علیرضا یعقوبی: وقتی همدست جلاد، روانشناس می شود (قسمت آخر)

اسماعیل وفا یغمایی در بخشی دیگر از مقاله خود تحت عنوان «بیماران عقیدتی» می نویسد:

«مومنان این مکتب، از انجا که خود را «حق مطلق» میدانند و «هیچگونه اشتباه و خطائی» را در مورد «رهبر» و لاجرم خود در شناخت و داوری مخالفان امکان پذیر نمی دانند، در یک کنش و واکنش سریع و تاکید میکنم خطرناک روانی و شناختی، هر آنکسی را که مخالف و منتقد است، بلافاصله و برق آسا، بطور واقعی در پرده های ضمیر نوساخته خود، تواب، مزدور، بریده، آستانبوس ولایت میدانند. اینان صادقانه و بطور واقعی ما را این چنین میبینند و بین ما و پاسدارها و شکنجه گران رژیم تفاوتی قائل نیستند،معیار این دستگاه چنین است و با همین فونکسیون ذهنی افرادی را که در درون رژیم و یا مزدور  بوده و اکنون سر اطاعت به آنان فرود آورده اند انقلابی و تکاملی میبینند. این چنین است که مصداقی و قصیم به مرحله جلاد و مزدور نزول کرده و در مقابل امثال یعقوبی ها انقلابی میشوند.» (۱)

درد بی درمان این جماعت یعنی «رهبری مجاهدین»، در پرت و پلا گویی این افراد و کشیده شدنشان به عالم «توهم» نقش پررنگی در همراهی این جماعت با رژیم ولایت فقیه دارد چرا که همانطوریکه در بخش قبلی یادآور شدم، اصولا شخصیت ها و گروهها و جریاناتی که با نظامهای توتالیتری و دیکتاتوری می جنگند، ماهیتا نمی تواند «مطلق گرا» باشند. مطلق گرایی برخاسته از ذات و ماهیت دیکتاتورها و نظامهای توتالیتر است، اما نمی توان انکار کرد که اصولا شخصیت ها و جریانات و گروههای مبارز در قدم اول باید به «حقانیت» راهی را که انتخاب کرده اند به یقین رسیده باشند بالاخص آنکه افرادی و ی  ا جریاناتی که بخواهند در مسیر مبارزه از هستی و جان خویش مایه بگذارند. گام نخست در هر جانفشانی، یقین و باور به «حقانیت» راه و مسیری می باشد که آن فرد و یا آن جریان در پیش گرفته است. بنابراین با باورها و اعتقادات نمی شود «هرهری مذهب» برخورد کرد و آن را در بازار مکاره سیاست به فروش گذاشت، سیاست اگر برای عده ای بعنوان یک شغل محسوب می شود در شرایط خاص ایران، یک اعتقاد و یک آرمان و یک روش برای زندگی صادقانه در مسیر رهایی و تحقق دمکراسی و آزادی است لذا با «سیاست بازی» نمی شود در زیر فشارها و شکنجه ها دوام آورد. اعتقادات راسخ و ایمان های قوی هستند که شکست ن    پذیرند. شرط لازم برای رسیدن به «اصالت» و «حقانیت» باورها و اعتقادات، گذراندن مراحل مختلفی از آزمایشات و ابتلائات درونی است تا پولاد آبدیده میدان نبرد، ساخته شود.

انکار نمی کنم که بوده اند افراد و جریاناتی که علیه یک دیکتاتوری جنگیده اند اما در ادامه راه، خود به یک دیکتاتور تبدیل شده اند. از قضا آقای مسعود رجوی بارها در سخنانش تأکید ورزیده است بزرگترین ابتلا و آفت برای مجاهدین، دیکتاتور شدن است، تضمین دمکراسی آینده هم نه به قول و قرارهای امروزی بلکه رشد آگاهی های فردی و اجتماعی از یک سو و تدوین یک قانون اساسی مبتنی بر اصول و روابط دمکراتیک و شکل گیری نهادهای قانونمند مدنی و نظارتی بعد از سرنگونی رژیم کنونی از سوی دیگر است.

همانگونه هم که اشاره شد، کارتشکیلاتی و جمعی بدون انتقاد و انتقاد از خود معنی و مفهوم ندارد. ریز شدن در قضایا و جمعبندی از تمامی زوایای کار و حرکت و تبعیت از قانونمندیهای عام مبارزاتی و عدم تخطی از آن، برای به حداقل رساندن از ریخت و پاش ها و هزینه ها و تلفات و ترسیم راه آینده، لازمه اش جمعبندیهای مستمر و برگزاری نشست های توجیهی طولانی و گاها چندین روزه است و کسانیکه در درون روابط مجاهدین حضور داشته اند، بعینه شاهد این قضایا بوده اند. بنابراین آنچه که اسماعیل وفا یغمایی آن را «حق مطلق» می نامد، چیزی نیست جز «حفانیت» و «ایمان» به راه و مسیر و استرات  ژی و «اعتقاد» راسخ به پیروزی نهایی است. مجاهدین در این مسیر نشان داده اند که تا کجا به کلام و راه خود و «حقانیت» آن باور دارند و لحظه ای از تحقق آن کوتاهی نکرده و خللی بر اراده خود وارد نساخته و نمی سازند. «هیهات منا الذله» در واقع تأکید بر همین واقعیت است. چرا که بنا به آموزه های دینی و تأکیدات بنیانگذاران سازمان مجاهدین خلق ایران، بین «خلق» و «ضد خلق» و بین «ارزش» و «ضد ارزش» و بین «انقلاب» و «ضد انقلاب» چیزی بنام «سازش» وجود ندارد هر چه است یا مبارزه است یا پذیرش ذلت و خواری.

این جماعت نادم و بریده همواره از مواضع سازمان و مقاومت ایران از ۳۰ خرداد سال ۶۰ مبنی بر مقاومت تمام عیار در برابر فاشیسم مذهبی ایراد می گیرند اما از درک این واقعیت عینی و ملموس عاجزند که آنهائیکه راه و روش مجاهدین یعنی مقاومت تمام عیار را نپذیرفتند، چه آینده ای برایشان در رژیم ولایت فقیه رقم زده شد؟. امروز حزب توده و اکثریت و گروه امت دکتر پیمان در کجا هستند؟ در اوج اقتدار و پویایی یا در حضیض ذلت و خواری؟. اینجاست که ماهیت ادعاهای میان تهی افشا می شود و کف های جمع شده ناشی از سی و دو سال سرکوب و وادادگی در برابر آن به کناری می رود و زلالی حقانیت مقا  ومت و اصالت و پاکی آن اظهر من الشمس می گردد.

یغمایی ادعا می کند که مجاهدین و هواداران آنها تفاوتی بین این جمع یعنی اضداد مجاهدین و پاسدارها و شکنجه گرها قائل نیست. از قضا مواضع مجاهدین در طی ۳۴ سال گذشته حاکی از این واقعیت است که مجاهدین با هیچکس از اول به نزاع و دعوا و بحث و جدل بر نخاستند. آنها را با بحث های روشنفکری بی پایان از روز نخست، کاری نبوده است. درگیریها و مشغله های خاص خود یعنی «تضاد اصلی» جامعه را دارند و با هر که به این تضاد یعنی «تضاد اصلی» خلق و انقلاب، باور داشت، «سلام» گفتند. ولی با هر که با دشمن همراه شد و در اوج مقاومت و جانفشانی، در فقدان اراده و عزم لازم در خود برای مبارزه     یقه مجاهدین را گرفت، برای روشن شدن مرزبندیها و صیقل زدن اراده ها در مسیر حل «تضاد اصلی»، به روشن شدن مرزها پرداختند. بنابراین جمع بستن فله ای «هر که با ما نیست پس بر ماست» برخاسته از فکر و اندیشه علیلی است که تاب مقاومت و پایداری ندارد. آیا طرح اوهامات بی پایه و اساس همچون «مرگهای مشکوک درون تشکیلاتی» و یا نامه ۲۳۰ صفحه ای مصداقی به آقای رجوی، انتقاد است؟ کجای تاریخ به چنین اتهامات رسوا و بی پایه و اساس و ادعاهای دروغین نام «انتقاد» گذاشته اند؟ یک نمونه از آن را در تاریخ نمونه بیاورید!. به صف آنهایی که برای این خزعبلات سر و دست می شکنند و شما را «  استاد» و «پژوهشگر تاریخ معاصر ایران» خطاب می کنند، نگاه کنید و در کنارش به جمع یاران مجاهدین نظری بیندازید. همین قیاس دو صف کافی است تا حقانیت و مشروعیت این دو دسته روشن شود. چیزی خیلی سخت و دشواری هم نیست. امر بدیع و خارق العاده ای هم نیست. یک سر طیف، محمد هنرمند اشرفی و خواهر سوسن اشرف نشان ایستاده و در طیف دیگر تمامی آنهایی که «پرچم تسلیم» و وادادگی را بر افراشته و همه را بهمراهی با این مسیر خفت بار دعوت می کنند.

اما وفا یغمایی چون از همین نگارنده به صورت جمع نامبرده است و جنت مکانانه خود را از دو تن دیگر از همراهانش جدا ساخته و برای آنها سابقه انقلابی گری قائل شده و بنده هم مسلما در مقابل آن مجسمه های فدا و مبارزه و انقلابی گری، ضد انقلاب هستم که قابل قیاس با آن دو تن نیستم، ضمن ابراز برائت از هرگونه برخورد فردی با شخص اسماعیل وفا یغمایی و دو تن دیگری که او نامبرده است و با تأکید بر اینکه هیچگاه ادعای انقلابیگری و …. نداشته و بدور از «خودشیفتگی» و «کیش شخصیت»ی که حتی در همین مثال اخیر موج می زند، باید شمه ای از فعالیت خودم را به اطلاع دوستان و خوانندگان مط  لب رسانده و از اسماعیل وفا یغمایی و تمامی همپالکی هایش بخواهم که تمامی آنها تاریخچه مبارزاتی خود را رویهم گذاشته و به داوری عموم بگذارند.

بنده در خانواده ای چشم بجهان گشودم که پدرم تاجر خرده پایی بود که از بد روزگار به «ورشکستگی» رسیده بود، بطوریکه خانواده کوچک ما حتی هفته ها چیزی برای خوردن نداشت. روزگار گذشت و پدرم که یک مصدقی تمام عیار بلحاظ دیدگاه سیاسی بود، بعد از پشت سر گذراندن آن دوران، دوباره وارد کسب و کار شد. از او عشق به وطن و مردان بزرگی چون مصدق، فاطمی، کریمپور شیرازی و میرزاده عشقی و … آموختم.

سال ۵۱ برای ادامه تحصیل به تهران آمدم . در همسایگی فردی سکونت داشتم که در آن زمان دانشجوی علوم سیاسی دانشگاه تهران بود و بعدها در دولتهای رجایی و میرحسین موسوی به وزارت و صدارت رسید. از طریق او با دکتر شریعتی و آثارش آشنا شدم. در دی ماه سال ۵۲ بخاطر نوشتن مقاله ای بنام «غربگرایی» که از کتابی به همین نام از مرحوم جلال آل احمد اقتباس کرده بودم در ساعت انشای دبیرستان خوارزمی تهران، اولین سیلی را از یک «مأمور ساواک» خوردم.

حاصل همین مقدار از آگاهی، تشکیل تیم های مختلف فوتبال و پخش کتابهای مذهبی و زندگینامه و دفاعیات مجاهدین در بین جوانان بود و لذا درگیری هر چه بیشتر با ساواک.

از تابستان ۵۴ تا آذرماه ماه سال ۵۷ نه عمویی داشتم که سر و سری با ساواک داشته باشد که بخواهد آزادم سازد و نه خود عاشق چهره کسی بودم که بخواهم در زندان باقی بمانم!.

از آذرماه سال ۵۷ تا آخر آبان سال ۵۸، در صدها برنامه سخنرانی و گفتگو در حمایت از مجاهدین خلق ایران شرکت داشتم. با این توضیح که از شب ۱۸ اسفند ماه سال ۵۷ بعلت تشنج ناشی از یک بحث طولانی با مسئول دفتر حزب جمهوری اسلامی رودسر و همچنین عفونت عمیق گوشم، سمت راست صورتم فلج شد و این مشکل تا شهریور ماه سال بعد یعنی سال ۵۸ رنجم می داد.

وقتی در سال ۷۳ به ایران برگشتم و برای ذکر فاتحه ای بر سر قبر مادرم حاضر شدم با استقبال جمعی از دوستان و خانواده های شهدای مجاهد خلق روبرو شدم. در بازگشت به تهران، حسین تقوایی کارمند وزارت اطلاعات طی تماس تلفنی اظهار داشت که ما انتظار این عکس العمل از جانب هواداران نظام را نداشتیم که طی طوماری به حضور تو بعنوان یک «منافق» در شهر خود اعتراض داشته اند و از من خواست که سفرهای آتی خود به شهر محل سکونت خانواده ام را بخاطر پرهیز از تشنج، کوتاه سازم.

آخر آبان سال ۵۸ برای پیگیری معالجاتی به آلمان رفتم و به عضویت انجمن دانشجویان مسلمان آلمانغربی آن زمان در آمدم. از ۳۰ خرداد سال ۶۰ بطور تمام عیار در خدمت تشکیلات بودم. حاصل این کار، حضور در دهها جلسه و نشست بعنوان سخنران و هزاران هزار ساعت حضور در کار مالی – اجتماعی در کشورهای آلمان، سوئیس ، دانمارک و هلند بود. بطوریکه وقتی در ایران توسط شخص محرمی بعد از دستگیری ام، بازجوایی می شدم با دو پرونده مواجه شدم. محرمی در توضیح آنها گفت که این کلاسور کوچک مربوط به پرونده تو در نزد ساواک و اینهم پرونده تو پیش ماست. با دهها نوار کاست ویدئویی و صوتی از سخنران  ی هایم و از تظاهرات و مجموعه ای از گزارشات علیه خود که در چند کلاسور گنجانده شده بود، مواجه شدم.

البته دوست کذاب اسماعیل وفا یغمایی یعنی مصداقی ادعا کرده است که بنده توسط «سازمان اطلاعات موازی» وابسته به خامنه ای دستگیر شده بودم که باید یادآور شوم که بنده به دستور اخص سعید امامی و در اجتناب از همکاری با او دستگیر و شکنجه شدم. ادعاهای تماما کذب مصداقی را چه خود و چه همسرم و همچنین دخترم افشا کردیم. بطوریکه بعد از افشاگری دخترم این جماعت به تلاش افتادند تا از او بخواهند که نگارش مطلب از سوی خود را انکار کند و پرونده تمامی اینها نزد پلیس محلی اینجا موجود و در صورت دسترسی به ایرج مصداقی که گویا قرار است به انگلیس آمده، پیگیری قضایی نموده و خواه     نمود.

مضاف بر این، بنده در فروردین سال ۶۳ با همسرم بطور غیابی ازدواج کردم و او در خرداد همان سال بعلت فعالیت در دو هسته مقاومت دستگیر و تا تابستان سال ۶۶ را در زندان اوین تهران بسر می برد و بنا به ادعای مصداقی چون بریده بود در آشپزخانه اوین بهمراه مجاهد خلق مهناز صمدی کار می کرد و مصداقی فردی سر موضع بود که بنا به ادعای خودش در خیابانها بهمراه پاسداران و نیروهای امنیتی بدنبال شکار مجاهدین و مبارزین بود! و تذکر لازم آنکه مجاهد خلق مهناز صمدی هم اکنون در کمپ لیبرتی بسر می برد.

بازهم باید اذعان دارم که افرادی که مطالبی کذب از اینجانب را در اختیار مصداقی قرار دادند، خود زمانی از محبتهای بنده و همسرم برخوردار شده و صرف هوادار سازمان مجاهدین بودن، بدون آشنایی قبلی در محل مسکونی ام اقامت داشتند. اصولا دو نوع برخورد می شود در قبال مشکلات و مسائل دیگران داشت، یکی همدردی ساده و دیگری تلاش در مسیر حل آنها. راه حل دوم مد نظر من بوده و هست و در برابر مشکلات دیگران، همواره نهایت تلاش و همت را در مسیر حل آنها بکار برده و هر فردی که برای حل حوائجش به بنده مراجعه کرده از نهایت مساعدتم برخوردار شده است. یکی از دوستان همین جمع چند سال ق    ل به خودم گفت که تو همواره «hilfesbereit» یعنی «آماده کمک» به دیگران بودی. این را دوستانی که مرا می شناسند، می توانند گواهی دهند.

مسلما هر انسانی بنا به تأثیری که در محیط زندگی خود بجای می گذارد از «جاذبه» ها و «دافعه» هایی برخوردار است. بنده هم از این قانونمندی عام در کنش و واکنش رابطه با دیگران مستثنی نبوده ام. بهرحال تمامی ادعاهای کذب مصداقی بعنوان «چو خود گویی و خودخندی، چه مرد خردمندی» تماما و بطور دربست، بخاطر یک ضدیت کور کودکانه با «رهبری مجاهدین» بدلیل حمایت هایم از مجاهدین و مقاومت ایران، مورد حمایت همه جانبه اسماعیل وفا یغمایی واقع شده است.

نا گفته نگذارم در جریان کار طولانی مالی و اجتماعی یک کلیه خودم را بخاطر عفونت شدید و مرمن، از دست داده ام و دوستانی هم که با بنده دیداری داشته اند، بعینه مشاهده کرده اند که از آثار شکنجه، یک کمر شکسته با مهره ای بد جوش خورده و از دست دادن شنوایی کامل سمت راست و استفاده از سمعک در سمت چپ گوشم را بهمراه دارم. شایسته است که اسماعیل وفا یغمایی از عرش به پائین آمده و کارنامه خود و کلیه همپالکی هایش را روی هم گذاشته و برای داوری خلق عرضه دارد تا سیه روی شود هر که در او غش باشد.

و اما اسماعیل وفا یغمایی در یک نعل وارونه زدن آشکار، مجاهدین و حامیان آنها را دچار «بیماری روانی» دانسته و در این نوشته می خواهد از خود یک «روانشناس» خبره ، بدست دهد که توانسته علت مخالفت مجاهدین و هوادارانشان علیه خود و همپالکی هایش را روانکاوی کرده و به کشف دلایل آن نائل آید!. نتیجه این روانکاوی کشف بیماری روانی «اسکیزوفرنی » است. نگارنده بدون اینکه ادعایی در این زمینه داشته باشد و بخواهد خود را در جایگاه یک روانشناس قرار دهد، باید اذعان دارد که اصولا کسانی در معرض بیماری های روانی قرار دارند که به گوشه نشینی و انزوا پناه برده و کنج عزلت گزید     باشند. افرادی که بطور مستمر و آنهم در یک کار اجتماعی گسترده بسر می برند، مسلما از آنچنان نشاط و سرزندگی برخوردارند که بیماری مورد ادعای یغمایی راهی به این جمع ندارد. او در واقع نعل وارونه زده است. چرا که این انسانها باید سرشار از بارقه ی حیات و پویایی و قدرت اعتراض باشند که رژیم حتی بدون سلاح هم از آنها می ترسد و بعد از حمله دستشان را از پشت بسته و سپس آنها را به رگبار می بندد و مسلما کسانیکه با این جمع در تماس باشند، باید از این انگیزه و تلاش و پویایی و خلاقیت تأثیری پذیرفته باشند تا به درد امروزی یغمایی و مصداقی و همپالکی هایشان گرفتار نیامده با  شند.

بهرحال با ضمیمه کردن دو عکس زیر، قضاوت به عموم واگذار می شود که مجاهدین و حامیانش در ششمین دهه از عمرشان، بیش از ۱۰۰ روز به اعتصاب غذا می پردازند،در معرض «بیماری روانی» قرار دارند یا شاعری که در فراق «زلف یار» و در منتهای ایزوله بودن به بازی با حیوانات روی آورده و در مرگ گربه اش با لودگی خاص، اعلام عزای عمومی می دارد ؟ که صد البته این به بنده و دیگران ربطی ندارد. آری وقتی وقاحت همدستی با جلاد در فراق «زلف یار» و در گوشه گیری و عزلت گزینی در هم می آمیزد عارضه ای شکل می گیرد و در پی آن « چون قافیه تنگ آید/ شاعر به جفنگ آید». در چنین وضعیتی جفنگ و پرت و پ    ا گویی تنها کمترین عکس العملی است که فردی همچون اسماعیل وفا یغمایی بعد از بریدن از جمع و پناه بردن به خلوت خویش، دچارش می گردد. اثرات دیگر آن همدستی با قاتلان کسانی است که تا دیروز درباره آنها می گفت «اینها خواهران و برادران من هستند». این تغییر آشکار جبهه چیزی نیست جز آثار همان فراق «زلف یار» که شاعر حساس دیروز ما را در پشت پا زدن به تمامی گذشته، به دامن همراهی با دشمن ضد بشری انداخته است و مسلما این می تواند راه به بیماری های روانی و فجایع بیشتر ببرد.

y1 ya2

بگذارید درباره همین بیماری مطلبی از ویکی پدیا نقل کنم که مشخص می شود چه افرادی بیشتر در خطر این بیماری قرار دارند: «روان‌گسیختگی یا اسکیزوفرنی یا شیزوفرنی (به انگلیسی: Schizophrenia) یک اختلال روانی است که مشخصه آن از کار افتادگی فرآیندهای فکری و پاسخگویی عاطفی ضعیف می‌باشد. این بیماری معمولا خود را به صورت توهم شنیداری، توهم‌های جنون آمیز یا عجیب و غریب، یا تکلم و تفکر آشفته نشان می‌دهد، و با اختلال در عملکرد اجتماعی یا شغلی قابل توجهی همراه است.»

خوب این تعریف از بیماری اسکیزوفرنی را با موقعیت امروزی این جمع و ادعاهای آنها مقایسه کنید. بطور مثال مقاله اخیر مصداقی را بخوانید و ببینید که اینها تا کجا در ضدیت با ارزش های انسانی، به پرت و پلا گویی و بروز حرکات جنون آمیز پناه برده اند.

اسماعیل وفا یغمایی در همین مقاله نوشته است: «میدانیم بیماران اسکیزوفرن گاه بسیار خطرناکند یعنی در لحظه ناگهان ممکن است دچار این توهم شوند که ما میخواهیم آنها را از بین ببریم و پیشدستی کرده و به ما حمله کنند.

این واقعیت در مورد اسکیزوفرنهای سیاسی که در دستگاه شناختی و مکتبی خاص عقیدتی در طول بیست و هشت سال ساخته شده اند نیز صادق است.» (۲)

توهم ناشی از پیشرفتگی جنون و توهم را می بینید؟ باید به او گفت نه تو و نه تمامی آن جمع از این «جسارت» هرگز برخوردار نبوده و نخواهید بود که حتی توهم حمله به جمع یاران مقاومت را در مخیله تان بگنجانید. نسلی و سازمانی که «ماشالله قصاب» ها را جواب گفته است، از عربده ها و تهدیدهای «اسمال شاگرد قصاب» (۴) از جای نخواهد جنبید.مسلما اگر این را در «اشرف» و در دستهای بسته آن قهرمانان و سروهای ایستاده ندیدید اگر از «جرأت» و «جسارت» دوران همراهی با مقاومت چیزی در حد یک ارزن در وجود جمعتان باقی مانده باشد، سری به اعتصاب غذای اشرف نشانان در کشورهای اروپایی و یا کا    ادا بزنید. ببینید چگونه بعد از صد روز بر زندگی لبخند می زنند. می خواهند زمان و مکان را برای آزادی یارانشان بهم بدوزند. و هر مکانی را به «اشرف» و تبلور اراده و عزم و شکوفایی نبدیل سازند، جمع شما حتی این جسارت را هم ندارد که بخودشان هم آسیب رسانند. البته هیچگاه چنین آرزویی در ذهن هیچیک از یاران مقاومت ایران نمی گنجد. تمامی این گنده گویی ها ناشی از همان «توهم شنیداری» برخاسته از همان بیماری است که یغمایی عاجزانه تلاش نموده است به یاران مقاومت ایران نسبت دهد.

عمق بیماری را در این عنصر ببینید: «اینان ما را با نگاهی که کشیشان قرون وسطی نسبت به مرتدان دستگاه خود داشتند ، مرتد، ضد تکامل، شیطانی، مزدور و تواب،خائن، پلید و… میبینند. اینان بدون آنکه بتوانند دستگاه در حال پاشیدن ولایت فقیه و حکومتی که مورد نفرت اکثریت مردم ایران است برای یک عنصر سیاسی حسابگر فرصت طلب هم کششی ندارد چه برسد برای افرادی چون ما که در برابر زور گوئی و ناحقی برشوریده ایم ما را مزدور و خائن میبینند چون نمیتوانند جز این بیندیشند.» (۳)

کجای تاریخ کشیشان ادعای تکامل داشته اند که مخالفان خود را «ضد تکامل» بدانند؟. اصولا اعتقادات کشیشان بر اسکولاستیک بود یعنی ایستایی و نهایت خلقت را در همانی می دیدند که شاهدش بودند. به چیزی بنام تغییر و تبدیل اعتقادی نداشتند. گویا بیماری روانپریشی در شاعر دیروز ما به مرزهای خطرناکی رسیده است که حتی در اصول اعتقادی کشیشان هم دست برده است. نگرانی وقتی بیشتر می شود که او در لابلای همین چند جمله آثار همین بیماری که خود از آن نام برده در قالب «توهم» همچون «برابر زورگویی و ناحقی برشوریده ایم» بروز داده است. کدام «بر شوریدن»؟ آنهم در برابر «زورگویی» و  «ناحقی»!. جز اینکه در پستو و خلوت خویش علیه مجاهدین و رهبری آن به نشر ترهات آخوند پسند روی آورده و نام آن را «برشوریدن» گذاشته اید؟. اینکه هنری ندارد. شما اگر در عالم واقع اهل «برشوریدن» آنهم در برابر «زورگویی» و «ناحقی» بودید که اینچنین یقه جریان در حال مبارزه و مقاومت در برابر «زورگویی» و «نا حقی» را نمی گرفتید. اینکه کار شقی نیست. هزاران هزار شکنجه گر و آدمکش و قاتل و تیرخلاص زن از ۳۰ خرداد سال ۶۰ در این مسیر قبل از شما «برشوریده اند»!. قبل از شما لاجوردی و محمدی گیلانی و موسوی تبریزی و هزاران قاضی شرع و دادستان ضد انقلاب تا بازجو شکنجه گر و تیر     لاص زن علیه «زورگویی» و «ناحقی» مجاهدین و رهبری آن «برشوریده» بودند. از قضا شما دیر وارد معرکه شدید، نسل اول برشوریدگان خسته شده و از پای افتاده اند، رسالتشان را به شما بخشیده اند. اما در عالم حقیقی و بدور از دنیای «توهم» که یغمایی و دوستانش به آن گرفتار آمده اند، در واقع وادادگی این جمع و محفل در برابر «زورگویی» و «ناحقي» است که آنها را به گنداب تبدیل کرده است و در دست و پا زدن در این گنداب پرعفن، یغمایی و مصداقی به هذیان گویی و برون دادن دورونمایه خود پناه برده اند. وگرنه اگر حتی یک جو غیرت ایستادگی در برابر «زروگویی» و «ناحقی» در وجود تمامی جم  عتان بود، اینگونه به یاران دیروزتان حمله نمی بردید و به یک عمله در خدمت «دستگاه در حال پاشیدن ولایت فقیه و حکومتی که مورد نفرت اکثریت مردم ایران است» تبدیل نمی شدید. بماند که در غرق شدن در این گنداب بقول خودتان از «یک عنصر سیاسی حسابگر فرصت طلب» هم بسا بسا عقب مانده ترید.

بس کنید در دنیای پرتوهمتان، گندم نمایی و جو فروشی را. دکان اینگونه ادعاها سالهاست که به یمن خون خروشان شهدای مقاومت ایران، گل گرفته شده است. اینها تازه به ادعاهایی رسیده اند که بهشتی در سالهای ۵۷ تا ۶۰ می کرد. شما سی سال و اندی از تاریخ عقبید!. خریدار اینگونه کالاهای بنجل فقط «بیت رهبری»ي است که هنوز در پی هزاران هزار جنایت نتوانسته شعله های سرکش یک مقاومت و یک ایستادگی و پایداری را مهار کند لذا تا زمانیکه مقاومتی در جریان است، مستظهر به حمایت «بیت رهبری» باشید و تا می توانید در برابر «رهبری مجاهدین» برای مقابله با «زورگویی» و «ناحقی» برشورید تا صبح دولتتان بدمد.

گویا همدستی با جلادان در قتل عام مجاهدین از جمله ۵۲ شهید آخر خیلی به دهان یغمایی شیرین آمده است که می خواهد حامیان مقاومت را تحویل پلیس کشورهای اروپایی دهد. ببینید چه می گوید: « اسکیزوفرنهای سیاسی در حالت فردی حداکثر خطر فردی ایجاد میکنند که توسط پلیس و روانپزشکان حل و فصل میشود،و زیاد مهم نیست ، اما اگر سیستم چنین افرادی بر سر کار آید باید ملتی سالها و سالها بهای این بیماری سنگین را بپردازد.»

یاد سخنرانی آقای مسعود رجوی در امجدیه تهران در سال ۵۹ افتادم که در جواب عناصر حزب الشیطان که به هر مناسبتی می خواستند «به دهان یاوه گوی مزدوران شرق و غرب بکوبند» گفته بود اگر در عالم واقع می خواهید به دهان یاوه گوی کسی بکوبید، لطفا دهان مبارک خودتان را بکوبید!. اگر این جماعت می خواهند خدمتی به بیماران اسکیزوفرنی بکنند لطفا وجود نامبارک خود را به روانپزشکان و و متخصصان علوم روانکاوی معرفی کنند. بهرحال یغمایی، اینگونه ترس و وحشت خود را در پی تمامی کشتارها و قتل عام ها از مجاهدین بروز داده است، اما باید به او گفت، برود دعا کند که مجاهدین در صحنه با    ند چرا که در آنصورت است، هنوز کسانی پیدا می شوند که برای ترهات او هورا بکشند وگرنه هم پشتیبانی «بیت رهبری» را از دست خواهد داد و هم همین چند هورا کش های مقیم خارج را.

سرنوشت دهشتناک اسماعیل وفا یغمایی مسلما عبرتی است برای همه آنهایی که به روزهای بهتر ایران می اندیشند. روزهایی که دیگر در آن جایی برای زاغ و زغن و شغال و روباه نیست. جایی برای خمینی و خامنه ای و تفکرات مادون تاریخی نیست. جایی برای گندم نمایی و جو فروشی نیست. جایی برای سر بریدن بهترین فرزندان وطن نیست، جایی برای «خودفروشی» و خودعرضه کردن نیست و هر چه است اصالت است و شکوفایی و رشد و ترقی. اشرفیان و اشرف نشانها در پی این آینده روانند. شب هنوز ادامه دارد اما این جمع سحر و دمیدن افق صبح روشن رهایی را در پی تمامی آن قتل ها و کشتارها و این دسیسه چینی های یغم  ایی و مصداقی بعینه می بیند. شعار این جمع چیزی نیست جز تکرار شعری از همین اسماعیل وفا یغمایی که هنوز از جمع یاران دیروزش نبریده بود و در فراق «زلف یار» به بیماری امروزش گرفتار نیامده بود، آن را سروده بود. تاریخ و علت سرودن این شعر را خود یغمایی بهتر می داند. با این شعر که دیگر متعلق به یغمایی نیست، کلام را به پایان می برم. نام شعر «آن سحرگاهان که توفان را درو خواهید کرد» می باشد. داستان غم انگیز دست در خون مجاهدین کردن. این داستان واقعی، سی و چهار سال و اندی است که تکرار شده است. اگر برای دیگران خوش یمن بود برای یغمایی و مصداقی و … هم عاقبت خوشی در بر     واهد داشت.

تا بکوبم به هم بنیان این این بیداد را

می دهم آواز در ژرفای شب پولاد را

زندگانی گرچه شیرین از شما، آیندگان

سوی من آرید یاران تیشه ی فرهاد را

تا به خون خون یارانی که در خون خفته اند

کینه ور در خون کشم همسفره ی جلاد را

آنکه از دشمن تبر بگرفت و برخاک افکنید

سروهای سبز باغ سرخ خونآباد را

غافل از آن کاندرین بستان هزاران بار دید

خصم خون آشام ما در مرگ ما میلاد را

ای تبرداران بگیرد باغبان باغ خلق

از شمایان خونبهای لاله و شمشاد را

سکه های خون هر سرو به خاک افتاده نیز

برکند از خیل بی بنیادتان بنیاد را

ما از آن هنگام کاندرین ره نهادستیم پا

جملگی گفتیم با خود هر چه بادا باد را

لیک یاد آرید کاندرین میدان خون

با شرار و شعله روی آریم این میعاد را

آن سحرگاهان که توفان را درو خواهید کرد

چونکه خود کشتید در این خاک بذر باد را.

پاورقی ها:

۱، ۲ و ۴- برگرفته از مقاله «بیماران عقیدتی» از اسماعیل وفا یغمایی

۳- ماشاالله قصاب مسئول دستگیری مجاهد شهید محمدرضا سعادتی.

علیرضا یعقوبی