محمود نیشابوری: كره آبي، عشق و آزادی

«بنظر من تاريخ تولد و مرگ يك انسان، همه زندگي او را تشكيل نميدهد. آنچه زندگي يك مرد را از لحظه آغاز، از روز تولد تا لحظه مرگ ميسازد، شخصيت، روحيه جوانمردي، صفا، انسانيت و اخلاقيات اوست … »

«غلامرضا تختي، پهلوان پهلوانان»

به آنكه :

آسمان را آبي و خاك را سبز ميخواست و در اين راه با شور و مقاومت زياد الوصفش در عرصه هنر و موسيقي، هنر انقلاب و ايستادگي در برابر اهريمنان زمان و پرداخت بهاء تا آخرين لحظه را پذيرا شد.
نگاهش ژرف و عميق از همه افقهاي سياه تيرگيها و رنگارنگ به خورشيد رهايي راه يافت . صحبتهايش بي آلايش، همانند شبنم هاي بهاري بر گلبرگهاي گلگون و قرمز گل سرخ به زلالي اشك چشم بود .
آرزويش، آزادي و رهايي خلق ستمديده ايران، صلح و صفا و برابري بود.
قلبش به وسعت هزار اشرف، طپش قلبش نور آزادي را در ملدوي موسيقي، چنان استادانه مينواخت كه همه را مجذوب و تحسين برانگيز ميكرد.
بلي، به ظاهر آندوي عزيز در ميان ما نيست، ولي راه و روش، استواريش در قلوب انسانهاي تشنه آزادي تا ابد زنده و جاودان است .
به حتم و يقين، ضربان قلب تاريخ گواه حقانيت راه و روش، مردم داري،وطنپرستي، اشرفي بودنش، زيستنش، انتخاب اصلحش خواهد بود
يادش گرامي و راهش پر رهرو باد

ساز شكسته

… حسن روزها، ساعتها به زير زمين خانه محقرشان ميرفت و دنبال وسايل قديمي و آكاردئون كهنه و از دورخارج شده پدرش ميگشت. آنقدر زير زمين تاريك بود كه به سختي ميتوانست تكان بخورد. هفته قبل نصفه شمعي را در خيابان پيدا كرده بود، الان بدردش ميخورد، به سختي آنرا روشن كرد.

همه انبار را زير و رو كرد. هواي دم كرده و گرم زير زمين نفس گير بود و شمع هم در حال گريه كردن. گويي همانند زندگي حسن بي اميد در عنفوان جواني در بن بست زندگي قفل شده است.

خسته شده بود و بسختي آكاردئون خراب و خاك گرفته و كثيف را از لابلاي چوبهاي سخت و سنگين بيرون كشيده و بالاخره موفق شد چهره عرق كرده حسن عوض شود و لبخند بيرنگي بر لبان خشكش هويدا شد.

شمع در حال خاموش شدن بود، مثل آخرين لحظات عمر انسان پرپر ميزد. سريع با دست پر از زير زمين به بالا آمد. نسيم بهاري بر گونه هاي گلگون شده حسن ملايم وار و نوازشگرايانه ميوزيد و او خوشش مي آمد.

روي پله نشست.

  • بايد اين را هر طوري شده درست كنم. بايد! بايد!

مادر حسن وقتي كلاس سوم بود بخاطر فقر اقتصادي و بيماري در گذشته بود. پدرش معتاد و خانه نشين شده بود.كارگر بود، زحمتكش، اما حالا نميتوانست هر روز براي كار برود. دوستان او گاها كمكهايي به او ميكردند ولي حسن ميخواست به مدرسه برود. نميتوانست فقر خانوادگي، مرگ مادر، اعتياد و بيچارگي پدرش را تحمل كند.

در آن دنياي نوجواني گويي كشف عجيب و غريبي كرده كه آكاردئون زهوار دررفته پدرش را كه در جواني آن را به صدا در مي آورده و در محفلهاي خانوادگي شور و حال و گرمي به حاضرين ميداد را زنده كند.

حسن چند روز روي آن كار كرد، تميز كرد، برق انداخت،آنرا به صدا در آورد ولي نوايش عادي نبود و گويي خارج از نت همه چيز را مينواخت.

بسراغ پدرش رفت.

  • بابا، بابا، ميتواني اين آكاردئون را راه بيندازي!؟

پدر در ذهنش غوغايي بود، ياد دوران جواني افتاد كه چگونه با همين آكاردئون همه را خوشحال و مسرور ميكرد،گويي درخواست پسرش را نشنيده  ….

  • بابا، ميشه درستش كني !؟
  • ميخواي چكار كني، ماهزار بدبختي داريم. نكنه ميخواي با نواختن اين ساز آهنگ بدبختي ما را زياد كني !؟ علاوه بر اين مگه نميدوني آخوندها ميگن موسيقي حرامه !؟ …. باشه، باشه، بيار ببينم.

چند روز حسن همراه پدرش با هزار بدبختي صدايي از آكاردئون در آوردند. پدرش خوب مينواخت با اينكه ديگر انگشتان بلندش قدرت بالا و پائين آوردن روي دگمه هاي آكاردئون را نداشت ولي گويا بخاصر پسرش تمام سعي و كوشش را ميكرد تا آهنگي بنوازد و ….

حسن از خوشحالي چند بار صورت شكسته و پر چين پدرش را بوسيد. از آن روز شب و روز تمرين ميكرد.

چند آهنگ ياد گرفته بود.

يك روز صبح زود با خوشحالي بيدار شد و با خود گفت :

  • از امروز ميرم تو خيابونها، ساز ميزنم، ميخونم، دل مردم را برحم مي آورم تا كمكم كنند و ….

خيابان شلوغ بود. حالت تناقضي داشت، خجالت ميكشيد، همه درد گرسنگي و وضعيت پدرش او را بيشتر انگيزه ميداد تا بنوازد، هر چه ميخواهد بشود !

بلي، اما گرسنگي حرف آخر را زد : چرا معطلي، شروع كن :

انگشتان كوچك حسن روي دكمه هاي آكاردئون بي وفقه در رفت و آمد بود، با صداي گرمش نظر عابرين را بخود جلب ميكرد.

تا غروب كار كرد. از گرسنگي كلافه شده بود. كنار جوي آب نشست، بلند شد، نزديك منبع زباله شد، خم شد، دنبال غذا بود، چه غذايي !؟ هر چه باشد.

چند سيب خراب نظرش را جلب كرد.

موفق شده بود.آنها را برداشت، كنار جوي آب رفت و آنرا با آب شست با پيراهن بلند و گشادش كه مال پدرش بود و به تن او گريه ميكرد، پاك كرد.

  • به به عجب سيبي و ….

كمي استراحت كرد و دوباره شروع كرد، خسته شده بود. پولهاي خرد داخل كيسه شلوارش سنگيني ميكرد. دنبال محلي بود كه پولهايش را بشمارد. پولها زياد نبودند. ولي توانست يك بسته سيگار براي پدرش و چند نان و مقدار كمي پنير بخرد.

دير كرده بود. با سرعت و عرق ريزان به خانه رسيد.

  • حسن، حسن، كجا بودي تا حالا !؟
  • بابا دنبال كار بودم !
  • كدوم كار؟
  • كاري كه يادم دادي !

حسن : بيا بابا ، نون آوردم و سيگار براي تو ….

پدر حسن گريه اش گرفته بود. حسن را در آغوش كشيد و گونه هايش را بوسه باران كرد.

حسن مقداري نان خورد و از خستگي خوابش برد.

خواب ديد در سالن بزرگي كه مملو از تماشاگران است و مرتبا او را تشويق ميكنند، حسن با لباس مرتب و آكاردئون نو و زيبايش، ميخواند و مينوازد.

در خواب ديد عكسهايش در مجلات و روزنامه ها چاپ شده اند. ديگر در خانه محقر و خرابشان زندگي نميكنند. پدرش سرحال، اعتياد را ترك كرده و كار آبرومندي را انجام ميدهد. خانه بزرگي مثل قصر دارد، بهترين اتوموبيل و ….

  • حسن، حسن، بلند شو ساعت 8 صبحه !

پدرش بود كه او را صدا ميكرد.

بسختي بيدار شد، نميتوانست قبول كندكه آنچه ديده بود در خواب و رؤيا بوده است. بلند شد، چاره يي نداشت. دوباره در خيابان حاضر شد.

نواخت و خواند.

چند بسيجي او را اذيت ميكردند كه چرا مزاحم مردم شدي !؟ چرا آهنگهاي شاد و طاغوتي ميزني ؟

  • اگر فردا اين جا باشي ميبريم كميته و زندان …

حسن جوابي نداد، از مزدوران فاصله گرفت و شروع به نواختن كرد. هنوز باندازه روز قبل كار نكرده بود كه يكي از بسيجيها از پشت حسن را گرفت و بعد از زدن چند سيلي محكم آكوردئون را از او گرفت. و با هر چه توان داشت به زمين كوبيد.

آكاردئون حسن شكست و چند تكه شد.
حس فرياد ميزد مردم كمك كنيد، آكوردئونم شكست.
گريه اش گرفته بود، تمام اميد و آرزوهايش به يأس و نوميدي بدل شد.
فهميد فاصله خوابي كه شب قبل ديده بود با واقعيتي كه او و همسن و سالهايش در نظام ملاها دارند بينهايت است ….
چند رهگذر او را دلداري دادند و مقداري پول به او كمك كردند.
حسن گفت : ولي من چيزي برايتان نزدم كه پول مي دهيد !
با چند اسكناسي كه عابرين داده بودند فقط چند نان خريد.
پدر حسن : امشب زود آمدي پسرم.
حسن : آمدم بابا ولي بدون آكاردئون.
پدرش : چه شده پسرم.

  • مزدوران شكستند و خردش كردند

پدر حسن : اين جانيان قلبهاي ما را شكستند و زندگيمان را داغون كردند ، قلب پسرم را تكه تكه كردند. اونا ضد هنرند، اونا ميخوان همه جا نوحه و … باشه
پدر حسن او را نوازش كرد: فكرش را نكن پسرم. فردا هر طوري شده من ميروم سركار، تو كار كردي كه من را خجالت دادي ! نگران نباش، نگران نباش فرزندم.
تو با كارت، نواختن آهنگهايت، آهنگ و مسير زندگيم را عوض كردي، من وضعم خوب ميشه و ترا به مدرسه ميفرستم، خاطر جمع باش.
پدر حسن با هيجان صحبت ميكرد، رنگش مثل گچ سفيد شده بود. عرق صورت خشن و نحيفش و پيراهنش را خيس كرده بود، ميلرزيد و ….
حسن : بابا، حالت بد شده، دراز بكش. من الان برات آب ميارم.
حسن به بيرون رفت، بعد از چند دقيقه با يك كاسه آب برگشت. صدايي از پدرش به گوش نرسيد. او بيجان روي رختخواب پاره اش افتاده بود و ديگر نفسي در كار نبود.
حسن : بابا، بابا، ترابخدا نمير، نمير. باشد من كار پيدا ميكنم .
نمير بابا، نمير !
روزها ميگذشت، شايد ماهها و سالها، حسن ميفهميد كه همه مشكلات خانوادگيش ناشي از حكومت پليدان زمان آخوندي كثيف است.
ميفهميد تا اين ها باشند روزگار مردم روز به روز بدتر خواهد شد و …..

محمود نیشابوری
2018 /02 /22