»ش مي‌نامند.

به‌خاطر چشمان هميشه بيدار و تيزبينش. بله دوستش دارند. خيلي هم زياد. به‌خاطر زيبايي فكرش، به‌خاطر روح آزاد و قلب عاشقش. به‌خاطر جسارت بي‌نظير و شكيب بي‌بديلش. به‌خاطر «فقرو فنا» و «بذل و بخشش». از جانماية خود و عزيزترين‌نانش. از جنسي كه برگة ورود به حلقة «گوهرهاي بي‌بديلش» است.

همه اينها را گفتم كه از او ستايش كرده باشم. اما، كم آوردم و كم مي‌آورم. اگر نمي‌آوردم بازهم مي‌گفتم. به همان بي‌پروايي هر انسان شريفي كه جانش را براي ميهن و آزادي مي‌دهد. چون در به نسبت «گوهرهاي بي‌بديل»ش كمترينم.

همان‌طور كه از اسلاف بزرگ خود مي‌گويم و مي‌گوييم. از همانها كه نام‌شان را بردم. لايق‌ها، شايسته‌ها و بايسته‌ها را بايد گفت. تاريخ كه تكرار نمي‌شود. مگر كاريكاتورش.

اگر از ستار دلاور ما همانموقع مي‌گفتند، و به جايش به‌زخم تيرش نمي‌بستند، شايد مسير ايران‌مان اين نبود كه بعد رضاخان قلدري بر مصدرش بنشيند، يرقه براند، بكُشد و بسوزاند و دو دهه اقتدار ديكتاتوري قلدرمنشانه‌ش را بر مردم تحميل كند.

وقتي هم تاريخ مصرفش تمام شد، مصرف‌كنندگان، دمش را گرفتند و به يك جزيره دورافتاده انداختند. و استمرار همان ديكتاتوري اما در شكل و فرم ديگر.

و اگر از «مصدق كبير» مي‌گفتند و در دوران حياتش و مبارزه‌اش تنهايش نمي‌گذاشتند، تيغ زخم نارفقيان از قفا نبود، قطعا مسيري كه مي‌توانست ايران طي كند، با آنچه كه در بيش از يك ربع قرن ديكتاتوري پهلوي دوم طي شد، فرق مي‌كرد. همه عليه‌ش بودند. از معمم مرتجع تا مكلاهاي نام و نشان دار دو جبهة شناخته شده كه در يك جبهه عليه اين مرد شريف و ميهن پرست «بسيج» شده بودند. هرچه رذالت و دنائت بود نثارش كردند. توطئه كردند، خواستند بكشندش. دست‌شان نرسيد. وزير خارجة قهرمانش را زدند. چون زبانش رو به همة آنهايي كه كين توز مصدق بودند، آتشين بود. مي‌سوزاند. بي‌پروا و بي‌هيچ ترسي. اما چون تنها بود و تنهايشان گذاشتند، تو‌طئه كارگر افتاد. به دامشان انداختند و حكومت ملي را سرنگون ساختند. و باز بيش از يكربع قرن سركوب و اختناق آريامهري و چشم مردم اشكبار.

نتيجة و ره‌آورد همين ديكتاتوري شد، ديكتاتوري ضدبشري آخوندي. نسل من، كه در آستانه انقلاب در عنفوان جواني و شور بود و نسل پيشتر از من يادشان هست. مردم چه چيزي كم گذاشتند؟ هيچ. از همه چيزشان گذشتند. دست‌خالي به خيابان ريختند. قطره بود و به دريا ختم شد و ديكتاتوري را برانداخت. ولي كي برد؟ يك مشت آخوند مرتجع و دينفروش. چون، خوبي در صحنه و در مقابل چشم مردم نبود كه بتوان بدش را تشخيص داد.

قافلة دزدان بار انقلاب ضد سلطنتي را يكجا به كاروانسراي خود بردند. اي كاش فقط دزد بودند. راهزن، گردنكش، آدمكش و جلاد و مغول سان. خلقي بي‌كلاه كه فقط خاطره شهيدان و جانفشاني‌هايشان كف دستشان باقي ماند. اين همان نگراني بود كه «مسعود» از لحظة رهايي از زندان تا در اولين سخنرانيش در دانشگاه تهران گفت. هشدار داد. اما، اخلاف همان خيانت‌كاراني كه پشت مصدق را خالي كردند، اينجا نيز زير عبا و پشت عمامه آخوندها سنگر گرفتند و در يك جبهه مجاهدين و به‌طور خاص مسعود را آماج حملات زهرآگين خود قرار دادند.

برخي كه صادقانه از تلخ‌كاميهاي گذشته رنج مي‌برند، براي تسلي رنج و محنت خود و مردم همواره مي‌گويند مردم ايران «مرده پرست» هستند. ولي اين نسل ديگر نخواهد گذاشت كه تلخ‌كاميها تكرار شود و در فرداهاي بعد، باز همان نسبت ناروا را به مردم ايران بچسبانند. اين‌بار چشم زمان بيدار است و گوش تاريخ باز.

غمنامه سهراب را وقتي تهمينه چشمش بر جنازه فرزند يلش افتاد چنان سوزناك سرداد كه دل سنگ به درد آمد و گويي اين شير سفيد پستان اوست كه در خون سهرابش فوران مي‌كند. نوش‌دارو هم آمد، اما بعد از مرگ سهراب.

به‌روايت حماسة فردوسي، رستم به‌خاطر فاصله جغرافيايي در جهل ماند و فرزندش را نشناخت و به‌دست خود سهرابش را كشت. ولي اين بار تهمينه و رستم و سهراب و همه يلان و جنگاوران ما آن فاصلة جغرافياني را با يكديگر ندارند. پس جهل نيست كه فرصت و زمينة تلخكافي را بوجود مي‌آورد.

اين بار جعل جاي جهل را گرفته است. روايت جعل و تزوير كه توسط نقالان آخوندها و همسنگران و هم‌پيمانان تاريخي شان در اين‌جا و آنجا سرداده مي‌شود. اين نقالان آنقدر روايت مرگ را نقل مي‌كنند تا مردم را به تب دائمي راضي نگه دارند.

بايد سنگر نقالان و هم قافله‌هاي آخوندها را درهم كوبيد. بايد از رستم، سهراب، سياوش، آرش، ستار، مصدق و حنيف امروز ما ستايش كرد و از او گفت و نوشت. همة كساني كه چشم به‌آيندة روشن و تابان ايران زمين دوخته‌اند، مي‌دانند در چنين آينده‌يي ديگر هيچ‌كس پاي تابوت مردم مان نخواهد ايستاد، بلكه با خشت جان‌مان، ايران را گلستان خواهيم كرد. براي مردي كه چنين آيندة تابناك ميهنم در بينش و كف اوست، مي‌گويم:

آن سفر كرده كه صد قافله دل همره اوست هركجا هست خدايا به‌سلامت دارش