عادل عبیات
این نوشتار تلاشی است برای دیدن مسعود رجوی نه در هیئت یک رهبر سیاسی، که در مقام انسانی ایستاده در شکاف عصیان، از جایی که آلبر کامو عصیان را بریدگی جهان مینامد تا لحظه ای که رجوی این بریدگی را از فرد به جمع و از جمع به سازمان کشاند. قراراست ازمنطق عصیان شروع کنم، از آن نه ی نخستین که دربرابراطاعت قد میکشد و گامبهگام پیش بروم، به سوی شورشی که گفت قصد نشستن بر صندلی قدرت ندارد و تنها میخواهد مجاهد بماند. مسیر این نوشتار از اندیشه عصیان به شورش، از شورش به سازمان و از سازمان به حافظه تبعید امتداد مییابد تا نشان دهد رجوی در شکاف عصیان نه سیاستمداری کلاسیک، که عصیانگری ماندگار و شورشی که لحظه را به تاریخ پیوند زد.
عصیان بریدگی است، شکافی درجهان که ناگهان نظم اطاعت را میشکافد و امکان تازهای را عریان میکند. کامو این لحظه را نقطه تولد سوژه میداند، جایی که انسان دیگر نمیتواند به عقب بازگردد. رجوی را اگر دراین شکاف ببینیم، نخستین نه ی او نه فریادی گذرا که تَرَکِ عمیقی در دیواره تاریخ بود، انسانی که تصمیم گرفت در همان شکاف بایستد و جهان را از همانجا ببیند، جایی که اطاعت دیگر معنا ندارد و بودن جزدرشورش ممکن نیست.
این نهی فردی اما در مرز فرد نماند. رجوی عصیان را به میدان آورد، آن را در کالبد جمع دمید و سازمان را خلق کرد، شورشی که نه تنها فرد را آزاد میکرد، که جمع را به حافظه بدل میساخت. اگر کامو میگفت عصیان لحظهای است که فرد نماینده جمع میشود، رجوی این جمع را نهادینه کرد، از انفجار لحظه ساختاری برپا کرد که بتواند نه را به تداوم بدل کند، دستگاهی که عصیان را به زیست جمعی و تاریخی پیوند زند.
اما مرز حقیقی عصیان در وفاداری است. رجوی گفته بود که قصد نشستن بر صندلی قدرت ندارد و تنها میخواهد مجاهد بماند. این جمله نه یک انکار ساده، که اعلام وفاداری به شکاف است، خط باریکی که کامو میان عصیان وسلطه میکشد. عصیانگر حقیقی کسی است که نه را به فرمانروایی نمیفروشد، که درهمان شکاف باقی میماند و زندگیاش را در آن میسوزاند. رجوی قدرت را نه غایت، که صحنه ای موقت برای استمرارنفی دید، بستری که عصیان بتواند در آن زنده بماند، بیآنکه به فرمان تغییر چهره دهد.
با اینحال خطر همواره در کمین است، خطر لغزیدن عصیان به ایدئولوژی، خطر آنکه شورش به خدای تازهای بدل شود. کامو هشدار داده بود که شورش اگر بسته شود، همان چیزی خواهد شد که در آغاز نفی میکرد. رجوی درهمین مرز زیست، همیشه متهم، همیشه در معرض این داوری که آیا شورش او به قدرت مطلق میلغزد یا نه. اما رجوی هرگز سیاستمداری کلاسیک نشد، هرگز صندلی قدرت را برای آرام گرفتن دنبال نکرد، حتی ارتش و تشکیلات را نه برای فرمانروایی، که برای پاسداری از نفی آفرید، برای زنده نگه داشتن شکاف.
در شکاف عصیان، رجوی نه بر صندلی قدرت نشست و نه در سودای آن زیست، که قدرت را واگذار کرد،همین واگذاری قدرت به یک زن، یکی از بینظیرترین لحظات تاریخ معاصر است، لحظهای که در آن قدرت نه ارثی مردانه، که به مثابه شکستن مداراطاعت و بازنویسی امکان در قامت زنی به تداوم رسید. رجوی نشان داد که عصیان اگرحقیقتاً عصیان باشد، نه تنها از تملک میگذرد، که از خود عبور میکند، خود را پس میزند و دیگری را برمیکشد واین دیگری زن بود، تا شکاف عصیان از بدن فردی به تن تاریخ منتقل شود، تا حافظه تبعید و مقاومت، زبانی زنانه بیابد و سیاست در افقی دیگر آغاز شود.
رجوی مجاهدی بود وهست که وفاداری را تا همین لحظه هم به دوش میکشد، شورشی که خود را در آتش عصیان سوزاند تا نشان دهد عصیان نه لحظهای گذرا که نام دیگر هستی است. به باور من او آخرین تصویر شورش این جغرافیاست، انسانی که خاک را وانهاد تا حافظه بسازد و حافظه را از تبعید گذراند تا تاریخ را در زبانی دیگر بنویسد.



















