سارا ابوالحسنی: (آخرين ديدار) خاطره ای از آخرين لحظه ديدار با شهيد بنيانگذار, اصغربديع زادگان)

در دهه 1350, سالهای سياه اختناق ستم شاهی, سيستم پليسی و وحشت از ساواک برجامعه ايران سايه سنگینی انداخته بود. در این فضای اختناق جوانانی پیشرو با جمع بندی مبارزات گذشته و با کوله باری سنگين از درد مردم, مبارزات خود را در راه آزادی و برقراری عدالت اجتماعی آغاز کردند و فعالیت های غیر علنی را سازمان دادند، سازمان مجاهدین خلق ایران.

آنان چون اخگری در دل تاريکی مطلق درخشیدند, سیاهی را شکافتند و با فدای جان خود در راه آزادی و عدالت اجتماعی , شعله های مقاومت را در مقابل دیکتاتوری شاه فروزان نگهداشتند. آنان همچون مشعلی فرا روی مبارزات مردم قرار داشتند.

پس از دستگیری های اعضا, مرکزیت و بنیانگذاران مجاهدین در شهریور و مهر 1350, به تدریج خبر شکنجه های وحشيانه ساواک در مورد زندانيان بويژه بنيانگذاران سازمان و خبر سوزاندن اعضاء بدن شهيد بنيانگذار علی اصغر بديع زادگان به بيرون از زندان رسيد . بدن شهید اصغر بدیع زادگان را یه طور شدید و عمیق سوزانده بودند و عفونت کرده بود. به طوری که مجبور شده بودند بر روی بدنش چند جراحی انجام شود. زخم های شهید اصغر تا قبل از شهادتش روزانه در زندان اوین توسط هم بنندانش پانسمان می شده است . اما با وجود شدید ترین شکنجه ها و سوزاندن ها , او همچون ديگر بنيانگذاران سازمان, محمد حنيف و سعيد محسن و نيز ديگر اسطوره های مقاومت , راز خلق را برای دشمن آشکار نکرده و داغ دادن اطلاعاتی از سازمان را بر دل شکنجه گران ساواک و کمیته مشترک ساواک – شهربانی به جای گذاشت.

در اين شرايط, جوش و خروش ويژه ای در بين خانواده های مجاهدين و مبارزين بر پا شده بود. با برنامه ريزی که از طرف خانواده های مجاهدين شده بود تصميم گرفتيم که به ديدار “آيت اله خوانساری” برويم. در آن روزها و در شرايطی که تقريبا 90 درصد اعضای سازمان دستگیر و در شکنجه گاه ساواک در اوین بسر مي بردند. ما خانواده ها از هر روزنه ای به عنوان یک امکان برای فشار بر دستگاه ستم شاهی استفاده می کرديم .

روزی که قرار بود به ديدن خوانساری -که خانه اش در انتهای بازار بزرگ بود- برويم , جمع کثيری از مادرها و اعضای خانواده های مجاهدين به سمت بازار حرکت کرديم . تعدادمان به 50 نفر می رسيد. در اول بازار بزرگ با ماموران ساواک روبه رو شديم. در همانجا متوجه شديم که پسر خوانساری که با ساواک همکاری می کرد قرار ما را لو داده است. به جاست ياد آور شوم که شهيد اشرف احمدی * به حق نام اين “آقازاده” را جعفر کذاب گذاشته بود.

ساواکی ها جلوی ورودمان به بازار را گرفتند و ما که راهی بجز ادامه دادن راه و بردن خبر شکنجه و احکام اعدام بی دادگاه های نظامی شاه بر علیه فرزندان مبارز خلق به ميان مردم را نداشتيم , با يک تهاجم جمعی به سمت ماموران ساواک راه را برای خود باز کرده و به سرعت خودمان را به وسط بازار رسانديم. در حاليکه بازاريان مشغول کار بودند, به یک باره خودم را به بلندای يک سکو رساندم, بدون برنامه قبلی آن چه که از درون می جوشید , خطاب به بازاريان فرياد کشيدم: شما چطور مشغول کار شده ايد در حاليکه فرزندانتان در زندانها شکنجه و اعدام ميشوند , سکوت در مقابل ظلم برای شما حرام است و …. در گرما گرم فريادهای خانواده های زندانيان در اين راستا بوديم که ماموران ساواک به شکل وحشيانه ای به ما حمله ور شده و ما را متفرق کردند .ساواکی ها سراسيمه برای دستگيری به تعقيب ما پرداختند. ما هم که از قبل خود را آماده کرده بوديم با رفتن به ميان جمعيت و عوض کردن چادر هايمان، ساواکی ها را در کوچه پس کوچه های منتهی به بازار در تعقيب خود گمراه کرده و از محل دور شديم .

آن روز موفق نشدیم با خوانساری ملاقات کنیم. بعد از چندين بار وقت گرفتن و ايجاد مزاحمت ها از سوی “آقازاده” و ساواک, سرانجام بی خبر رفتیم به خانه او و موفق شدیم وارد خانه شویم و با او ملا قات کنیم.

از او خواستیم که به احکام بی دادگاه های نظامی شاه اعتراض کند. اما خوانساری که درحوزه قم او را “اَفقهُ الفُقها” (فقیه ترین فقیه ها) می نامیدند, به این بسنده کرد که بگوید آن ها را اعدام نمی کنند! پس از اصرار ما که باید جلو اعدام ها گرفته شود، در پاسخ به خواسته ما برای دخالت او و ديگران برای جلوگيری از اعدام مجاهدين در بند، در کمال تعجب و در نهایت بلاهت و در اوج وقاحت بدون هیچ شرمی , برای آن که خدشه ای به پیوند و روابط پایه ای حوزه ی قم و شاه وارد نشود, گفت: “اگر آنها را اعدام کنند در روزنامه ها می نويسند” !!!

صدور احاکام زندان و اعدام در بی دادگاه های نظامی شاه ادامه داشت.
در صبح يک روز ارديبهشت ماه سال 1351 خود را به چهارراه قصر به پشت ديوارهای پر از کينه ساختمانی که دلاورانی از تاريخ ايران زمين ميخواستند در آنجا محاکمه شوند , رسانده بوديم. آنجا در آن زمان دادگاه نظامی دادرسی ارتش نام داشت.

جمع کثيری بوديم. همراه با پدر و مادر و اصغر بديع زادگان و ديگر اعضاء خانواده اش و نيز خانواده های ديگری که منتظر نتيجه دادگاه بودند هر لحظه منتظر بودیم که از احکام بی دادگاه ها با خبر شویم.

لحظه ها سخت مي گذشت، ديوار ساختمان دادگاه دادرسی ارتش برايمان شکل ديوارهای يک زندان شده بود . زندان انتظار. حال بسيار بدی داشتيم. انگار ميدانستيم که نتيجه چه خواهد بود. هر لحظه منتظر حکم دادگاه بوديم. دلشوره عجيبی داشتيم. بی اختيار قدم ميزديم و دعا ميکرديم. خانواده شهيد اصغر بديع زادگان خيلی نگران بودند. مادرش بسيار بی تاب بود وبا صدای بلند با لهجه اصفهانی فرياد ميزد : خدا لعنتتان کند که بدن بچه مرا سوزانديد.

در فرصتی که پيش آمد, قدم زنان به سربازی که نگهبان ساختمان دادگاه فرمايشی ارتش بود, نزديک شدم. سرباز وقتی که اين شرايط جمع حاضر در آنجا را ديده بود بسيار متاثر گشته بود با صدايی آرام و با احتياط به من گفت: دادگاه تمام شده و آنها را از آن طرف ساختمان با يک اتوبوس به زودی ميبرند, سريع برو که بهشان برسی. همزمان يک اتوبوس را که ميخواست حرکت کند را به من نشان داد.

شوکه شده بودم نميدانستم چه عکس العملی انجام بدهم. همين که سرم را بر گرداندم اتوبوس را ديدم. زمانی برای از دست دادن فرصت نداشتم. سراسيمه به سمت اتوبوس حامل زندانيان دويدم. انگار که پرواز می کردم و ديگر فرصتی برای خبر کردن بقيه نداشتم, براستی که پاهايم به زمين نمی رسيد, برای آخرين ديدار مي دويدم انگار که فاصله هر لحظه بيشتر و بيشتر مي شد در حالي که در چند قدمی اتوبوس بودم. به هیچ چيز فکر نمي کردم می دویدم تا به اتوبوس برسم.

وقتی به اتوبوس رسيدم انگار شهيد بديع زادگان می دانست که کسانی در آنسوی شيشه اتوبوس بی صبرانه منتظر ديدارش هستند. ناگهان او با آرنج پرده را کنار زده و مرا ديد.

نمی خواستم که حتی اشک هايم مانع ديدنم شود. با دقت نگاهش کردم.

نگاهش پر غرور بود و سخن از يک سربلندی, يک پيروزی و يک فتح پر افتخار داشت. در پاسخ به سئوالی که با صدای بلند و با اشاره دست از او کردم که چی شد؟

او با سری افراشته وبا لبخندی که بر لبانش نقش بسته بود و آرامش خاطری که در ديدگانش به چشم ميخورد, در حالی که دستبند به دست داشت, دستش را به سمت گلويش برده و با دوبار اشاره دست به من فهماند که حکم اعدام برايش صادر کرده اند.

به يکباره در وسط خيابان فرياد کشيدم نه, نه نبايد ….

اتوبوس به حرکت در آمده بود و من به دنبال اتوبوس ميدويدم تا شايد لحظه ای ديگر بتوانم او را ببينم. اما با سرعت گرفتن اتوبوس ديگر آخرين صحنه های پشت شيشه اتوبوس شهيد بزرگوار خلق را از دست می دادم.

دراين لحظه ها بود که مادرشهيد بديع زادگان و دیگر اعضای خانواده هم رسيدند. اما رسيدن مادر همزمان با دور شدن اتوبوس بود و او هرگزنتوانست پسرش را ببنيد. برايم خيلی دردناک بود که من توانستم در آخرين لحظه او را ببينم اما مادرش از اين ديدار محروم شده بود.

اتوبوس در خيابان قصر ناپديد می شد چشمان من و مادر اصغر و ديگرانی که به ما پيوسته بودند, اتوبوس را بدرقه ميکرد. بدرقه ای دردناک که با اشکها گره خورده بود.

در کنار ديگر اعضاء خانواده بديع زادگان بشکل بهت زده به انتهای خيابان نگاه ميکرديم. به اطرافم نگاه کردم و به اين فکر می کردم, آدم هائی که از اطراف ما مي گذرند در کدام دنيا هستند. انگار که فاصله مردمی که در يک قدمی اتوبوس بودند هزاران فرسنگ از آنها دور بود و هیچ کسی به اين نمی انديشيد که در آن لحظات داشت برگ زرينی از تاريخ مبارزات مردم ايران ورق ميخورد.

يادم می آيد در لحظه دور شدن اتوبوس حامل شهيد بديع زادگان, ماشين ها در حال حرکت بودند و بچه ای درعقب يک تاکسی در بغل مادرش در حال شير خوردن بود. همه وهمه بی خبر از واقعه ای که در يک قدمی شان اتفاق افتاده بود, بودند.

سر انجام سحرگاه 4 خرداد 1351 بنيانگذاران سازمان پر افتخار مجاهدين خلق ايران محمد حنيف نژاد, اصغر بديع زادگان و سعید محسن همراه با رسول مشکین فام و محمود عسگری زاده از اعضای مرکزیت سازمان, تيرباران شدند.

آنان نهالی را که کاشته بودند با خون های خود آییاری کردند و به عهد خود برای ایستادن تا آخرین نفس در راه برقراری آزادی وفا کردند و توطیه های ساواک برای گرفتن حتی یک جمله سازشکارانه که اعدام نشوند را نقش بر آب کردند. آنان ادرس وفای به عهد را در زندگی پر افتخار خود ثبت کردند.

پس از شهادت بنیانگذاران و دیگر اعضای مجاهدین و دیگر مبارزین راه آزادی مبارزه بر علیه دیکتاتوری شاه و برقراری آزادی و عدالت اجتماعی ادامه یافت. مبارزه ای که همواره از زندان و شکنجه و اعدام عبور کرده است. مبارزه ای که راه را برای اعتراضات مردمی در سال های ۵۶ و ۵۷ همواره کرده بود. مبارزات مردم در ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ به پیروزی رسید.

امروز سازمان مجاهدين خلق ايران گنجينه ای ملی در امر مبارزات مردم ايران می باشد.

اما, خمینی در حالی که بخشی از فداییان و اکثر کادرهای مجاهدین تا ۳۰ آدیماه ۲۲ روز قبل از سرنگونی شاه در زندان بودند، در یک شرایط ویژه و بند و بست های پشت پرده توانست با تکرار برخی شعار های مبارزین و مردم که در سراسر کشور ادامه داشت، بر موج مبارزات آزادیخواهانه و استقلال طلبانه مردم سوار شود.

خمینی که امپراتوری ارتجاع مذهبی خود را در سر داشت، زمانی نگذشت که به محدود کردن آزادی های بدست آمده مردم اقدام کرد. هم زمان به مقابله به مبارزین راه آزادی به ویژه مجاهدین پرداخت. در این دوران مجاهدین به روشنگری به مقابله با ارتجاع خمینی و قانون اساسی و قوانین ارتجاعی اش می پرداختند، و روزمره مورد هجوم چماق داران و افراد مسلح ارتجاع هار قرار می گرفتند. این تهاجمات بیش از ۵۰ شهید و بیش از هزار زخمی و دستگیری های بسیار با خود داشت. اما مجاهدین با سعه صدر فقط به افشاگری ادامه می دادند تا آنجا که می توانستند رو در رویی نظامی را تا 30 خرداد 1360 که خمینی شخصا دستور به رگبار بستن تظاهرات مسالمت آمیز 500 هزار نفری هواداران مجاهدین را صادر کرد به تاخیر انداختند. پس از آن مجاهدین در مقابل یک سر فصل تاریخی قرار گرفتند، یا ایستادگی و مقابله با سرکوب وحشی ارتجاع خمینی به بهای جان و یا پشت کردن به ارمان آزادی , که مردم در راه بدست آوردن آن از زندان ها و شکنجه های ستم شاهی گذشته و کشته و زخمی در خیابان ها داده بودند, که این خیانت به مردم بود. یا پذیرش قوانین ارتجاع مذهبی خمینی و زیر پا گذاشتن حقوق مردم و یا ایستادگی و مقابله با آن. مجاهدین راه مقابله با ارتجاع را انتخاب کردند. آقای مسعود رجوی در این رابطه گفت:

“یا باید تسلیم میشدیم و به حیات خفیف و خائنانه رضا میدادیم و فی المثل مثل حزب توده در کودتای 28 مرداد به مسئولیت مون پشت میکردیم و در تاریخ ایران نفرین میشدیم. و یا میباید با سنگینترین بهای ممکن با الهام از سیدالشهدا حسین بن علی ( ع) به طرزی عاشورا گونه از شرف خودمون و خلق در زنجیرمان نگهبانی میکردیم و ما این راه رو برگزیدیم. و این نسل این راه رو برگزید. ”
“صدها بار اعلام کرد رژیم که اینها از بین رفتند . ولی امروز ما همچنان افتخار میکنیم که وقتی گفتیم مرگ بر ارتجاع , پاش ایستادیم و تا آخرین نفس و تا آخرین قطره خون هم خواهیم ایستاد . همچنان که گفتیم سرنگونی, سرنگونی …”

و امروز نیز شاهدیم که بر پایه اصل فدا و وفای به عهد در اشکال مختلف به مبارزه تا سرنگونی ادامه می دهند.

ياد شهدای بنیانگذار، آن اختران شب کوب و یارانشان و شهدای آن زمان تا امروز گرامی باد.

یاد شهدای قتل عام قتل عام سال ۶۷ و شهدای دهه ۱۳۶۰ گرامی باد و راهشان پر رهرو باد.

مبارزه در راه آزادی، مبارزه ای است تا پیروزی نهایی.

 

* مجاهد خلق اشرف احمدی که در زندانهای ساواک تحت شديدترين شکنجه ها قرار گرفته بود, در زندان خمينی جلاد پس از شکنجه های فراوان به شهادت رسيد.

سارا ابوالحسنی
22 مه 2018