افسانه اسکویی
هنوز
در پنجرهٔ شبِ این سرزمین
ایستادهایم…
میشنوی؟
این صدای خالیِ بشقابها نیست…
صدای آرزوهای دفنشده است؛
آرزوی دیدارِ فرزند…
دیدنِ دوبارهٔ پدر…
بوسه بر دستهای مادر…
رؤیاهایی
که حتی
جرأتِ روایتشان را نیز
از ما گرفته اند.
در زندان…
با گرسنگی مینویسند:
«به یاد ما باشید!»
جوانانی که نام شان
هنوز گرم است در سینهٔ خاک وطن…
ازمشروطه تا امروز.
آنان،
زندگی و حقشان را
گدایی نمیکنند…
بلکه زندگی را نفس میکشند…
و آنرا آرزو …
وآرزوهای دفنشده را
زنده نگه میدارند.
آنان برای جان خود نمی نویسند
بلکه برای انسان مینویسند،
برای کرامتی
که زیر چکمهٔ شاه و
نعلین شیخ دفن شده است،
تا نگذارند
دوباره انسان را دفن کنند،
در حالی که هنوز نفس میکشد.
بگذار نامشان را بخوانیم
هر نام
صدای ست برای خاموشی
چراغی ست برای تاریکی
ونوری ست برای دیگری
و ما شهادت میدهیم
که آنها
فقط جان ندادند
آرزو دادند
و ما هنوز
بدهکار رؤیاهایشان هستیم.
کافیست که سکوت،
تنها شاهدِ این همه نیستی نباشد.
کافیست که درد،
لالایی نشود.
به یاد بیاوریم
وگواهی دهیم
که در این یاد
انسانیت را
زنده نگه داریم.



















