محمود نيشابوري: شهربانو…

تقديم به شهر بانوي كوچولو  و هزاران شهربانو هاي  ديگر در سراسر زيباترين وطنم، آنهايي كه پدر و مادرشان در تابستان 67 سربه دار شدند وبي نام و نشان زيستند و افتخار خلقشان شدند.

«ما انسانها،همانند مداد رنگي هستيم، شايد رنگ مورد علاقه يكديگر نباشيم، اما روزي براي كامل كردن نقاشيهايمان دنبال هم خواهيم گشت، بشرط اين كه همديگر را تا حد نابودي نتراشيم».

÷÷÷÷÷÷÷

شهر کوچک،  فقط سه تا خیابان دارد.

از خیابان تا سر کوچه  فقط ده دقیقه راه هست.

غروب پائیزه،  دخترک  کوچولو،  هفت ساله، قشنگو ملوس  با چادر سفید، خال خالی قرمز با زمينه سفيد كه او را زيبا تر مي نماياند.

آهسته،آهسته قدم بر مي دارند.

دست كوچيكش توی دست بزرگ و پينه بسته باباش گُم شده است!

به کتابفروشی خاموشی مي رسند!

بابا، بابا، رسيديم.

مداد پاک  کن وكاغذ بگيريم بايستي بخريم!

باشه دختر جون

دخترک  سريع  میره  سه تا پاک کن، سه برگ کاغذ،  سه تا دفتر  و سه تا مداد بر میداره.

بابا میگه تو که  مداد  داری!

كوچولو: مي‌خوام.

بابا میگه  خوب  حالا برای چی  سه تا!؟

یکی  تو بر دارو یکی برای داداشت.

دخترک  سرش را روی دست بابا میگذاره و زير چشمي با لبخند مليحي نگاه می كنه تا توجه پدرش را جلب كنه.

نه من دوتا میخوام.

بابا میگه دوتا برای چی  یکی بردار وقتی تمام شد،

میخریم

دختر کوچولو میگه آخر میخوام دوتا داشته باشم.

بابا میگه بابا هر کسی باید یک مداد داشته باشه

دخترک میگه، آخر چطوري بگم!

شربان  یک مداد کوچک داره  تو انگشتش جا نمیشه.

نوک  مدادش اصلا  پیدا نیست!

وبعد

غش غش  میخنده.

بابا   تو  دلش  میگه

خوبه که تو  میخندی، دلم ميخواد هميشه بخندي

من باید چی کار کنم، خنده كني!

باباش میگه شربان  دختر عمو  قنبر

دخترک میگه،  بله

باباش میگه  تو میخوای بدی به شربان

میگه  بله  بله،  دوباره بابا میگه،  مدادش کوچک شده!

دخترک عصبانی میگه  چند بار  می پرسی  بله   بله

میخواهم بدم شربان.

شربا ن درسش  خوبه.

تازه خیلی مهربون هم هست!

باباش میگه خوب ببر بده شربان.

دختر ک‌با خوشحالي میگه، آخ جون، خوب شد.

خدا کنه زودی صبح بشه بروم مدرسه

ودوباره میگه  خیلی مدادش  کوچک هست اصلاً نوک نداره،

و غش غش  می خنده

خانم همسایه،

در مغازه خاموشی  می پرسه:

چی شده، خانم کوچولو  غش غش می خندی

دندونت  هم که موش خورده!

بابا پول  میده به آقای خاموشی

دخترک  وسیله را خودش  میگیره

بابا میگه بده دست  من تو کیفت را بر دار

دخترک میگه نه میخوام خودم دست بگیرم.

تو گم میکنی!

از مغازه بیرون میایند تا میرسند سر کوچه  خونه، بابا از دخترک می پرسه خوشحال شدی.

چرا حرف نمی زنی!

خنده هات تموم  شد!

دخترک میگه  میدونی  شربان بابا نداره.

باباش میگه میدونم باباش فوت كرده

دخترک میگه:

چرا هرکسی بابا نداره!

مداد نداره!

باباش میگه

خوب باباش کار میکرده!

پول می‌اورده، حالا باباش نیست

دخترک میگه

خوب بابا توهمیشه باش، هیچوقت نمیر!

وبلافاصله میگه  نه من نمیخوام مادرم هم بمیر.

بابا میگه، نه این دست خداست.

خدا کند همه بچه ها بابا ومادرشون براشون نگه داره.

دخترک  دیگه، تا میرسه در خو، ساکت مونده.

به خونه میرسند درب بزرگ  و دسته آهنی را محکم می کوبد.

خانمي میگه چه  خبره پشت سر هم‌در میزنی!

دارم میایم باز کنم.

وقتی درب را باز میکنه، میبینه.

بابا با دختر کوچوو

میگه، خیلی ببخشید آقا

فکر کردم  خانم حسن آقا

بابا   میگه  من  آقا نیستم آقا علی هست.

دخترک  میگه  یعنی چی!

تو آقایی،   بابا   میگه  نه

حرف  دختر کوچولو ناتمام میمونه.

وبه زمين خيره مي شود!

مي فهمد كه بايد بفهمد!

و…