جمشید پیمان: نگاهی به دوشعر کوتاه از شاعر آذربایجانی؛ علی رضا امیرخیزی

Jamshid Peyman1

یک :
” به کوه می زنم
از دست مردم پلید
شعر میشوم و می سرایم
و واژه واژه
تیشه
به کوه میزنم !”
شعر را که خواندم بی وقفه به هزار و پانصد سال پیش سفر کردم. با این حساب می توانم این شعر را تا الان هزار و پانصد ساله بدانم.. والبته اگر سفر را ادامه دهم شاید عمر شعر به بیش از سه هزار سال هم برسد. به هرجای تاریخ انسان بنگری جای پای این شعر را می بینی! اما من تا همین 1500 سال پیش نتوانستم پیش تر بروم. در آنجا تیسفون را فرو پاشیده دیدم و کوه و دشت وشهر و بیابان را زیر سمضربه های پایان ناپذیر هزاران اسب مهاجم تشنه و خستگی ناپذیر. با سوارانی که می تاختند و شمشیر هایشان بی هیچ درنگ در کار آختن و فرو افکندن بودند در طلب زر و زن! و اینهمه را به نام آئینی می کردند که پرهیز می داد از افراط در هرامری بویژه این دو مطلوب مهاجمان! آنها تهاجمی را آغاز کرده بودند که نه اراده ی خدا بود نه در تعلیم پیامبرش جائی داشت.
در متن شعر ناگهان به اردکان یزد رسیدم و زیارتگاه پیر سبز و چَک چَک یا چک چکو. جائی که هر سال زرتشتیان ایران و نیز غیر زرتشتیان، جشن مهرگان را برگزار می کنند. بجا است اشاره ای بکنم به علت این نامگذاری و البته از قول رشید شهمردان نویسنده کتاب” پرستشگاه های زردشتیان”. او می نویسد:
“صاحب پیر، نیک بانو و ازشاهدخت‌های ساسانیان است که پس از سقوط مدائن برای حفظ ناموس و پاکدامنی خویش آواره بیابان‌های ایران می گردد. نیک بانو به اتفاق مروارید که کنیز آنان بوده در بیابان از هم جدا می شوند، نیک بانو به سمت شرقی شهر یزد می رود و در ۳۷ کیلومتری شهراردکان به کوهی می‌رسد. نیک بانو چون به دامنه کوهی پشت هیومن و سنجد می‌رسد، سیاهی دشمن را از دور می‌بیند، نالان و گریان به سمت کوه خشک بالا می رود. همین که در دسترس دشمن قرار می گیرد، آهی از دل کشیده و با نگاهی به کوه می‌گوید: مرا چون مادری مهربان در آغوش خود بگیر و از دست دشمنانم برهان”.
آری، محتوی شعر مرا یکراست به اردکان یزد و زیارتگاه چَک چَک برد …. و صدای چک چکی را که مردم تا امروز می شنوند، صدای فرو افتادن دانه های اشک نیک بانو می دانند . و چقدر شبیه صدای تیشه های واژه ای است که شاعر در این شعر و در گریز از پلشتان، بر کوه می زند. … و سخت است امروز به زیارت همه ی چک چک ها رفتن؛ وقت اندک است و چک چک بسیار!،
دو:

“بر دار
چو می تابم
ای جان منشین در صف
افکار مرا دریاب
چشمان مرا بردار !”
این شعر بسیاری را در حال تاب خوردن و تابش به چشمم می نشاند . شعر ،بسیار تاریخی و فرا سرزمینی است. در عین حال مخاطب فارسی زبان و آشنا با تاریخ این مرز و بوم را در پهنه ی هزاره های عمر این تاریخ به تماشا می کشاند. خواننده ی شعر ناگزیر از دیدن است و اگر هم نخواهد ، پس از خواندن شعرــ و بهتر است بگویم جاری شدن در بستری که از ژرفای تاریخ می آیدـــ نمی تواند چشم بر هم نهد و ذهنش را به وضعیت قبل از خواندن شعر باز گرداند. مخاطب در آغاز با پیکری آونگین روبه روست بر فراز دار که او را نصیحت نمی کند، به او نهیب می زند . راستی این پیکر آونگین از آن کیست؟ هزاران برده ای که با اسپارتاکوس به صلیب کشیده شدند؟ هزاران مزدکی که به حیله شاهی عادل با سر در خاک فرو رفتند؟ ایا پیکر سقراط است که شوکران را برای نجات حقیقت نیاشامید، نوشید !؟ در میان آنهمه با نام و بی نام و با نشان و بی نشان، مانی نقاش را می بینم که قربانی اندیشه اش شده است، منصور حلاج را می بینم که حقیقت را در خود یافته است، عین القضات را می بینم که عشق را با تحجر معامله نکرده است و می بینم و می بینم، از آن روزگار و تا امروز و در هرکجای این جهان. پیکر ها ئی که همگیشان به من می گویند از کنار ما و در تماشای ما بی تامل و درنگ نگذر و فرایم می خوانند که :
” ای جان منشین درصف
افکار مرا دریاب
چشمان مرا بردار”
انگار آنها شعر را و پیامش را می سرایند و شاعر باز می گوید آن را. زیباست این شعر، دستمریزاد شاعر!

« جمشید پیمان»، 11 شهریور 1395