محمود نيشابوري: آخوندك مار بدوش

به ظاهر، شقاوت و بي رحمي انساننماهاي، آخوندي، در قالب داستان بيان شده است. ولي واقعيت اين است، آيا اين سفلگان تاريخ بشريت، فرسنگها از انسانيت، رحم و مروت و… فاصله نگرفته اند و در قاموس اين جنايتكاران چيزي غير از دروغ، شقاوت، غارتگري، ابتذال و كثافت و جرثومه فساد و تباهي يافت مي شود!…».
خورشيد در برزخ غروب فرو مي رفت و تاريكي بال مي گسترد. آسمان سربي ، بدون لكه ابري، شكوفه هاي ستارگانش را در ّآغوش فشرده بود.
كركس هاي درنده ، با چنگال هاي تيز خود كه معلوم نبود از كجا پيداشان شده بود، بال هاي خود را گسترانده بودند و در انتظار شكار بي تابي مي كردند. چشمان هيز و ترسناكشان را به اطراف مي چرخاندند.
جغدي در ساختمان روبرو مشرف به آنها نشسته بود و دنبال طعمه اي سهل و آسان بود.
گنجشك كوچولويي كه خانه شان را گم كرده بود ، هراسان دنبال مادرش مي گشت , شايد مادرش روي درخت او را سير مي كرد،اما از  ترسس كركس ها خودش را در بالاي شاخه ها مخفي و مچاله كرده است و متناقض است بين حفظ  خود و فرزندش كدام را انتخاب كند؟ !.
جيرجيركي ، نرم و غمناك مي خواند , انگار براي گنجشك كوچولو نوحه سرايي مي كند.
جيك , جيك , جيك گنجشك فضاي شب را گرفته بود. كركس ها با هم مشورت ميكردند كه شكار آماده است فقط زمان فرود و تقسيم طمعه بايد حل وفصل شود؟.
پاسي از شب گذشته بود , هوا به سردي گرائيده و سوزي دلپذير زير پوست شب وزيدن كرد و از روزنه هاي پنجره اتاق عبور كرد و صورت حاج آقا را كه سرش را روي بالش نرم گذاشته بود نوازش مي كرد. خروپف ناهنجارش لرزه بر اندام ديوارها انداخته بود و همچون پتك بر سندان آهنگر فرود مي  آمد . لحاف كنار رفته بود و شكم حاج آقا در هر دم و بازدم مثل مشكي بالا و پائين مي رفت.
چشم گنجشك كوچولو با جشمان كركس ها و جغد تلاقي شده بود . ترسش بيشتر شده بود و دنبال راه فراري بود. پر كشيد و خودش را به پنجره هاي كه رنگ آبي تيره اي داشت رساند و روي لبه آجري نشست و جيك جيك خود را شروع كرد و هر از گاهي نوكش را به شيشه ميزد.
حاج آقا بيدار شد.
خفه ، خفه ،اينوقت شب هم از دست آدميزاد و پرندگان آرام و قرار ندارم ”
وقتي هزاران آدم را من مي كشم تو فسقلي داري شكلك در مي آري”
حاج آقا با هزار مشكل ته ته كنان  حركتي داد و خودش را به پنجره رساند .
قيافه اخمو وغضب آلودي داشت ,كار مي زدي خونش در نمي آمد. حاج آقا هر  كار كرد نتوانست پنجره را باز كند. گويي با ميخ مهار شده بود. پرده ضخيم و تيره , همانطوريكه آويزان شده بود اصلا تكان نخورده است.
تارها ي عنكبوت در حاشيه هاي پرده تنيده شده بود و اين را مي رساند كه حاج آقا با هر چه نورو روشنايي مخالف است.
بارديگر حاج آقا پنجره را چك كرد كه نتوانست كنترلش را حفظ كند و به وسط اتاق پرت شد. از غيظ به خود مي پيچيد.
واي از روزي كه بيگرمت
با هزار زحمت بلند شد , درب پنجره را باز كرد،حاج آقا دست انداخت و گنجشك هراسان را گرفت.چشمانش سرخ شده بود. در يك حركت سر گنجشك را كند و به بيرون حياط پرت كرد. دست حاج آقا خونين شده بود.
احساس پيروزي ميكرد, كه بالاخره صداي گنجشك را قطع كرده است. كركس ها و جغد صحنه ها را مي نگريستند, گرسنگي شان را فراموش كرده بودند . به پائين حياط فرود آمدند، نزديك لاشه گنجشك كوچولو كه سرش يك ور و تنه اش سمت ديگر و چند قطره خون روي زمين ريخته بود، نشستند.
جغد گفت : عجب خونخواري بود . اين شكم گنده و…
كركس ها : ما را باش همه فكر مي كنند ما درنده و و حشي هستيم و همه از ما مي ترسند.
تاريكي آهسته ،آهسته رخت مي بست و شعاع هاي خورشيد از پشت ابرها  روز را سلام مي كرد.
آفتاب صحن حياط را پر كرده بود , هيچ كس سراغ جسد گنجشك نرفته بود ، حتي گربه ….
حاج آقا عمامه اش كه هميشه آماده بود را سرش گذاشت و عباي بلندش را روي دوشش انداخت ، از خانه خارج شد.
مردم مي ديدند كه عمامه حاج آقا از پارچه نيست , بلكه مار بزرگي است كه مثل عمامه دور سرش پيچانده شده  و زبانش و نيشش لحظه مره بيرون ميآيد.
چشمان زرد بي حال و قي كرده مار درشت شبيه چشمان حاج آقا بود ،مردمك چشم مار به هر طرف مي چرخيد , چشم آخوند هم همنيطور
آفتاب ، رنگ كسالت آور و نارنجي اش كه به شكل مثلث شكسته اي بود روي آخوند افتاده بود و دستهايش كه ناخنهاي بلند و تيزي داشت و خونچكان بود را بالا و پائين مي آورد, توي همان مثلث بد تركيب محاط شده بود و حال آدم را بهم مي زد. آخوند به زير پايش نگاه ميكرد همه جا خون بود, نعلينهايش و پائين عبايش از خون قرمز شده بودند.
آما آخوند با خود مي خنديد و دندانهاي كرم خورده اش را نشان مي داد و آدم فكر ميكرد مار هم دارد مي خندد.
همه مردم از درب هاي نيم باز خانه هايشان او را لعنت مي كردند و درب ها را مي بستند.
آخوند قدم هايش را تندتر كرد ، گويي به سوي  گور خود شتابان گام بر مي داشت.
محمود نیشابوری
13 8 2018