ميثم ناهيد – حسّ ششم!

 

maisam nahid0يكي از زيباترين فيلمهاي سينمايي كه تا بحال ديدهام، فيلم «حس ششم» است. در ابتداي فيلم، شليكي به يك پرفسورِ روانشناس صورت ميگيرد. چند سال بعد، فيلم، كنكاش آن پرفسورِ روان شناس را نشان ميدهد كه در پي درمان كودكي است. آن كودك در اوهامي شگفت، گمان ميكند «مردگان» را ميبيند. در طول فيلم، شاهد صحنه هاي هيجانانگيزي هستيم كه او، با مردگان ديدار كرده و آنها را براي پرفسور بازگو ميكند.

در يك صحنه، كودك به پرفسور ميگويد: «آن مرده ها با من صحبت ميكنند، اما هيچكدام نميدانند كه خودشان مرده اند.» صحنة پاياني، نقطة اوج فيلم است. پرفسور وارد خانه شده، متوجه ميشود كه همسرش در سوگ اوست. اينجاست كه ياد جملة آن كودك ميافتد: «آنها خودشان نميدانند كه مرده اند…!» پرفسور كتش را كنار ميزند، محل اصابت گلوله به بدنش را ميبيند؛ تازه متوجه ميشود در همان صحنة آغازين، كشته شده، اما اين را نميدانسته…»

 

هميشه گمان ميكردم موضوع اين فيلم زيبا، «خيالي»ست. راستش هيچوقت گمان نميكردم خودم هم روزي، دچار وضعيت آن پرفسور شوم! ميگوييد چرا؟

 

تا به امروز گمان ميكردم، در سازمان مجاهدين، اگر كاري ميكنم، خودم انجام دهندة آن هستم! فكر ميكردم اگر در حال مبارزه هستم، خودم وارد اين مسير شدهام؛ گمان ميكردم اگر بيست و چند سال است كه قيمت مبارزه را در اشرف و ليبرتي، مانند هزاران همرزم ديگرم ميدهم، خودم انتخاب كرده ام؛ فكر ميكردم خودم پذيرفتم در 6 و 7 مرداد جلوِ لاستيك هامويهاي وحوش بخوابم و مانند ساير مجاهدين، با تني بي سپر از اشرف دفاع كنم؛ در اين پندار بودم كه خودم با افتخار، روز 19 فروردين، با ساير همرزمانم، در برابر گلولة مزدوران سينه سپر كردم؛ فكر ميكردم خودم آگاهانه پذيرفتم از اشرف به زندان ليبرتي بيايم، تا بزرگترين محصول ارتجاعي- استعماري بر ضد مقاومت ايران، يعني ليست تروريستي را پاره كنيم؛ گمان ميكردم خودم به زندگي مرفه در خارجه، درس، امكانات و … پشت پا زدم، تا به عنوان يك افسر ارتش آزادي، دمار از روزگار رژيم ولايت فقيه در بياورم؛ و در آخر هم فكر ميكردم، خودم هستم كه مطلبي افشاگرانه بر ضد مزدوران وزارت اطلاعات آخوندها نوشته ام!

اما امروز در سايت «دريچة زرد» جمله اي خواندم، كه برايم عجيب بود! در يك «كامنت» در پاسخ به مطلبي كه در سايت «ايران افشاگر» نوشته بودم (ملكه كاترينا، سيب زميني- وزارت اطلاعات، اسماعیل خان) گفته بود:

”…در جايي از اين مطلب ميثم ناهيد نوشته است: «چند روز پيش، نوشته اي خواندم كه بي اختيار، داستان «فريب بزرگ ملكه كاترينا» از اعماق پرونده هاي بايگاني شدة ذهنم خارج شد.»

لازم به ذکر است که اعضاي سازمان، مطلق به اينترنت و خواندن چنين مطالبي دسترسي ندارند و اين خود گواه اين موضوع است که نويسندة اين مطلب کس ديگريست که به اسم ميثم ناهيد، (اين مطلب را) درج کرده

اين است فرهنگ ادبيات «مهر تابان» و «جان جانان» که به اسم ميثم ناهيد و …. در سايتهايشان درج ميشود.”

همان صحنه كه كودك به پرفسور ميگويد: «آنها خود نميدانند كه مرده اند…» برايم تداعي شد! اينجا بود كه به ناگاه صحنة پاياني فيلم «حس ششم» تكرار گشت! گويا به يكباره به اين واقعيت!! پي بردم كه من نبودم كه آن مطلب را نوشتم! بلكه كس ديگري بوده و تا به امروز در يك اوهامِ شگفت، گمان ميكردم كه خودم بودم…!

بله، من نبودم! تمام آن انتخابها، مبارزات، پايداري در اشرف، جنگ صد برابر در ليبرتي و همه و همه، كار من نبوده! كسان ديگري بودند كه به اسم من و ساير همرزمانم آنها را انجام داده اند؛ شايد مرا هيپنوتيزم كرده اند، شايد با مهندسي ژنتيك، پندارهاي واهي در ذهن من به وجود آورده اند! به قول سايت دريچة زرد، آنها همان «مهر تابان» و «جان جانان» هستند! آري من تا به امروز در «اوهام» بودم! اما خودم هم نميدانستم در يك «پندارگرايي خطرناك» قرار دارم!

 

فقط هم من نبودم! 3200 مجاهد ديگر در اشرف و ليبرتي نيز، دچار اين بيماري «اوهام» هستند. آنها نيز گمان ميكنند خودشان هستند كه اين همه سال، مبارزه ميكنند. تمامي يگانهاي ارتش آزادي در داخل كشور هم، در اوهام هستند كه روزانه، انبوهِ تصاوير خانم رجوي و شعارهاي «مرگ بر اصل ولايت فقيه» را بر در و ديوار شهرهاي ايران مي چسبانند؛ آنها گمان ميكنند كه خود، در پي آماده سازي قيام و خيزش براي سرنگوني ديكتاتوري ولايت فقيه هستند. در حالي كه كسان ديگري، به اسم آنها اين كارهاي «خطرناك» و «جواني بر باد دِه» را انجام ميدهند! حتي بيش از صدهزار ايراني كه اول تير در گردهمايي خيره كنندة ويلپنت شركت كردند نيز، در اوهامي شگفت هستند! آنها خود نبودند كه به آنجا آمده بودند، بلكه كسان ديگري بودند كه با نام آنها، به اين «رژة عظيم سياسي» آمده بودند. آن 500 شخصيت سرشناس بين المللي نيز در اوهام هستند. آنها هم خود نبودند، كسان ديگري به اسم آنها، آنجا آمده بودند!

 

اين هم كه گمان ميكردم تا به امروز از امكانات ارتباطي برخوردار بودم، پنداري بيش نبوده! كدام كامپيوتر؟ كدام شبكه؟ حتي در اوهام بودم كه اين پاسخِ «نجاتدهنده» در سايت «دريچة زردِ يغمايي» توسط اينترنت به من رسيده! در حاليكه اينطور نبوده! چرا كه من به هيچ شبكه اي وصل نيستم! پس چطور اين سايت را خواندم؟ خيلي ساده؛ سايت دريچة زرد براي نجات من از اين «اوهام»، به سبك «دزدان دريايي كارائيب» كامنتهايش را روي كاغذ نوشته، در يك بطري گذاشته، درِ چوب پنبه اي آنرا محكم بسته و به اقيانوسِ ولايت پرت كرده است. حالا هم امواج اين اقيانوس، پس از گذر از لنگرگاه حاج آقا مصلحي، آن بطري را به دست من رسانده و من آگاه شدم. با همين جملة «نويسنده اين مطلب کس ديگري است که به اسم ميثم ناهيد درج کرده!» به ناگاه به خود آمدم كه «اي دل غافل، پس اين تو نبودي، كسان ديگري بودند كه به اسم تو…!»

حتي تازه فهميدم كه من، «زنده» هم نيستم! بلكه در سازمان، در همان زنجيرة «قتلهاي مشكوكِ» مورد ادعاي يغمايي، مصداقي و ساير «روانپزشكان بيت ولايت»، كشته شده ام و خودم در همان اوهام، گمان ميكنم زنده هستم!

 

من از سايت «دريچة زرد» به خاطر اين روان درماني تشكر ميكنم! از «حس ششم» آقايون كه از دو دهة پيش، پس از بريدگي، داراي «حس ششم» شده و «اوهامِ» ما اشرفيها را مي بينند نيز، قدرداني ميكنم!

براي جبران اين خدمت، من هم يك پيشنهاد به آنها دارم! ما ديگر از بيماري اوهام بدر آمديم. پس آنها هم ميتواننند نام واقعي سايت خود را بكار ببرند! «دريچة زردِ ولايت!»

 

ميثم ناهيد

تیر 92