علیرضا یعقوبی: پس مانده های رژیم آخوندی (۶)

yaghobiدر مباحث گذشته خط سیر «پس مانده» ها را در تاریخ روشن ساختیم و وعده کردیم که از این مبحث ببعد درباره فعالیت و تلاش «پس مانده» ها در رژیم فاشیسم مذهبی حاکم بر ایران طی ۳۵ سال گذشته، گفتگو داشته باشیم. برای ورود به ماهیت بحث طرح مقدمه ای را برای درک عمیقتر جایگاه رژیم آخوندی و بنیانگذارش لازم و ضروری می بینیم.

مقدمه: شناخت از ماهیت خمینی و رژیمی که او بنیان گذاشت از آنجهت دارای اهمیت است که بدانیم نمونه چنین رژیمی را از قرون وسطی به این سو، تاریخ بشر معاصر بیاد ندارد، یعنی در یک کلام خمینی و رژیمش را نمی توان در قالب نورم ها و استانداردهای حاکم بر رژیمهای دیکتاتوری تاریخ معاصر گنجاند و از راه مقابله با آن را یافت. اعمال و رفتار این رژیم بهیچوجه قابل پیش بینی و حدس و گمان نیست. هیچ معیری را نمی شناسد، به هیچ قراردادی بنا به اعتراف صریح خمینی و نامه اش به همین ولی فقیه امروزی رژیمش پایبند نیست.

خمینی، نگرش و تفکری را نمایندگی می کرد که آرمانشهر و یا مدینه فاضله اش متعلق به دوران جاهلیت بود. به رساله عملیه خمینی و دیگر اسلاف او نظری بیفکنیم متوجه می شویم که خمینی تا کجا از بدیهیات عصر حاصر بدور بود. از باب طهارت تا اقتصاد و احکام و …. تماما به دوران مادون تاریخ تعلق دارند. «تئوری ولایت فقیه» در واقع می خواهد بشریت را به دورانی راهنما باشد که از «اگاهی» و لذا «انتخاب» در آن خبری نبود. هر چه بود «جهالت» بود و «جبر». در چنان شرایطی مسلما توده ها «صغیر» بودند و از درک و فهم منافع خود عاجز و لذا به فقیهی نیاز داشتند که بتواند «منافع» آنها را تشخ ص داده و آنها را از «شر» و «عذاب» رهانیده و به «خیر» و «فلاح» رهنمون سازد.

مسلما چنین اندیشه ای گامی از قرون وسطی به این سو نگذاشته بود و هیچ درکی از مختصات زمان که به آن «عصر آگاهی» اطلاق می شود، نداشت و لذا بر قانونمندیهای حاکم بر آن جاهل بود. او به هیچ قانون و عهد و قول و قراری پایبند نبود. «کسب قدرت» در نزد او با توهمات و توجیهات مذهبی چنان در هم آمیخته بود که از آن ملغمه ای «مقدس» ساخته بود. تفکری عمیقا مطلق گرا و تمامیت خواه که خود را «حقیقت مطلق» می خواند و تاب هیچ مخالفتی را با آن نداشت و لذا قلع و قمع هر دگراندیشی را عین واجبات بر می شمرد.

در تاریخ معاصر، چنین تعبیر و تفسیری را از قدرت را به ماکیاولی نسبت می دهند. نیکولو ماکیاولی (۱۴۶۹-۱۵۲۷) فیلسوف سیاسی، شاعر، آهنگساز و نمایشنامه‌نویس مشهور ایتالیایی بود. او با بسیاری از سیاست‌مداران مهم عصرش همچون پاپ و لویی دوازدهم پادشاه فرانسه ملاقات کرد. اما هیچ یک به اندازه شاهزاده حاکم واتیکان یعنی سزار بورجیا (Cesare Borgia) بر او تأثیر نگذاشتند. بورجیا فردی بیرحم و در عین حال حیله گر بود. ماکیاولی در کتاب «شهریار» ش در ستایش شاهزاده حاکم واتیکان یعنی بورجیا از اسلاف تاریخی و کاتولیک خمینی می نویسد:

«داشتن صفات خوب چندان مهم نیست. مهم این است که پادشاه فن تظاهر به داشتن این صفات را خوب بلد باشد. حتی از این هم فراتر می‌روم و می‌گویم که اگر او حقیقتاً دارای صفات نیک باشد و به آنها عمل کند به ضررش تمام خواهد شد در حالی که تظاهر به داشتن این گونه صفات نیک برایش سودآور است. مثلاً خیلی خوب است که انسان دلسوز، وفادار، باعاطفه، معتقد به مذهب و درستکار جلوه کند و باطناً هم چنین باشد. اما فکر انسان همیشه باید طوری معقول و مخیر بماند که اگر روزی بکار بردن عکس این صفات لازم شد به راحتی بتواند از خوی انسانی به خوی حیوانی برگردد و بی‌رحم و بی‌عاطفه و بی‌و ا و بی‌عقیده و نادرست باشد.».

مسلما در صورت عمل به چنین دیدگاه و نظریه ای، سنگ بر روی سنگ بند نخواهد آمد. دنیای جدید، دنیای قانونمندیها و سلسله تعهدات و معاهدات الزام آور است. «حقوق بشر» تنها بخشی از این میثاق نوین بشری است که همه کشورها در عمل به آن الزام دارند. نمی شود «حقوق بشر» را با یک پسوند «اسلامی» به‌ آن، از ارزشها و محتوای آن تهی ساخت و آن را به قرون میانی تاریخ کشاند.

خمینی همچون «بورجیا» در عین حالیکه «بیرحمی» و «سنگدلی» را از دوران جاهلیت به ارث برده بود، در عین حال «حیله گر»، «شیاد» و «دجال» بود.

او در عین حالیکه می توانست ادعا کند که خواهان یک نظام جمهوری همچون فرانسه است که در آن کمونیستها هم آزاد هستند، می توانست در صورت نیاز حکومت، ادعا کند که «کمونیستها» خرمن مردم را آتش می زنند. روزی قطب زاده و بنی صدر را از نزدیکان و محارم خود می دانست که سالهاست آنها را می شناسد و در دگر روزی چون وجود آنها را مخالف حاکمیت انحصاری خود یافت، مدعی شد که آنها کودتاگر و دیکتاتور هستند. «بنی صدر در حین اینکه “لیبرال” بود در عین حال “ابوالحسن پینوشه” هم خوانده شد و بدون اینکه نیازی به توضیح باشد که اصولا چه تناسخی بین یک «لیبرال» و یک «ژنرال» ارتش و کودتاچی
وجود دارد.

تمامی این مواضع، بکارگیری تمام توصیه های ماکیاولی توسط خمینی را بخوبی نشان می دهد و اینکه او تا کجا به توصیه های اخلاقی او عمل کرده و وفادار مانده و «شاگرد زرنگ» مکتب «سزار بورجیا» پیشکسوت کاتولیکش بوده است.

مرحوم شجاع الدین شفا کتابی دارد بنام «از کلینی تا خمینی» که در پایان این کتاب قطور مجموعه ای از بداخلاقی ها و سخنان متناقض خمینی را گرد هم آورده است. نویسنده حاضر علیرغم تفاوت اندیشه و تفکر با مرحوم شفا مطالعه این اثر را برای دوستان اهل تحقیق خارج از لطف نمی بیند.

کوتاه سخن آنکه ما در برخورد با خمینی با یک تفکرو یا جریانی که کمترین پایبندی اخلاقی به معیارهای عرفی و متداول در جامعه روبرو نیستیم. او دیوی رها شده از اعصار تاریک تاریخ برای نابود کردن «حرث و نسل» این کشور بود. تکه خلطی در سینه تاریخ که بعد از ۱۴۰۰ سال بیرون زده بود و بقول شاعر هموطن نعمت میرزازاده (م – آزرم) خمینی ۱۴۰۰ سال در تولدش تأخیر داشت. او از قرن اول هجری بیکباره به ۱۴ قرن بعد پرتاب شده بود.

با طرح این مقدمه روشنگرانه به بحث اصلی خود یعنی فعالیت «پس مانده» ها در این رژیم می پردازیم.

فعالیت «پس مانده» ها در رژیم آخوندی:

مقابله با تفکر خمینی که در عین حالیکه از قساوت و بیرحمی و عقده های سر باز نکرده برخوردار بود، از «دجالیت» و «شیادی» و «حیله گری» هم بهره می برد، بسا غامض و مشکل می نمود بخصوص آنکه چنین ماهیتی در هاله ای از تقدس پوشانده شده بود که توده های مردم چهره او در ماه رؤیت می کردند. از عرش به فرش کشیدن چنین چهره ای نیازمند درایت و روشن بینی و در عین حال صبر و شکیبایی زاید الوصف بود.

کار روشنگرانه سیاسی و به عبارت دیگر کارزار «افشاگرانه – سیاسی» نیازمند طمانینه و صبر انقلابی بود. با این حساب که خمینی با شناختی که از ماهیت خود داشت در پی آن بود که تا افشای ماهیتش نزد توده ها و قبل از ته کشیدن مشروعیتش نزد توده های مردم و شناخت آنها از اهداف و خواسته هایش، قلع و قمع نیروهای سیاسی اپوزیسیون را به پایان رسانده باشد.

این صحنه کارزاری بود که بنام کار «افشاگرانه – سیاسی»‌از فردای ۲۲ بهمن سال ۵۷ آغاز شد.

مسلم بود که هر چه از نیروهای متوهم جامعه کاسته می شد، جذب قطب مخالف و در قدم اول، جذب سازمان مجاهدین خلق ایران می شد.

در «شرایط انقلابی» و در خلاء سازمان و تشکیلات قانونی در خدمت سرکوب، خمینی با ایجاد حزب جمهوری اسلامی» وظیفه تشکل دهی نیروهای سرکوبگر را به این حزب خلق الساعه سپرد. خود به فم بازگشت تا کماکان با حفظ «هاله تقدس» نظاره گر صحنه ای باشد که در آن اراذل و اوباش چماقدار سازماندهی شده در حزب جمهوری اسلامی وحشیانه به دفاتر و ستادهای و تجمعات سازمانهای سیاسی، به چاپخانه ها و دفاتر روزنامه های دگر اندیش و انقلابی حمله می بردند.

اصولا در «شرایط انقلابی»، اولا آنچه که در سرکوب در دستور کار اصلی ارتجاع و نیروهای سرکوبگر آن قرار می گیرد همانا «عملیات میدانی» است. هدف در این مرحله ایجاد رعب و وحشت و اختناق و خانه نشین کردن توده های مردم است. مبارزه قلمی و نوشتاری و اشاعه مطالب هجو و دروغ هر چند مغتنم است اما در دستور کار روز قرار ندارد چرا که عجالتا باید توده های حاضر در صحنه را از میدان خارج ساخت. دلیل دوم آنکه نیروهای انقلابی از چنان سابقه ای مبارزاتی در مقابل سازشکاری همه جانبه آخوندها با ساواک و نیروهای سرکوبگر رژیم گذشته برخوردار بودند که هرگونه سرمایه گذاری بر روی چ ین لجن پراکنی هایی را بیهوده و چنین تلاشهایی را عقیم می گذاشت.

برای به مزبله کشیدن نیروهای سیاسی می بایستی از ترفندهای نویی استفاده می شد همچون ادعای خمینی مبنی بر «ربوده شدن رنان مسلمان از مسجدی در سنندج توسط حزب دمکرات و یا آتش زدن خرمن مردم در ترکمن صحرا توسط چریکهای فدائی خلق ایران». این ابزارهای نوین آمیخته با مذهب می بایستی «غیرت مذهبی» جامعه را به زعم خمینی بر می انگیخت و طرح سرکوب در چنین صورتی به مردم و برانگیخته شدن «غیرت مذهبی» آنان نسبت داده می شد.

بهرحال سالهای ۵۷ – ۶۰ سالهای «عملیات میدانی» محسوب می شد و پس مانده ها در قالب «ماشالله قصاب» ها و «حسین اله کرم» ها ظاهر می شدند که تداعی کننده «عملیات میدانی» امثال شعبان بی مخ ها و پری بلنده ها و رمضان یخی ها و طیب حاج رضایی ها در سالهای ۳۰ – ۳۲ شمسی و کودتای ۲۸ مرداد سال ۳۲ بودند. البته به این به آن معنی نبود که رژیم نسبت به براه انداختن «بحث های ایدئولوژیک» کم بها دهد.

در پاریس «اندیشه قرن» به خمینی قول داده بود که با براه انداختن «بحث های تئوریک و ایدئولوژیکي اپوزیسیون را خلع سلاح ساخته و «اسب قدرت» را زین یراق کرده و افسار زده شده تحویل «امام خمینی» دهد و دقیقا از همین زاویه خمینی، ریاست جمهوری رژیم را برای «اندیشه قرن» و «محبوبتر از میتران در فرانسه» کنار گذاشته بود.

مهمترین مسئله در آن شرایط این بود که اصولا «معیار شناخت» در جامعه چیست؟. آیا جامعه به‌آن درجه از آگاهی و رشد رسیده که مثلا از «اصول دیالکتیک» و قانونمندیهای حاکم بر آن اطلاع داشته باشد یا نه چنین بحث هایی در خدمت به راه انداختن جنگ های «حیدر – تعمتی» در خدمت سرکوب دگراندیشان سیاسی و اپوزیسیون خواهد بود.

هنوز از اذهان نسل اول انقلاب این خاطره رخت برنبسته است که اراذل و اوباش چماقدار و خانم «زهرا چراغی» روزنامه «انقلاب اسلامی» فروش با چادر بر پشت کمر بسته شعار می دادند و بر در و دیوار خانه ها و اماکن خصوصی و عمومی می نوشتند که «جن از بسم الله می ترسد و کمونیست از بنی صدر.» (۱).

نیروهای انقلابی با عدم ورود در این دام، طرح مشترک «خمینی – بنی صدر» را عقیم گذاشتند، اما کماکان خیابانها و میادین عرصه تاخت و تاز وحوشی بود که افسارگسیخته در پی انسداد فضای سیاسی و حاکم کردن خشونت مطلق در راستای سرکوب هر دگر اندیشی بودند.

بحث را در بخش بعدی پی می گیریم.

علیرضا یعقوبی

14 نوامبر 2014