جمشید پیمان: شادمانی خیال و خوابی شد

گریه ای زیر پلک ماسیده
هق هقی کهنه در گلو مانده

پرده افتاد و هیچ پیدا شد،
چادری روی آبرو مانده

تشنه بودیم و تشنه تر گشتیم،
به سرابی که در سبو مانده

عکسِ آبی که رنگ می بازید،
بر تنِ بی قرارِ جو مانده

فقل ها بر دهان و در رؤیا،
نقش هائی ز های و هو مانده 

جنبشی در کسی نشد آغاز،
شوق مرده ست و گفت و گو مانده

سادگی گشته گم در این بازار
مکرِ پنهان ِ تو به تو مانده

شادمانی خیال و خوابی شد
غصّه ای پر ز رنگ و رو مانده

یکدلی حرف کهنه ای گشته
خشم و قهر و بگو مگو مانده

آرزو نیست در سری دیگر
قصّه ی یَاس، مو به مو مانده

دار برپا و سکّه ها برخاک
چه سکوتی به چارسو مانده!
        

**********

از دلِ شب کسی ندا در داد:
ساغر و ساقی و سبو مانده 

می بده تا کنم برون اندوه
از تنِ حسته یِ فرو مانده

کاروان رفت و عاشقان رفتند
ناله کم کن، نگو؛”کسی مانده؟” (*)

شهر می جوشد و خروشان است
زندگی با تو رو به رو مانده 

یَاس پوسیده را در آتش زن
در دلت گر که آرزو مانده!

(*) در این بیت : (کاروان رفت و عاشقان رفتند / ناله کم کن، نگو ” کسی مانده؟”) 

قافیه را فدای تاثیر کلام کرده ام. نخواستم بگویم: “ناله کم کن، کسی نگو مانده؟”