جواد پوینده: اندر حکایت مارها

بالای کوهی، میان سنگها و صخره ها، ماری تو سوراخی زندگی میکرد. تمام زندگی مار این بود که برای سیر کردن شکمش از سوراخ بیرون می اومد، کمی همان دور و بر روی خاک میخزید تا طعمه اش را پیدا میکرد. طعمه را یکجا می بلعید و باز میخزید توی سوراخش و همونجا چنبره میزد تا غذایش هضم شود. گاهی هم برای گرم شدن از سوراخش بیرون میومد و روی خاکی که از تابش آفتاب گرم شده بود می لولید و خوب که گرم میشد دوباره بر میگشت تو سوراخش.

یک روز مار که مثل همیشه تو سوراخش چنبره زده بود، صدای فریاد دردناکی شنید. با احتیاط سرش را از سوراخ بیرون آورد و دید که یک عقاب روی خاک افتاده و بالهاش خونی هست. عقاب پرپرمیزد و خودش را به سنگها و صخره ها می کوفت.

مار ترسید و سرش رو در سوراخش کرد و از عقاب پرسید، تو اینجا چکار میکنی؟ چی میخوای؟

عقاب به سختی جواب داد، نترس، چیزی نمی خوام، من دارم میمیرم

مار کمی ترسش ریخت و از سوراخش اومد بیرون و با احتیاط خزید تا نزدیکی عقاب و با لحن نیشداری پرسید،  راست میگی؟ واقعا داری میمیری؟

عقاب پرپر زد و با اندوه گفت، من خوب زندگی کردم، دنبال امیدهام و آرزوهام پرکشیدم تا به بالای آسمون رسیدم و حالا با بالهای زخمی اینجا افتادم و دارم میمیرم.

مار پرسید، خوب، قبل از مردن آرزویی نداری؟

عقاب جواب داد که تنها یک آرزو دارم. به آسمان نگاه کرد، پرپر زد و ادامه داد، آرزوم این هست که یک بار دیگه پرواز کنم

مار چند لحظه به آسمون زل زد و با خودش فکر کرد که این خیلی ازش خون رفته و حتما داره هذیون میگه. بعد رو به عقاب کرد و پرسید، یکبار دیگه پرواز کنی که چی بشه؟ اون بالا که هیچی نیست، تا چشم کار میکنه خالی خالیه، نه خاکی هست کی توش لول بزنی، نه سوراخی که توش قایم بشی.

عقاب نگاه تحقیرآمیزی به مار انداخت وبعد رو به آسمون فریاد کشید ای کاش میتونستم بپرم، فقط یکبار دیگر، کاش میتوانستم

مار که تحقیر شده بود و می خواست نیشی به عقاب بزنه گفت، حالا که بالت شکسته و به درد پرواز نمی خوره، ولی اگر راست میگی بیا و خودت رو از لبه این پرتگاه پرت کن پائین، دنیا را چه دیدی شاید باد زیر بالهایت افتاد و توانستی پرواز کنی و به آرزوت برسی.

ولی در کمال ناباوری دید که چشم های عقاب از شنیدن این پیشنهاد برق زد، از مار تشکر کرد و خودش را با زحمت زیاد کشید تا لبه دره. نگاهی به آسمان انداخت ، بالهایش را به زحمت باز کرد و پیش چشمهای مار که از تعجب خشکش زده  بود خودش را به جلو پرت کرد. برای چند لحظه باد در زیر بالهای عقاب افتاد و کمی اوج گرفت و پرواز کرد اما پس از آن دیگر توانی نداشت، تعادش را از دست داد و در دریا سقوط کرد و ناپدید شد.

مار مات و مبهوت مانده بود، به آسمان نگاه میکرد و با خودش حرف میزد و میگفت، آخه این پرواز چی هست که این عقاب اینجور بیقرار بود؟ با اون بالهای زخمی تو آسمون که نه سر داره نه ته دنبال چی پرواز میکرد؟

مار سرش را تکان داد و چند متری به طرف سوراخش خزید ولی دوباره ایستاد، باز نگاهی به آسمان انداخت و گفت، نکنه که تو آسمون یک چیزی هست که من نمی بینم و خبر ندارم؟

مار که حسابی گیج شده بود برای یک لحظه فراموش کرد که مار هست و تصمیم گرفت مثل عقاب پرواز کند.  خودش را جمع کرد، به آسمون نگاه کرد و گفت، یک، دو، سه و با تمام نیرو پرید. حدود یک بند انگشت از زمین بالا رفت و دوباره، تالاپ، روی خاک افتاد. یک دور دور خودش تاب خورد و گفت،

همین؟ پرواز و آسمون، همه اش همین بود؟ خوب شد که من خودم پرواز کردم و دیدم که تو آسمون هیچ چیز نیست. من هم داشتم گول این عقاب رو میخوردم، حالا باز شانس اوردم که وقتی تو آسمون بودم مثل اون زخمی نشدم و به سلامت فرود اومدم. ولی تمام بدنم واقعا درد گرفت. واقعا که این پرواز کار خطرناک و بی نتیجه ای هست. این پرنده ها همه را فریب میدن. این عقاب هم میخواست من رو فریب بده که این زمین گرم و نرم را ول کنم و عمرم را در آسمان تلف کنم. دنبال هیچ و پوچ.

ولی خوب این هم تجربه ای بود. حالا هم زمین رو دیدم هم تو آسمونها بودم و میتونم بخوبی مقایسه کنم. اون بالا تو آسمونها هیچی نیست، خودم پرواز کردم و دیدم.

 

از آن روز به بعد مار هرروز از سوراخش بیرون میخزید کمی همان دور و بر روی خاک میخزید تا طعمه اش را پیدا میکرد. طعمه را یکجا می بلعید و باز میخزید توی سوراخش و همانجا چنبره میزد تا غذایش هضم شود. گاهی هم برای گرم شدن از سوراخش بیرون میومد و روی خاکی که از تابش آفتاب گرم شده بود می لولید و خوب که گرم میشد برای بقیه مارها داستان مهیج پروازش رو تعریف میکرد و سایر مارها را نصیحت میکرد که اشتباهش را تکرار نکنند و دنبال پرواز نروند. تعریف میکرد که چطور یک دفعه گول عقابها را خورده وبال به بال عقابها پرواز کرده و به چشم خودش دیده که در آسمون هیچ چیز نیست. میگفت همون وقتی که داشتم پرواز میکردم احساس کردم که پرواز کار بیخودی هست، عاقبت کار همه ما مرگ هست، خوب وقتی قرار هست که همه بمیریم و زیر خاک بریم دیگه چه فرقی میکنه که پرواز کنیم یا توی خاک بلولیم. آخر سر هم وقتی به طرف سوراخش میخزید  میگفت فقط موجودات متوهم پرواز در آسمان خالی را به لولیدن در این خاک گرم و نرم ترجیح میدن . گول این عقابها  را نباید خورد.

این داستان بالا را ماکسیم گورکی در یک قطعه ادبی به نام “آواز شاهین” سروده است و مربوط به سالهای قبل از انقلاب اکتبر هست.١

ناگفته پیداست که نوک تیز قلم ماکسیم گورکی، حتما بریده مزدوری را در آن دوران نشانه گرفته است. ولی این داستان داستانی همیشگی هست و انگاری ماکسیم گورکی این قطعه را در مورد بریده مزدورها و توابان تشنه به خون مجاهدین و مقاومت نوشته است.

مارهایی که شاید یک وقت اندازه یک بند انگشت از زمین بالا آمدند و دوباره، تالاپ، به زمین افتادند و حالا سالها هست که در خاک می لولند وهر روز در مورد بی معنی بودن پرواز سخنرانی میکنند.

آن تواب تشنه به خون  بزرگترین فعالیت سیاسیش در سال ٦٠ به گفته خودش در مصاحبه با آیت الله بی بی سی این بوده که “در پیاده روی جلو دانشگاه حضور داشته باشد ولی از شرکت در هرگونه درگیری پرهیز کند”.  حالا بیشتر از سی سال هست که البته به خرج خودش از این شهر به آن شهر و از این کشور به آن کشور میرود و در مضرات مبارزه و مقاومت مصاحبه میکند و کتاب مینویسد.

آن یکی دیگر همه مبارزه اش خواندن کتابهای دکتر شریعتی بوده است، در سال ١٣٥٠، فقط همین. از آن وقت تا حالا مشغول نوشتن خاطرات این مبارزه بزرگ بوده و هیچ کار دیگری نکرده است. مدت کوتاهی در دوره شاه زندان بوده و در این مدت با تک تک زندانیان سیاسی در همه زندانهای ایران هم سلول و دمخور بوده و از هر کدام آنها هم یک دنیا خاطره دارد و همه آنها از بیژن جزنی تا شکرالله پاکنژاد پیغامهایشان را به این بابا میداده اند. این هم حالا به این نتیجه رسیده که ما همه آخر کار غبار میشویم چه با مبارزه چه بی مبارزه. این یکی هم از این شهر به آن شهر میرود از لانه این مار به لانه آن مار سرک میکشد، و همه البته به خرج خودش، تا صدای بریده های دیگر را که بر تلف شدن بهترین سالهای عمرشان با خواندن یک کتاب یا اعلامیه افسوس میخورند ضبط کند و در اختیار عموم مارها بگذارد که دیگر گول نخورند.

آن یکی قافیه ساز بی استعداد به گفته خودش مدتی به دلیل رودربایستی در زندان بوده، ساواک بهش گفته بود شما را ما اصلا اشتباهی گرفتیم بفرمائید بروید خانه و قافیه ساز بی استعداد خودش را لوس کرده بود که نه، من همین جا راحتم و ساواک هم گفته بود خوب هر جور خودتون دوست دارید. سابقه بعد از انقلابش هم که به گفته خودش اولین بار سال ٦٢ بریده است، بعد سال ٦٤، بعد رفته اروپا استراحت، تا در نهایت سال ١٣٧٢، یعنی ٢٢ سال پیش برای همیشه از مجاهدین جدا شده است. این هم حالا تازه فهمیده که عمرش بالکل بباد رفته و  پشیمان هست از اینکه خودش را برای عموش لوس کرد و گفت نه من همینجا تو زندان راحتم.  این هم به طور تما وقت و البته به خرج خودش در مضرات مبارزه و مقاومت می نویسد ومشغول سرودن شعرهای بی قافیه و بد قافیه هست که چرا عمرش به دنبال هیچ و پوچ تلف شد و میخواهد نکبتی را که امروز به آن گرفتار هست را به گردن چهار خط مفاعیلن مفاعیلن مفاعیل ٣٠ سال پیش بیندازد

همه مبارزات این سه تا را اگر بخواهیم جمعبندی کنیم میشود اینکه یک نفر یک کتاب دکتر شریعتی خواند، بعد رفت جلو دانشگاه تهران قدم زد، یک بستنی هم خورد و بعد برگشت خانه و دفترش را باز کرد و نوشت مفتعلن مفتعلن مفتعال. همین

داستان بقیه بریده مزدورها هم عین همین ها هست،  و عین حکایت مار در نوشته گورکی.

مارهایی که در لوش و لجن می لولیدند، با یک عالم سلام و صلوات و کلی ضرب و زور، به اندازه یک بند انگشت از زمین بالا آمدند و دوباره، تالاپ، روی خاک افتادند و باز شروع به لولیدن کردند.  ازآنی که یک وقتی شاید یک نشریه خریده بوده، تا آن یکی که یک وقت در یک برنامه سخنرانی شرکت کرده بوده، تا آن که ٣٠ سال پیش یک حرفی زده یا آنکه باخریدن بلیط رفت و برگشت ازمبارزات مردم پرتغال دیدن کرده همه قمپز در می کنند که چه مبارزاتی کرده اند  تا حالا به این نتیجه رسیده اند که این حرفها همه مفت هست و ما همه آخرش غبارمیشویم.

از این مارها هر جا چندتایی پیدا میشود. سوئد، فرانسه، هلند، انگلیس، ایران. و همین که وزیر اطلاعات  نی لبکش را به لب میگیرد و شروع به نواختن میکند این مار ها از این سر تا اون سر دنیا از سوراخ هاشون بیرون میایند و شروع  میکنند به رقصیدن  و بعد  از تجربیات خودشون در مضرات پرواز، در خالی و پوچ بودن آسمان و در دروغگو بودن عقابها سخنرانی  می کنند.

جواد پوینده، استکهلم

1-Song of the falcon, Maxim Gorky, 1894