جمشید پیمان – با سایه های خویش شدی هم عنان به راه

peymanjam( به مُـدّرسانِ نا صادقِ صدق و وفا )

ای مدعی که رمز تو گفنی محبت است
این ادعا نشانه یِ شوقت به شهرت است

تیغی به کف گرفته و تـازی به معرفت
نا آگهی که تیغ تو جنسَش جهالت است

هر جا که پای تو در گِل فرو رَوَد
رو آوری به کذب و بگوئی حقیقت است

روزی خدا و شرعِ محمّد مرام تو
روز دگر ز کفرِ تو عالم به حیرت است

روزی به رزم و روز دگر در گریز از آن
سست عنصر ی زِ تو نامش شجاعت است؟

بر شیخ و شاب “حیَّ عَلیَ الحَرب”خوانده ای (بشتاب برای پیکار)
خود باورت نبود و مگو این صداقت است

همّت نبود در تو که خود را کنی فدا
گفتی به دیگران که فدا اصل همُت است

دَم می زدی زِ عشق زمانی،ولی کنون
لبریزِ کینه ای و نه این شرط غیرت است

هر چند اگر چه بود نشانی زغیرتَت
اکنون مواضعت ،همه ننگ و خجالت است

عشقت دروغ بود و وفایَـت دروغ تر
کارَت دروغ باشد و بارَت حقارت است

عیسا کجاست؟ یهودا بگو به خصم!
حقّا که حیله های تو ختمِ شناعت است

عمری به جام باده زدی سنگ منکِری
گفتی که شُربِ خَمر نه رسم شریعت است

اینک زنی به خمره دُم خویش روز و شب
موشانه می خوری و عَجب این حکایت است

پنهان به پشت منبر و غافل زِ کُنهِ کار
آن گُربه نیست غافل و کارَت حماقت است

آری ، تو مست گشتی و کردی دهان گشاد
امّا چه سود، کُلِّ کلام اَت سفاهت است

با سایه های خویش شدی هم عنان به راه
باور مکن که در تو رَگی از شجاعت است

عریان نبوده ایّ و درخشان نمی شوی
بیرون و داخلت همه غرقِ ضلالت است

روشن نمی شوی به هزاران چراغ و شمع
زیرا که هستیِ تو به دریایِ ظلمت است

بخشنده بوده ای؟ سَنَدش را نشان دهی؟
این گونه کار معنیِ نابِ دنائت است

قربانِ خویش می روی و فخر می کنی
غارتگرِ شعوری و گوئی تجارت است

شورَت شعار بود و شعارت تهی ز شور
بیکاری ات شناعت و شغلت شرارت است

“ترسم که روز حشر عنان بر عنان روید”*
ای رستِگار و آن که زِ اهل شقاوت است

دَم می زنی ز عزّ و شرافت ،ولی یگو
پیمان شکستنِ تو نشان شرافت است؟

سردی به غوره و داغی به کشمشی
دوزی زمین و عرش به هم،این چه حالت است؟

ختم الکلام ؛ کارِ صدیقان نه این بُـوَد
هر دَم به رنگ تازه شدن از نجابت است ؟

*با استعانت از حافظ:

” ترسـم کـه روز حشـر عنان بر عنان رود ”
” تسبیح شیخ و خرقه ی رندِ شراب خوار”