صفا فرهادي – ايرج مصداقي، هفت رنگ و هفت خط، در امتداد يك مأموريت

ـ «من هيچ اميدی به فردای زندگی‌ام ندارم…..
ما قربانی درگيری شما با سازمان شديم»
ـ «احساس می‌کنم در دنيايی زندگی می‌کنيم که
در آن مبارزه‌ مسلحانه ديگر جايی ندارد».
ـ «چيزهايی در ذهنم اتفاق افتاده است و
الکی حرف نمی زنم و به لحاظ اعتقادی بريده‌ام»
(از آخرين گفتگوي مصداقي با سربازجوي اطلاعات،
نقل از كتاب خاطرات مصداقي)

انتشار مقاله يا گزارش، يا هرچه كه بخواهيد اسمش را بگذاريد، ايرج مصداقي با عنوان «گزارش92» بسيار روشنگر بود. خيلي چيزها را روشن كرد. چيزهايي كه به هر دليل مقداري در ابهام بودند. من به همين خاطر يك تشكر جدي به ايرج مصداقي بدهكارم. حالا، بعد از انتشار «گزارش 92» از ابهام درآمده‌ام. به قطعيت و يقين رسيده‌ام. او را يك بريدة جبون مي دانم كه حداقل صداقت و شجاعت را براي اعتراف به ضعفهايش نداشت و كارش به يك «مأموريت براي بازجو» يش منتهي شد.

اما اجازه بدهيد قبل از ورود به بحث مأموريت مصداقي يك پراننز نسبتا طولاني باز كنم و بعد بحث را ادامه دهيم.

شما حتما بهروز جاويد تهراني را مي شناسيد. يكي از زندانيان مقاوم و سرشناس در رژيم آخوندي است. او هيچگاه مجاهد نبوده است اما از آن جا كه انساني شريف است در مطلبي به نام «حمله تروريستي به کمپ ليبرتي و وظيفه اخلاقي و سياسي ما» شرح داده است كه : «سال ۱۳۹۰ به دليل فيلمبرداري از محسن دگمه‌چي بيمار در حال احتضار، من را به همراه صالح کهندل، فرزاد مددزاده و پيروز منصوري از بند ۱۲ زندان رجايي شهر کرج به سلولهاي بند ۲۴۰ اوين منتقل نمودند. ما تمام ۳ماه تابستان را در سلول انفرادي گذرانديم و در ماه دوم يکبار سربازجوي وزارت اطلاعات «علوي» که من را براي بازجويي به اتاق مخصوص برده بود بعد از قريب نيم ساعت سخن گفتن از فرصتهاي از دست رفته زندگي من و دلسوزيهاي پدرانه! براي جواني تباه شده من انگار فکر تازه‌اي به ذهنش رسيده گفت:
علوي: بهروز مي‌خواي بري خارج از کشور؟
من: (چون نزديک آزاديم بود خيلي مشکوک گفتم) من پاسپورت ندارم جناب علوي. بدون پاسپورت تا شمال هم نمي‌رم.
علوي: (با عجله) پاسپورتم بهت مي‌ديم.
من: (چون فکر کردم مي‌خواد از شر من تو ايران خلاص بشه گفتم) من پول ندارم که بخوام برم خارج.
علوي: پولم بهت مي‌ديم.
من: (کنجکاوانه پرسيدم) چکار بايد بکنم؟
علوي: هيچي. همين کاري که اين ۱۵ سال تو ايران کردي. مبارزت رو بکن. (بعد از چند ثانيه سکوت هر دونفر، ادامه داد) کنارش دوتا فحشم به سازمان بده»
حالا با طرح يك سوال برويم بر سر مصداقي. بهروز جاويد تهراني اين قدر شرف داشت كه دست رد به سينة بازجويش بزند و مأموريتي از سوي او را قبول نكند. و اضافه برآن اين قدر پاكي و شجاعت داشت كه بيايد همين خواسته بازجويش را بنويسد. اما اگر او، و يا هر زنداني ديگر، حرف بازجويش را مي پذيرفت و به خارج مي آمد و همان «کاري که اين ۱۵ سال تو ايران» كرده بود را مي كرد و در کنارش «دوتا فحشم به سازمان» مي داد به او چه مي گفتيم؟ بدون ترديد مي گفتيم به دنبال يك مأموريت از طرف بازجوي وزارتي آمده است. حالا با موجودي روبه رو هستيم كه تشنه به خون مسعود رجوي و كينه جوتر از لاجوردي سؤال سياسي و ايدئولوژيك و فلسفي اش اين است كه چرا مسعود زنده است؟ آيا به راستي چنين موجودي قبل از هرچيز و پيش از هر بحثي نبايد پاسخ دهد كه در راستاي مأموريتش براي «محمد توانا» (بازجويش) چه كرده و چه مي خواهد بكند؟

به عقيده من مصداقي در ادامه قول وقرار با بازجويش به مأموريت آمده است. «گزارش92 » اوج اين مأموريت است؛ و هدف اطلاعاتي اين مأموريت را برملا مي كند.
هم از اين رو من ديگر با مصداقي اصلا بحث دروغ گويي‌هايش را ندارم، بحث خالي‌بندي‌هايش را ندارم، بحث حتي بريدن‌ها و انزجارنامه نوشتن‌هايش را ندارم، بحث حقه بازي ها و كينه‌كشي‌هايش با زندانيان مجاهد را ندارم، فقط و فقط با يك چيز او كار دارم آن هم مأموريت او است براي خيانت بارترين توطئه‌اي كه در مورد يك جنبش مي توان مرتكب شد. در زير اين چتر است كه مواردي كه در بالا اشاره كردم با مصداقي معنا، و حتي هريك معناي واقعي خود را، پيدا مي يابند. يعني مصداقي قبل از هرچيز بايد به اين سوال پاسخ دهد كه وقتي به بازجويش اعتراف كرد «به لحاظ عقيدتي بريده است» بازجو از او چه خواست؟ و مصداقي چه مأموريتي را پذيرفت و اين چند ساله در خارج كشور، در راستاي آن مأموريت چه كرده است؟
اما از آنجا كه جستجوي ذره‌اي صداقت در مصداقي امري عبث و بيهوده است بهتر است منتظر او نمانيم و اين مهرة « هفت خط و هفت رنگ» وزارتي را كالبد شناسي كنيم و مروري كوتاه داشته باشيم به طيف رنگين عملكردهاي او در راستاي مأموريتش.

كساني كه گذرشان به زندان و بازجويي افتاده باشد خوب مي دانند كه بازجوها حتي در سرزمين تحت حاكميتشان، يعني زندان، رفتار يكدستي با همه اسيران ندارند. با يك زنداني خشن و تند برخورد مي كنند و در عين حال و حتي همزمان با زنداني ديگر خوش و بش مي كنند. با نفر سوم بسيار مقرراتي و خشك هستند و با نفر چهارم كاملا منعطف و نرم. اين منطق بازجويان كاركشته‌اي مثل محمد توانا، و دست پروردگان اعتقادي اش، است كه از هر تاكتيكي استفاده كند تا وظيفة خود، يعني ارتقاي «زنداني تسليم شده» به يك «فرستاده» را به نحو احسن انجام دهد. حال كسي را در نظر بگيريد كه خود صراحتا اعتراف مي كند «به لحاظ اعتقادي بريده است» و موجودي است له شده در بين دو سنگ آسياب مقاومت و رژيم. بازجوي مربوطه چه خواهد كرد و «فرستاده» خود را چگونه توجيه خواهد كرد. خود «فرستاده» هم بعد از توجيه، اول از همه بايد چهره درهم شكسته خود را لاپوشاني كند. تا بتواند از سوي ديگر خط نهايي را به صورت غير مستقيم پيش ببرد. براي لاپوشاني چهره خود «بهترين دفاع حمله است» يعني هرچه بتواند به چهره ديگران خنج بكشد و اوضاع را بياشوبد بهتر مي تواند در گرد و خاكي كه راه انداخته گم باشد. و مصداقي با زيركي طي ساليان بعد از آزادي اش در خارج كشور، توانسته است با چنين ترفندي از زير بار پاسخ به سوالات اصلي در مورد خودش فرار كند.

اما توطئة به قدري بزرگ است كه مصداقي هيچگاه نمي توانست به تنهايي آن را به پيش ببرد. اركستري از سوته دلان مطرود لازم بود كه هريك با عنواني و اسم و رسمي به ميدان بيايند و سازي را كوك كنند و به رهبري مصداقي و «رحيم مشايي»اش خط اصلي را پيش ببرند. چنين سوته دلان حسرت زده‌اي به ميدان آمدند و عربده‌هايي كشيدند، و مي كشند، كه بيشتر گوش را آزار مي داد، و مي دهد، تا اين كه اعتراضي را مفهوم كند. به عبارت ديگر «گزارش92» نشتري زد به يك غده عفوني كه طي ساليان خود را به مقاومت تحميل كرده بود و مقاومت هم به دلايلي، صدايش در نمي آمد. اما به هرحال براثر «زحمات بي دريغ» مصداقي و «همنشين»هايش، ميدان جنگ مشخص شد. و اكنون ما به خوبي مي دانيم كه طرح «زدن سر» از آستين كدام مهره‌هاي سوخته و نيم سوز شده و آگاه و ناآگاه بيرون مي آيد. به نظر شما يك تشكر از مصداقي كم نيست؟

به نظر من انبوه مزخرفات و دروغها و تهمت هايي كه در فاصله‌اي اندك و پس از «گزارش92» منتشر شد، و البته قبل از هرچيز ماهيت نويسندگان و گويندگانش را برملا كرد، كار يك غده چركين را به سرمنزل نهايي‌اش رساند. ما چقدر بايد قسم مي خورديم تا به ساده دلان اثبات كنيم كه يك مشت آدم مسخ و بيگانه شده با هر ارزش انساني و انقلابي جمع نامتجاسي تشكيل داده‌اند كه اگر آنها را هفت روز در يك ديگ بجوشاني خودشان يك ساعت هم نمي توانند با يكديگر سر كنند. و حالا شاهكار اتاق مربوطه را در «اداره مبارزه با نفاق» وزارت اطلاعات مشاهده كنيد كه سوته دلان رانده و مانده را چگونه جمع، و سر هركدامشان را به سايتي بند كرده است. با افتادن نقاب مصداقي و همنشين هايش ديگر به هيچ يك از اعضاي اين «جمع شيطاني» تهمت مبارز بودن نمي چسبد. در پرونده اين دونان جز سمپاشي و جاسوسي، به نام شاعر و روزنامه نگار و فعال حقوق بشر و محقق و…، چيزي يافت نمي‌شود. اما آيا به نظر شما دستاورد كمي است كه تك به تك نفرات اين «كيس عفوني» اين چنين به خودزني افتاده‌اند؟ و بعد از اين رسوايي ها، ديگر خواجه حافظ، حتي در هند و كلكته، هم مي داند كه كار از افشاگري گذشته، بايد با طرح حساب شده «اداره مبارزه با نفاق» در افتاد. اجازه دهيد يك مثال بزنم بعد ادامه دهيم:

به ايرج مصداقي مي‌گويند آقا شما كه خودت را «صداي قتل عام شدگان» مي‌نامي وقتي در سال67 دسته دسته زندانيان را به خاطر يك كلمه به دار آويختند تو با چه مجوزي انزجارنامه نوشتي؟ بي هيچ پرده‌پوشي مي‌گويد بله نوشتم. منتها من تنها ننوشتم، همه نوشتند، علي صارمي و جعفر كاظمي هم نوشت! تازه به اينها هم قناعت نمي كند. پاي گاليله و ژاندارك را هم به ميان مي كشد. شگفتا از اين همه وقاحت و بيشرمي. پرويز ثابتي(مقام امنيتي ساواك) در كتاب خاطرات خودش «در دامگه حادثه» هم عينا همين طور استدلال مي‌كند. وقتي از او درباره شكنجه‌هايي كه در ساواك وجود داشته مي‌پرسند، به جاي جواب دادن، مي‌لايد كه شكنجه سابقه طولاني دارد و در زمان مصدق خيلي بيشتر از دوره ساواك بود! مصداقي با آلوده كردن شهيدان بزرگواري مثل علي صارمي و دهها و صدها و هزاران شهيد مثل او نشان مي‌دهد كه در منطق همسنخ پرويز ثابتي و بازجويان و شكنجه گران رسوا است.

يا به اسماعيل يغمايي مي گويند آقا در نامه خودت، نه يكبار كه چندين بار، اعتراف كرده‌اي كه طي ساليان چندين بار بريده‌اي. همين كافي نيست؟ اقلا دهشاهي شرمنده نوشته خودت باش! با افتخار مي‌گويد نخير! اين در مجاهدين است كه بريدن يك كلمه لعنتي است. ما قبل از اين هم از شاه بريده بوديم، از خميني بريده بوديم!

به ايرج شكري مي‌گويند بابا اين نوشته ايرج مصداقي توسط وزارت اطلاعات در ايران پخش مي‌شود، مثل ساير نوشته‌هاي انجمن نجات به خانواده شهدا داده مي‌شود، در زندانها بين زندانيان پخش مي‌شود، مي گويد اگر اين طور است چه بهتر! و آدمي مي‌ماند كه آيا اينها همان آدمهاي سابقي هستند كه ما مي‌شناختيم؟ بدشان بيايد يا نيايد. جيغ و داد و فرياد بزنند يا نزنند. قسم و آيه بخورند يا نخورند، كولي بازي و قرشمال بازي در آورند، يا زير سبيلي رد كنند. من با صراحت سؤال مي‌كنم كه آيا نيازي هست كه كارت وزارت اطلاعات در جيب بغل آقايان باشد؟ كدام مأمور وزارت اطلاعاتي مي‌تواند اين گونه به لوث كردن و تخريب ارزشها بپردازد و مرز سرخهاي مبارزه را در ميان ديگران مخدوش كند؟ كدام بازجو و شكنجه‌گر و خفيه‌نويسي مي‌تواند تا اين حد مرز بين جلاد و قرباني را در هم بريزد؟ اگر به حضرات است من هيچ تعجب نخواهم كرد كه فردا بنويسند و بگويند بله كارت وزارت اطلاعات هم جيبمان هست چه اشكالي دارد؟ و من خواهم گفت اصلا اشكالي ندارد. تا دلتان خواست و در توان داشتيد انزجارنامه بنويسيد و از مبارزه و انقلاب ببريد و براي مأموران وزات اطلاعات، به خاطر اقدام بسيار تحسين برانگيزشان در تكثير نوشته مصداقي ميان زندانيان دسته گل بفرستيد و از آخوند مصلحي تشكر كنيد. هرچه مي‌توانيد دروغ بگوييد و تهمت بزنيد و هرچه مي‌خواهيد اسرار يك جنبش را به وزارت اطلاعات لو بدهيد، با هواداران سازمان و مقاومت در داخل كشور به اسم‌هاي مختلف رابطه بزنيد و بعد هم در كمال ناجوانمردي و بي‌مسئوليتي كاري بكنيد كه دستگير شوند و به روي مباركتان نياوريد. هرچه توانستيد به اسمهاي مختلف مقاله و كامنت بنويسيد و هرچه توانستيد به خودتان دسته گل بدهيد و دلخوش باشيد كه چند روزي هم در اين كسوت مي‌توانيد ذلت و تسليم خودتان را در برابر آخوندها بپوشانيد. من اصلا به شما نمي‌گويم «واي اگر از پس امروز بود فردايي». با همين امروزتان كار دارم.

و همين امروز و به خاطر همين امروز از شما تشكر مي‌كنم. شما به واقع كار ما را ساده كرديد. والا مگر ساده بود همنشين لميده در كنار بهارش را، كه بسياري به خوبي مي دانستند كيست و چه نقشي در مأموريت اصلي مصداقي دارد، اين طور به ميدان كشيد و رسوا كرد؟ البته هستند هنوز خوش‌نشين و همنشين هاي بزدل ديگري كه به رغم لو رفتگي ولي هنوز جر‌أت بيرون خزيدن از سوراخشان را ندارند. خوب انتظاري هم نبايد داشت كه همه كارها را ايرج مصداقي بكند. دير نشده است و ما بايد «ناكردة» خود را ببينيم. خدمتي كه «گزارش92» كرده است در اين راستا است. البته با مقداري گرد و غبار دارد و هارت و پورت و فيس و افاده. آدم به صورت طبيعي از اين همه بي تقوايي و بي وفايي دل شكسته و دلگير مي شود ولي از تألمات فردي كه بگذريم به راستي كار ما ساده شد. من الان احساس مي‌كنم با جراحي اين جراحت، حالا ديگر صفها مشخص شده است. حالا ديگر اصلا اين دغدغه روحي را ندارم كه نكند حقي از كسي ضايع شود. دستها رو شده است. مدعي «صداي قتل عام شدگان» كه يك ولي فقيه خود خوانده زندان و زندانيان بود به قدري تو زرد از آب درآمد كه نيازي به توضيح ريز به ريز ادعاهايش نيست. همينطور در مورد مزخرفات آن «شاعر» و «ناظر» و «شاكر» و آن «بي عاطفه بداقبال» كه تمام سوز شدند و از اين پس نمي‌توانند هم از توبره بخورند و هم از آخور. دستها رو، مواضع روشن و هدفها كاملا مشخص است.

در اين سو انزجار نامه نوشتن و با گشت لاجوردي اين طرف و آن طرف رفتن جرم است و بايد پاسخ داده شود. بريدن و امتياز به برادر انجمن نجاتي، چه از طريق اينترنت و چه با سفر به هند و كلكته جرم است و كينه كشي‌هاي عقده‌هاي گذشته و جعل و تحريف و ميانه‌بازي روشنفكرانه در آوردن پيشيزي خريدار ندارد. و آن سو ضد همة اينها، و بسا چيزهاي ديگر كه بعدا لو خواهد رفت، ارزش است. تا سيه روتر شود هركه در او غش باشد.

اشاره به يكي دو نمونه تاريخي براي عبرت:

كساني كه در جريان مبارزات گروهها و سازمانهاي سياسي به ويژه از سال1350 به بعد هستند به خوبي مي دانند كه فرستادن عامل نفوذي در ميان مبارزان و انقلابيون مساله تازه‌اي نيست. عباس شهرياري مرد هزارچهره ساواك بود كه به كرات در سازمانهاي مختلف حزب توده و ساير گروههاي ماركسيستي نفوذ كرد و كاري را كرد كه دهها مأمور ساواك قادر به انجام آن نبودند. ساواك با تجربه موفقي كه در مورد عباس شهرياري داشت به شكار دستگيرشدگان گروهها و عضوگيري براي «نفوذي» كردن آنان اقدام كرد. گفته‌اند كه پرويز ثابتي، از رؤساي ساواك شاه، به مسعود بطحايي، يكي ديگر از نفوذي هاي ساواك، گفته بود :« شماده نفرید که مأمور نفوذ در عالی‌ترین سطوح ده هدف مهم هستید». اشاره به يكي دو نمونه از اين نفوذي ها در زمان شاه اين حسن را دارد كه به ما هشياري لازم را، مي دهد. هشياري در مورد كساني كه با «مأموريت مشخص» آزاد مي شوند و حتي به خارج كشور مي آيند و به نام زنداني سياسي و چه و چه به فعاليت مي پردازند.

سيروس نهاوندي يكي از معروفترين نفوذي هاي زمان شاه در ميان گروههاي سياسي بود. او از فعالان دانشجويي در كنفدراسيون بود. براي ديدن دوره تعلميات به كوبا و آلباني هم سفر كرد. او ابتدا در «سازمان توده انقلابي» كه مشي مائوئيستي داشت فعال بود. نهاوندي معتقد بود كه بايد سازمان رهبري كننده جنبش را در داخل ايران تشكيل داد و به همين دليل وقتي به ايران رفت سازمان جديدي به نام سازمان آزاديبخش خلقهاي ايران را بنيان گذاشت. اما توسط ساواك دستگير شد. بعد از دستگيري در ايران به خدمت ساواك درآمد، و سپس با يك طرح بسيار پيچيده كه مستقيما زير نظر پرويز ثابتي اجرا مي‌شد از بيمارستان «گريخت» و در بيرون به گروه خودشان پيوست. در اينجا لازم است يادآوري كه نفوذي هاي ساواك عمدتا زندانيان درهم شكسته‌اي بودند كه براي آزادي خود تن به مطامع ساواك داده بودند. و هرگز اين گونه نبود كه نفري تا اعلام بريدگي و آمادگي براي همكاري كند توسط ساواك تحويل گرفته و حلوا حلوا شود. في المثل در طرح فرار سيروس نهاوندي براي عادي سازي و جلب اعتماد دوستانش در بيرون به دست او شليك مي‌كنند.

پرويز ثابتي (مقام امنيتي و طراح اصلي فرار نهاوندي) سالهاي بعد اقرار مي‌كند: « وقتی نهاوندی رادستگیرکردیم و او حاضر به همکاری شد، مسئله فرارساختگی راپیش کشیدیم.اما برای آن‌که فرار او طبیعی جلوه کند تیری به دستش شلیک کردیم. این اقدام بانظارت یک پزشک صورت گرفت. حضور پزشک ازآن جهت ضروری بود تا قسمتی از دست راکه می‌بایست دراثراصابت گلوله آسیب کمتری ببیند وبه عصب‌ها صدمه جدّی وارد نشود نشان دهد.» دكتر كوروش لاشايي از رهبران ديگر سازمان راه توده كه بعدها توسط خود سيروس نهاوندي لو رفت و دستگير شد و به مصاحبه تلويزيوني هم تن داد در اين باره گفته است: «می گفت در نتیجه بیماری او را به بیمارستان شماره ۲ارتش منتقل کردند و درفرصتی استثنایی ازدیوار بیمارستان به بیرون می پرد و در جوی آب می افتد. همانجاسربازی که در تعقیبش بوده تیراندازی می کند ویکی ازگلوله‌ها به بازویش اصابت می کند؛ اما موق به فرارمی شود وبه منزل یکی از دوستانش می رود تا گلوله راازدست اوخارج کند…من [لاشایی] زخم اوراکه هنوزتازه بود پانسمان کردم». به اين ترتيب ساواك موفق مي‌شود يك نفوذي بسيار «موجه» را در دل برخي از جريانهاي مبارز آن روزگار بكارد. نهاوندي موفق مي‌شود با لو دادن تعداد زيادي از كادرهاي فعال كنفدراسيون دانشجويي و حتي گروههاي ديگر ضربات بسيار سنگيني به نيروهاي مبارز وارد كند.

براي جلوگيري از طولاني شدن كلام به نمونه دوم اشاره مي‌كنم. دومين نمونه مسعود بطحايي نام داشت. او از متهمان رديف اول پرونده گروه فلسطين بود و در محاكمه علني اين گروه در كنار شهيد والامقام شكرالله پاك نژاد از مواضع انقلابي خود دفاع كرد و به حبس ابد محكوم شد. مدتي در تهران و بعد به زندان برازجان تبعيد شد. او به عنوان يك زنداني كه در دادگاه علني خود از شرافت سياسي خود دفاع كرده است مورد اعتماد و احترام زندانيان بود. اما متاسفانه در زندان به همكاري با ساواك كشيده شد. خود بطحايي در علت بريدن خود گفته است: «تحمل زندان، آن هم حبس ابد، را نداشتم. در زندان برازجان بریدم. نقشه‌ای ریختم. شروع کردم به شعار دادن. زندانبانان کتکم زدند. باز ادامه دادم. آن‌قدر ادامه دادم و کتک را تحمل کردم تا مرا به تهران، به زندان اوین، منتقل کردند. در اوین نیز این رویه را ادامه دادم. تا سرانجام پرویز ثابتی شخصاً به سراغم آمد. پرسید: دردت چیست؟ چرا این‌طور می‌کنی؟ گفتم: می‌خواستم شما را ببینم و هیچ راه دیگری نداشتم و این نقشه را ریختم. به او گفتم: من سیاسی نبودم. پاک‌نژاد ترغیبم کرد و آن دفاعیه را در دادگاه بیان کردم و قهرمانم کردند. نمی‌توانم زندان بکشم و نمی‌خواهم در زندان بمانم. می‌خواهم آزاد شوم و بروم دنبال زندگی‌ام».(اين جملات را خوب به خاطر بسپاريد در سطور آينده به آن خواهيم رسيد) اما نكته مهم اين است كه توجه كنيم به رغم بريدگي مسعود بطحايي اين گونه نيست كه ساواك، ضمن يك انتقاد از خود، به ايشان بفرماي آزادي بزند. اتفاقا در مورد اين قبيل افراد درهم شكسته، بازجويان و تئوريسين هاي سازمانهاي اطلاعاتي خوب مي‌فهمند كه «طعمه» چرب و نرمي به تورشان خورده كه نبايد به سادگي از آن چشم فروپوشيد. هم از اين رو پرويز ثابتي بعد از شنيدن حرفهاي بطحايي به او مي‌گويد: «تو حالا آدم مهمی هستی. نمی‌توانیم آزادت کنیم که به دنبال زندگی‌ات بروی. در عین حال آن‌قدر مهم شده‌ای که نمی‌خواهیم جاسوس یا خبرچین معمولی شوی. باید چهره و اعتبار سیاسی تو حفظ شود و حتی محبوب‌تر و مهم‌تر شوی. در این مدت آموزش لازم را به تو می‌دهیم و در فرصت مناسب از زندان فرار می‌کنی. ترتیبی می‌دهیم که پس از فرار از زندان از ایران خارج شوی و به گروه جرج حبش [جبهه خلق برای آزادی فلسطین] بپیوندی. در آن سازمان باید رشد کنی و بشوی یکی از معاونین جرج حبش» و اضافه مي‌كند: « مسعود خان! آدم‌های بزرگ کارهای بزرگ می‌کنند. تو باید به جرج حبش خط فکری بدهی و تئوریسین جناح چپ فلسطینی‌ها بشوی»(نقل از پاورقی – 4/ داستان آن ده نفر: مسعود بطحایی کسی که تحمل زندان را نداشت.مصاحبه با یکی از دوستان صمیمی مسعود بطحایی، تیر 1382، اردیبهشت 1389) به اين ترتيب يك درهم شكسته مفلوك طعمه تمام له شده‌اي در دست ساواك مي‌شود. بدون اين كه آزاد شود. بطحايي از سال1348 كه دستگير شدتا سال1356 كه صليب سرخ براي بازديد از زندانهاي ايران به تهران سفر كرد در زندان بود و البته در ميان زندانيان جاسوسي مي‌كرد. در اين فاصله همه زندانيان سياسي آن زمان مي‌توانند شهادت دهند كه هيچ كس نمي‌توانست تصور كند كه با يك نفوذي و بريده ساواكي روبه هستيم. به هرحال بعد از انقلاب بطحايي توسط سازمان چريكهاي فدايي خلق دستگير شد. آنان او را به كميته انقلاب اسلامي آن دوران تحويل دادند و كميته مزبور هم بطحايي را آزاد كرد. او به فرانسه رفت و تا پايان زندگي در انزوا مرد.

سرفصل آزادي از زندان و برخي اعترافات مصداقي

غرض از اشاره به آن دو نفوذي ساواك در زندان شاه اين بود كه توجه كنيم در بررسي عوامل نفوذي نبايد فريب سوابق و ادعاهاي «طرف» را خورد. اين دو نفوذي ساواكي مشابهت هايي با مصداقي دارند. توجه به اين مقايسه وضعيت يك نفوذي از نوع «وزارت اطلاعات آخوندي» را در مقايسه با نفوذي ساواكي نشان مي‌دهد.

بنابراين چهره سازي هاي مصداقي از خودش را به كناري مي‌گذاريم و به اعترافات خود او در برخوردش با بازجوي وزارت اطلاعات، محمد توانا، مي‌پردازيم.

با توجه به تجربيات قبلي، مشخص مي‌شود كه در باز شناسي ماهيت مصداقي اول از همه نبايد فريب گرد وخاكهاي او را خورد. يعني انبوه آسمان و ريسمان بافتن هاي او تا كه خود را يك زنداني شكنجه شده و مقاوم و دوست بسياري از شهيدان جا بزند بي حكمت نيست. اتفاقا قضيه را بيشتر بدبو مي‌كند. والّآ يك زنداني مقاوم كه شكنجه شده باشد؛ اگر ريگي به كفش نداشته باشد، كه نيازي به اين همه دروغبافي و خودمحوري و منم زدن مهوع ندارد. نگاهي به امثال زندانيان مقاومي كه فروتني اولين خصلت آنها است بيندازيد تا معناي اين نكته بيشتر روشن شود.

مصداقي در جلد چهارم كتاب نه زيستن و نه مرگ، به نام «تا طلوع انگور» كه حاوي خاطراتش از دوران ده ساله زندانش است به نحوه آزادي خود و برخوردش با محمد توانا، بازجوي وزارت اطلاعات، كه بايد آزادي او را تائيد كند مي‌پردازد. براي شناخت ماهيت مصداقي و ارزيابي كارها و ادعاهاي بعدي اش لازم است كه ابتدا به اين سرفصل تعيين كننده نگاهي داشته باشيم و بعد در كادر نتيجه به دست آمده به قسمتهاي ديگر بپردازيم.

بخشي از اين شاهكار را بازخواني مي‌كنيم:

اكنون او مردي است در آستانه آزادي. با سوابقي كه به اعتراف خودش در كليه سر فصلها واداده است. در بازجويي هاي بعد از دستگيري اش نزديك ترين دوست، و خواهر نزديك ترين دوست كه در ضمن نامزد خودش هم بوده است را لو داده و آنها اعدام شده‌اند. (براي شرح مفصلتر اين وادادگي مراجعه شود به مقاله مستند «ايرج مصداقي تواب جنايتكاري كه از نو بايد شناخت» نوشته محمدحسين توتونچيان) در بازجويي هنگام دستگيري چنان ضعفهايي نشان كه به شدت مورد اعتماد لاجوردي قرار گرفته و او را با گروه ضربتش براي دستگيري اين و آن به بيرون مي‌فرستاده. (از تمام زندانياني كه در آن سالها در زندان بوده‌اند بپرسيد چه كساني اين چنين مورد اعتماد قرار مي‌گرفتند؟) همچنين در سرفصل قتل عام انزجار نامه را هم نوشته و هرچند خودش يادش نمي‌آيد چه متني امضا كرده ولي حالا بايد آخرين برخورد را با سربازجوي وزارت اطلاعات(محمد توانا) كه در كار خود بسيار خبره است، بكند. زيرا او ست كه «اوكي» نهايي آزادي را مي‌دهد. بنابراين مصداقي، بنابه نوشته خودش، پيشاپيش حواسش جمع است و حتي يك مقدار بيشتر هم حواس جمعي دارد. زيرا مصداقي به خوبي مي‌داند: « بازجويان و مسئولان زندان از پيشرفته ترين اصول روان شناسی در کار بازجويی و سرکوب، استفاده می کردند. نسبت به سال های اوليه دهه۶٠، به پيشرفت های شگرفی نائل شده بودند» (تا طلوع انگور ـ صفحه 199) بنابراين مصداقي «طرح» مشخصي را با سربازجو پيش مي‌برد.

او ابتدا شرح بسيار آرتيستيك و كشافي از برخورد با سربازجوي اطلاعات با خودش مي‌دهد. چيزي كه بيشتر به يك فيلم پليسي ـ جاسوسي شبيه است. در ابتدا نوشته است: « اخباری دريافت کرده بوديم مبنی بر آن که می خواهند کليه کسانی را که

محکوميت‌شان در سال هفتاد به پايان می‌رسد، زودتر آزاد کنند. (توجه شود به زمينه سازي «اخبار دريافتي» و «آزادي زودتر». در حالي كه واقعيت اين است كه او با نوشتن انزجار نامه و قول و قرار براي آزادي همان متني را كه فراموش كرده است را نوشته بود) من نيز يکی از آنان بودم» مصداقي در اين بخش دست «جاني دالر» و «ستوان كلمبو» را واقعا از پشت مي‌بندد. با شوري زائدالوصف شرح مبسوطي از ريزه‌كاري‌هاي برخورد خودش با محمد توانا را مي‌نويسد. ولي حالا كه ما مي‌دانيم او همه آن چه را كه نبايد در هنگام برخورد با آخوند نيري(هنگام قتل عامهاي سال68) از دست بدهد از دست داده است. فريب اين شلوغ كاري‌هاي او را نمي‌خوريم و مي‌رويم سر اصل مطلب. بقيه «فيلم» سراسر حادثه را از زبان آرتيست اصلي قضيه بخوانيم: «با تسلط کامل قدم به اتاق محمد توانا ” ٣۴” گذاشتم. احساس کردم هر دوی ما پشت يک ميز شطرنج نشسته‌ايم و آن که با مهره‌هايش بهتر بازی کند، امکان کيش و مات کردن حريف مقابل را خواهد داشت. وقتی با چشم بند روبه روی او نشستم، احساس می‌کردم که از برتری لازم برخوردارم. پيش خودم چند بار تکرار کردم: ماتم نخواهی کرد! همين» خنده تان نمي‌گيرد؟ «آرتيسته» ما را به سنگر دشمن برده و سكانس بعدي را «اكشن»تر ادامه مي‌دهد: «حرکت اول را او آغاز کرد. پياده‌ای به جلو راند تا واکنشم را بسنجد. بدون مقدمه، با خواندن نامم، پرسيد: خب، ايرج چی فکر می‌کنی؟ بی درنگ گفتم: اين روزها خيلی فکر می کنم، به آن چه که در طول ده سال گذشته بر ما و شما (توجه شود چگونه خودش و بازجويش را در يك طرف ميز قرار مي‌دهد). به خصوص آن چه در سال ۶٧ بر ما گذشت» به نظر شما يك سربازجوي مار خورده افعي شده اطلاعاتي، مثل محمد توانا، با اين حرفهاي آرتيسته! چه حالي مي‌شود؟ گول مي‌خورد و يا بلادرنگ مي‌فهمد «سوژه، خودش است»؟ (لطفا مراجعه كنيد به اظهارات مسعود بطحايي وقتي به پرويز ثابتي مي‌گفت طاقت كشيدن زندان را ندارد) مصداقي ادامه مي‌دهد: «احساس کردم روی صندلی جا به جا شد. موضوع به نظرش جالب آمد» بعد از اين جابه جايي «آرتيسته» نبايد مهلت بدهد. آتشباري شروع مي‌شود و به او مي‌گويد: «هر دوی ما بازنده هستيم. اين بازی‌ای بود که از همان آغاز برنده‌ای نداشت، قرار هم نبود که داشته باشد. نه تو و نه من، هيچ کدام نمی‌توانيم ادعای پيروزی کنيم؛ هر دوی ما، اما در دو سمت متضاد، بازنده‌ايم! من و تو زندگی را باخته‌ايم!» و با اين حرف مصداقي تمام پيامش را به سربازجو مي‌رساند. لازم نيست بيشتر از اين به ترهاتش توجه كنيم. روشن است كه آنها براي ايز گم كردن توليد شده‌اند. از اين كه در «موقعيت خطرناکی قرار گرفته بود» تا «دوباره احساس کردم روی صندلی‌اش جا به جا می‌شود». اما آرتيست متخصص جابه جا كردن بازجو از روي صندلي نكته مهمتري را هم نوشته كه مي‌خوانيم: «احساس کردم به نقطه حساس زده‌ام. تلاش کردم حلقه محاصره‌ام را تنگ‌تر كنم» در همه اين به نقطه حساس زدنها بسياري نكات باريكتر از مويي وجود دارد كه به قول سعدي از زمرة مقولاتي است كه«عاقلان» مي‌دانند.

خوب يك نفر سوال كند حالا كه «به نقطه حساس»ش زدي چه گفتي؟ مصداقي پاسخ داده است: «من هيچ اميدی به فردای زندگی ام ندارم. معلوم نيست تو کی عشقت بکشد که ما را بکشی. مثل دوستانم که در سال ۶٧ آن‌ها را کشتيد، بدون اين که جرم خاصی مرتکب شده باشند. خودت بهتر می‌دانی که خيلی از آن‌ها امروز می‌توانستند جای من باشند و يا من جای آن‌ها باشم. ما قربانی درگيری شما با سازمان شديم» پيام به اندازه كافي روشن است؟ اين اظهارات پيام روشن و التماس هاي تهوع‌آور براي به رحم آوردن جلاد و گرفتن «اوكي» آزادي است. تازه معلوم نيست چقدرش را هم نوشته است. ولي ادامه نوشته‌اش را مي‌خوانيم كه بيشتر روشنگر است: « شانس و تصادف، ما را به راه‌های گوناگون کشانده است. خودت می‌دانی بعضی از آن‌ها روند آزادی را نيز طی کرده بودند. درست مثل من که در حال طی کردن آن هستم!» بعد هم فيلسوفانه ادامه داده است: «اين را هم اضافه کنم تو نيز بازنده‌ای و چيزی به دست نياوردی! تو هم بهترين سال‌های عمرت را در زندان بودی، درست مثل من و با يک تفاوت. من به ميل خودم اين جا نبودم اما تو به انتخاب خودت به زندان آمدی و پا به پای من حبس کشيدی! خنده دار است. نيست؟ هر دوی ما يک سرنوشت داريم». اين سياه بازي است و يا دلسوزي براي بازجو؟اين شيادي اصلا هم خنده دار نيست. اما اين دردناك است كه مصداقي ما را احمق فرض مي‌كند. مصداقي باز اعتراف مي‌كند كه به بازجوي اش گفته است: «احساس می کنم در دنيايی زندگی می‌کنيم که در آن مبارزه مسلحانه ديگر جايی ندارد. گفت: چطور؟ گفتم مگر نمی‌بينی آمريکای لاتين که روزی مهد مبارزه مسلحانه بود، چه به روزش آمده. ببين چه بر سرجريان ها و گروه‌هايی که دست به سلاح برده بودند، آمده است. امروز يکی پس از ديگری سلاح‌شان را بر زمين می‌گذارند. نظريه پردازان عمده مبارزه مسلحانه مانند رژی دبره که زمانی مبارزه مسلحانه را تبليغ و ترويج می کردند نيز به نفی آن رسيده‌اند. ديگر کسی از کارلوس ماريگلا و توپاماروها و… چيزی نمی‌شنود». تازه شانس آورده‌ايم، و جاي شكرش باقي است، كه مصداقي افاضات خودش را «تهاجم» مي‌داند و مي‌نويسد: «اگر خودم را به موش مردگي مي‌زدم شك مي‌كرد». از شارلاتانيسم نهفته در اين جملات آدمي به واقع «كلمه» كم مي‌آورد. مصداقي همه مرز سرخها را در نورديده، به التماس افتاده و ده بار به زبان اشهد خودش مي‌گويد موجودي له شده است كه نه به مبارزه اعتقاد دارد و نه اميدي دارد و نه….. بعد هم اسمش را مي‌گذارد «تهاجم». چرا؟ براي اين كه نپرسيم وقتي اينها را گفتي او از تو چه خواست؟ و با چه مأموريتي بر عهده تو با آزادي ات موافقت كرد؟ هنگامي كه بطحايي به پرويز ثابتي گفت نمي‌تواند زندان را بكشد ثابتي به او گفت: « مسعود خان! آدم‌های بزرگ کارهای بزرگ می‌کنند. تو باید به جرج حبش خط فکری بدهی و تئوریسین جناح چپ فلسطینی‌ها بشوی» به راستي محمد توانا چه گفته است؟ آيا نمي‌گويد: «ايرج خان آدمهاي بزرگ كارهاي بزرگ مي‌كنند. تو بايد به بقيه درس زندان بدهي و تئوريسين حقوق بشر بشوي؟». يعني اگر ثابتي از بطحايي مي‌خواهد تا به جرج حبش درس بياموزد. محمد توانا هم به راحتي از مصداقي مي‌خواهد تا «منتقد جدي مجاهدين» بشود. و اين همان مأموريتي است كه سيروس نهاوندي ها و مسعود بطحايي ها و مصداقي ها بايد انجام دهند.

مصداقي، هرچند با شارلاتان بازي و به صورتي ناقص حرفهايش را نوشته اما در اين نوشته‌ها صادق بوده است. اعتراف كرده است كه بعد از اين كه انبوهي از شكست انقلابها در سطح جهاني را براي بازجويش نام برده حرف اصلي را زده است كه : « در آن موقعيت اگر اسم ديگری هم به ذهنم می رسيد، رديف می‌کردم. برايم مهم نبود، ولی به او نشان می داد که چيزهايی در ذهنم اتفاق افتاده است و الکی حرف نمی زنم و به لحاظ اعتقادی بريده‌ام»

من در اينجا با مصداقي كاملا موافقم و واقعا قانع هم هستم كه او« به لحاظ اعتقادي» بريده بوده است. و كساني كه بازجويي پس داده باشند و با بازجو سر و كارشان افتاده باشد به خوبي مي‌دانند كه بازجو، آن هم بازجويي مثل محمد توانا، چقدر در شناخت طرف مقابلشان دقيق و حساس هستند. به نظر شما اگر محمد توانا اين را تشخيص نمي‌داد نبايد از وزارت اطلاعات و رده سربازجويي صد بار خلع رده مي‌شد. اگر يك بازجو از كسي كه به صراحت اعتراف مي‌كند «به لحاظ اعتقادي بريده» است به سادگي بگذرد به او چه خواهيد گفت؟ آن هم كسي كه نه فقط در هنگام قتل عام، كه از هنگام بازجويي به لاجوردي و شركت در گروه ضربت دادستاني لاجوردي هم آزمايش «بريدگي خود را داده است. محمد توانا خوب مي‌فهمد كه طرف صحبتش چقدر پوك و بي خاصيت شده است. لذا حرفي ندارد جز آن كه به اعتراف خود مصداقي: «به عنوان حسن ختام گفت: خوب مسيری را پيش گرفته‌ای، ادامه بده! و سپس برايم آرزوی موفقيت کرد و گفت: برو منتظر اقدام های بعدی جهت آزادی ات باش». «اقدامهاي بعدي» تنها يك معنا دارد: «ابلاغ مأموريت» يادآوري مي‌كنم كه علوي، سربازجوي ديگر وزارت اطلاعات به بهروز جاويد تهراني گفت به خارج كشور برود و: «همين کاري که اين ۱۵ سال تو ايران کردي. مبارزت رو بکن.کنارش دوتا فحشم به سازمان بده» و جاي ترديد نيست كه مأموريت مصداقي «منتقد جدي مجاهدين» شدن است. مأموريتي كه البته انجامش طرح و برنامه و سرفصلهايي دارد كه در سطور آينده به آن خواهيم پرداخت.

طرحها، مقدمات و الزامات:

«منتقد جدي مجاهدين» شدن البته يك شبه ميسر نيست. فرض بگيريد يك زنداني به خارج كشور بيايد و بلافاصله يكي از دعاوي امروز مصداقي را عليه مجاهدين بكند. چه اتفاقي مي‌افتد؟ بدون ترديد بلافاصله همه مي‌فهمند كه طرف را وزارت اطلاعات فرستاده است. بنابراين «فرستاده» وزارت اطلاعات بايد پروسه طولاني و دراز مدتي را طي كند. مقدماتي دارد و الزماتي. مصداقي بايد اين مراحل را بدون عجله، و قدم به قدم، به پيش ببرد. مثلا وقتي به خارج كشور مي‌آيد زنداني گمنامي است. كسي او را نمي‌شناسد و در نتيجه به حرفهايش اعتماد زيادي نمي‌شود. بسيار روشن است كه هرزنداني، ولو ده سال و حتي بيشتر هم زندان كشيده باشد، نمي‌تواند بيايد درخارج كشور مدعي «منتقد جدي مجاهدين» بودن شود و سازمانهاي مختلف را «از عرش به فرش» بكشد. و در اوج تمام خدمات وزارتي اش دنبال جاي مسعود رجوي به اين سو و آن سو سرك بكشد. بنا براين اولين كار در راستاي انجام مأموريت براي بازجو اين بايد باشد تا مشروعيتي از طرف «مجاهدين» براي خود كسب كند. چگونه؟ بايد به درون روابط مجاهدين بيايد. با آنها رفت و آمد كند و اول از همه اعتماد آنان را جلب كند. بعد با آن راه بيفتد برود مراكز و مجامع حقوق بشري و بين المللي را بشناسد. بعد راه كارهاي مختلف با آنان را از خود مجاهدين بياموزد. بعد براي خودش سابقه‌هاي آن چناني بتراشد. بعد خاطراتش را بنويسد. نام خود را به عنوان يك زنداني آگاه به حوادث زندان به ثبت برساند. بعد از مدتي يواش يواش خود را از مجاهدين دور كند. بهانه گيري كند و به عدد و رقم و نحوه گزارش نويسي اين و آن بند كند. بعد براي خودش جا پا باز كند كه به راديو و تلويزنهاي مختلف برود. مصاحبه راه بيندازد. بعد ارتباطات مختلف با داخل و خارج برقرار كند. هم نان زنداني سياسي هوادار مجاهدين را بخورد و هم به عنوان يك فرد مستقل گوش اين و آن را ببرد. و خيلي كارهاي ديگر كه جاي تشريح يكايكشان اينجا نيست.

اما در اين مسير مشكلاتي هست كه مصداقي لاجرم بايد به آنها نيز بپردازد. اولين معضل سابقه خودش است. او بايد چهره يك زنداني مقاوم را براي خود دست و پا كند. و از آنجا كه در عالم واقع مقاومتي در كار نبوده، مصداقي راه ديگري ندارد جز اين كه هرچه مي‌تواند زيرآب اين و آن را بزند. بعد حرف خودش را بسراند و در نهايت خودش را جا بيندازد. يك مثال قضيه را روشن تر مي‌كند. مصداقي در كتاب خاطرات خود مدعي شده است كه بعد از قتل عام سال67 مسئول يكي از بندهاي زندان مي‌شود. در حالي كه اين مساله از اساس دروغ است. و فقط براي «چهره سازي» از خودش ساخته شده است. و جالب است كه حتي يك زنداني پيدا نشده تا ادعاي خودساخته او را تائيد كند. پا به پاي اين «چهره سازي» لازم است تا چهره ديگران خراب شود. همگي دروغگو و لافزن معرفي شوند. همگي بي اطلاع و كج فهم شوند و تنها و تنها يكي باشد كه همه اطلاعات را دارد و از همه اخبار ده ساله زندان با خبر است و تمام شهيدان قبل از هرچيز با او دوست بوده و رابطه داشته‌اند. زندگان هم همه يك مشت بي اطلاع و كج سليقه و بي سواد (به قول خودش كتاب نخوان) هستند. او از همه حوادث و وقايع با خبر است و معيار و محك هر اتفاقي و هر حادثه‌اي موجود ذي وجودي است به نام «ايرج خان» كه صحت «مسير» آينده‌اش توسط «محمد توانا» تائيد شده و از آنجا كه خودش از «مردان بزرگ» است به قول پرويز ثابتي بايد «كارهاي بزرگ بكند» يعني همان كاري كه علوي، بازجوي ديگر زندان، از بهروز جاويد تهراني مي‌خواست: «مبارزت رو بکن.کنارش دوتا فحشم به سازمان بده» معناي مادي اين حرف اين است كه برو هرچه دلت مي‌خواهد به رژيم بد بگو(كي نمي‌دهد؟) برو درباره شكنجه گران زندان اوين بنويس. هرچه دلت مي‌خواهد درباره شهيداني كه اكنون ديگر زنده نيستند بنويس اما… « دوتا فحشم به سازمان بده» البته اگر به مسيري كه مصداقي طي كرده نگاه بكنيم خواهيم ديد كه به مرور «دو تا فحش به سازمان» او غلظت بيشتري گرفت و نهايتا به «گزارش 92» بالغ شد كه در دروغ و دغل و فحاشي و دريدگي دست تمام بريده مزدوران تمام سوز شده وزارت اطلاعات را از پشت بسته است. البته مصداقي نبايد بابت اين مساله دلخوش باشد كه نرخش نزد محمد توانا بالا رفته است. در واقع وزارت اطلاعات مهره‌اي مثل مصداقي را سوزاند و بعد از اين مصداقي هر چه بگويد و بنويسد، نامش در رديف خائنان لو رفته ثبت شد. و به راستي كدام خائني عاقبت به خير شد كه مصداقي دلخوش باشد؟

اما خوب است قبل از پرداختن به معناي «دو تا فحش به سازمان» به يك تهديد جدي توجه كرد. با توجه به طرحها، مقدمات و الزامات مأموريت «فرستادة» محمد توانا در ارزيابي و بازخواني و شناخت مصداقي توجه به اين تهديد ضرورت اكيد دارد.

بسياري كه ولو چند دقيقه با او برخورد از نزديك داشته‌اند از رفتار فردي مصداقي گزيده شده‌اند، بسياري از دست دروغها و خالي بندي هاي او كلافه شده‌اند، بسياري او را يك جاه طلب خودشيفته يافته‌اند و بسياري نيز غلظت توهم او نسبت به خودش را چيزي فراتر از بني صدر تشخيص داده‌اند. هركس نوشته‌هاي مصداقي را خوانده باشد به خوبي به ميزان كينه او نسبت به مجاهدين از بند رسته ديگر پي مي‌برد. به عدم صداقت او در نقل مطالب و گفته‌ها و به جيب خود ريختن هاي خون و مقاومت شهيدان پي مي‌برد. و در اين باره مي‌شود به راستي كتابي قطورتر از 4جلد خاطرات او نوشت. اما قبل از همه اين سيئات و رذائل بايد او را آن چه كه هست ديد. او قبل از همه اين صفات و خصائل يك «فرستاده» در راستاي تحقق يك مأموريت است. فراموشي و يا در نظر نگرفتن اين ويژگي ما را به تحليل خصلتي از او مي‌اندازد. چيزي كه اتفاقا خودش هم زياد بدش نمي‌آيد سر اين مسائل با ديگران درگير شود. در واقع ميدان جنگ انحرافي او است كه طرف مقابل را از ماهيت اصلي مصداقي غافل مي‌كند. بنابراين هرشناخت اخلاقي و يا خصلتي از او تشخيص مي‌دهيم بايد در كادر يك «فرستاده» با مأموريت مشخص بررسي شود. مثلا اگر يك جا حتي اشتباهي در نوشته‌اش مي‌بينيم، نبايد به حساب اشتباهي كه هركس ديگر هم مي‌تواند مرتكب شود گذاشت. اين دروغ در راستاي مأموريت او است. (در سطور آينده به نمونه‌هايي از اين مقوله اشاره خواهيم داشت)

اندر معناي «دو تا فحش به سازمان»

فحش دادن به سازمان، چه دو تا باشد، چه هزار تا، بايد يك هدف را تعقيب كند. در مورد مصداقي همان است كه خودش مي‌گويد: «از عرش به فرش كشيدن سازمان» اما چگونه؟ واقعيت اين است كه مجاهدين به اعتبار مقاومت بي نظيري كه در زندانها، و چنگ در چنگ بازجويان و شكنجه گران كرده‌اند جايي خاص در بين عواطف مردم و اعتباري بي همتا در سطح بين المللي به دست آورده‌اند. در اين مورد بسيار سخنها مي‌توان گفت و كتابها مي‌توان نوشت. آن چنان كه هر معاندي بلافاصله رسوا و طرد مي‌شود. حتي خبرگان وزارت اطلاعات هم در اين مورد تجربيات بسياري دارند. نمونه‌هاي امثال سعيد شاهسوندي را جلو روي خود دارند. بنابراين «آقا ايرج»هاي خودشان را به اين سادگي ها نمي‌سوزانند. از سوي ديگر كوس رسوايي رژيم در مورد شكنجه و زندان هايش هم عالمگير شده است. نتيجه اين كه «محمد توانا»هاي وزارت اطلاعات اصلا اصراري ندارند تا «فرستاده»هاي خود را سنگ روي يخ كنند. «آقا ايرج»ها وظيفه خطيري دارند كه بايد مقداري فريبنده باشد و هركسي نتواند به سادگي آن را تشخيص دهد. اين است كه مخدوش كردن مقاومت و مرز سرخ هاي آن از اهم وظايف«آقا ايرج» مي‌گردد. مصداقي مأموريت پيدا مي‌كند تا در قالب يك دوست و يك «زنداني مقاوم» زيرآب وجود مقاومت در زندان را بزند. در وهله اول منكر آن بشود. در وهله دوم جعل خبر كند و راست و دروغ را به هم ببافد تا تصويري درهم شكسته (آن چنان كه خود مي‌گويد) به خواننده عرضه كند. چند نمونه را مرور كنيم تا اهميت «مأموريت» «فرستاده» بيشتر روشن شود.

ضديت با انقلاب ايدئولوژيك و ذكر يك نمونه:

يك بعد جدي از مأموريتهاي مصداقي لوث كردن ارزشهاي مقاومت است. با مرور گزارشها و شهادتهاي زندانيان مشخص مي‌شود كه انتشار خبر انقلاب ايدئولوژيك در ميان زندانيان تاثيرات بسيار چشمگيري در ارتقا مقاومت آنان داشته است. هرچند خبر به صورت بسيار ناقصي به دست زندانيان هوادار مجاهد رسيد ولي همه آنها را برانگيخت و عزمشان را در رويارويي با شكنجه‌گران صيقل داد. زندانيان آزاد شده گزارش داده‌اند كه «انقلاب ايدئولوژيك» به يك بحث عمومي بين زندانيان تبديل شده بود. زندانيان با همان اطلاعات اندك، و با وجود تهديد و فشار دژخيمان، به اصطلاح «انقلاب كردند» و اكثرشان مجاهدين انقلاب كرده شده بودند. حتي بحثي به نام «هويت» در ميان بوده است كه از آن پس زندانيان هوادار مجاهدين بايد هويت سازماني خود را به صورت علني بيان كنند. در اين زمينه انقلاب ايدئولوژيك حقانيت خود را به عنوان يك ارزش پايدار انقلابي به ثبت رسانيد. نه تنها به ثبت رسانيد كه در اندك مدتي سمبلهاي خود را توليد و عرضه كرد. به عنوان مثال «جعفر هاشمي» يكي از مجاهديني است كه در زندان خبر انقلاب ايدئولوژيك را شنيد. او در برابر شكنجه‌هاي دژخيمان بسيار مقاوم و استوار بود. به صورتي علني و با صراحت از مواضع خود دفاع مي‌كرد. او را هرچه بيشتر شكنجه مي‌كردند مقاوم‌تر مي‌شد. دژخيمان گفته بودند ديگر او را شكنجه نخواهند كرد. زيرا كه تأثير معكوس روي او دارد و به جاي درهم شكستنش او را مقاوم‌تر مي‌كند. جعفر در ميان زندانيان به مقاومت و پايداري معروف بود و احترام همه را برانگيخته بود. شخصيت انقلابي جعفر طوري بود كه حتي مصداقي درباره‌اش نوشته است: «مقاومت جعفر از او فردي مورد احترام نزد همه حتي زندانبانان ساخته بود».

جعفر مبلغ علني انقلاب ايدئولوژيك بود و با نوشتن جزوه‌اي كه حاوي برخي مباحث انقلاب ايدئولوژيك (از قبيل بحث حداكثر تهاجم) بود موفق مي‌شود بحث را به بند خواهران مجاهد در بند زنان منتقل كند. نوشته‌اند كه جعفر پس از خوردن جام زهر توسط خميني در سال67 سر از پنجره بيرون آورده و با صداي بلند فرياد مي‌كشد: «مرگ بر خميني، درود بر رجوي». به اعتراف خود مصداقي « به تأسی از او، ديگر زندانيان مجاهد مشهد نيز به پشت پنجره آمده و شروع به شعار دادن کردند. جابر” يکی از جوان ترين زندانيان را مخاطب قرار داده و از او می خواهد چنان فرياد بزند که “ديوارها و پاسداران شب بلرزند»

او به معناي واقعي يك اسطوره مقاومت است كه تحسين هرانساني را برمي‌انگيزد. جعفر در قتل عام سال67 به اتفاق 12ـ 13نفر از همشهريان مشهدي اش به دار آويخته شد. با اين تفاصيل اگر كسي بخواهد دربارة جعفر چيزي بنويسد چه بايد بكند؟ شرط انقلابي بودن و يا حداقل صداقت را داشتن اين است كه قبل از هرچيز سر تعظيم در برابر او فرود بياورد و سجاياي انقلابي او را تحسين كند. اما ببينيم مصداقي درباره او چه مي‌نويسد: «يكي از بارزترين وجوه مشخصه فرهنگ و خصوصيات ما ايرانيها احساساتي بودن و تفوق احساس و عاطفه بر عقل و منطقمان است به زباني عاميانه مي‌توان گفت : مانند پيت حلبي به سرعت داغ مي‌شويم و به تندي سرد…. او(جعفر) در حالي رهنمود و خط برخورد مي‌داد كه هيچ اطلاعي از كم و كيف بندها و افراد و پروسه قبلي آنها نداشت. اصولا تحليل مشخص از شرايط مشخص در ذهن او جايي نداشت او معيارها جديدي را نشأه گرفته از انقلاب ايدئولوژيك بود جايگزين اصولي كه صحت خود را بارها نشان داده بود كرده بود» مي‌بينيد كه او را چگونه به پيت حلبي تشبيه مي‌كند؟ و راستي چرا؟ به يك دليل ساده. مصداقي از آن چه كه جعفر داشت و خودش نداشت رنج مي‌برد. بقيه هم طامات بافتن است. و ببينيم، كه بعد از اين همه سال، چگونه جعفر را به خاطر پاي بندي به انقلاب ايدئولوژيك تحقير مي‌كند: «در هر بند هركس اول وارد اين پروسه (انقلاب ايدئولوژيك) مي‌شد و پيام «انقلاب ايدئولوژيك» را مي‌گرفت از سوي او به عنوان «امام» و «پيشواي» بقيه لقب مي‌گرفت… به اين ترتيب او در صدد تكثير رهبري و امامت بود. آن چه او در ذهن خود به دنبال ايجادش بود كپي‌برداري ساده‌انگارانه‌اي از فرقه اسماعيليه و حسن صباح و فداييان او بود. او در افكارش لباس حسن صباح را برازنده مسعود رجوي ديده بود و خود را چه بسا داعي بزرگ او مي‌دانست….. مشكلي در اين بين باقي مي‌ماند آن بود كه خود جعفر هيچ رابطه واقعي با مسعود نداشت( جلد 3كتاب به نام تمشكهاي نا آرام صفحه75) و بعد هم اضافه مي‌كند: «مسئولان امنيتی زندان و به ويژه ناصريان که در تدارک قتل عام زندانيان بودند، فرصت را مغتنم شمرده، زمينه‌ اشاعه‌ چنين ديدگاه‌هايی را فراهم می‌کردند» و يا « شايد همان کسانی که چون پروانه گرد او می‌گشتند، اگر در کنار او قرار می‌گرفتند نمی‌توانستند او را تحمل کنند» مصداقي علت كينه‌كشي خود با جعفر هاشمي را در نوشته‌اش به روشني توضيح داده است: «من شخصاً به هيچ وجه با آن چه جعفر مطرح می‌کرد، موافق نبودم. نه آن که ترديدی در بخش پيشبرد مقاومت و يا بالا رفتن موضع زندانيان داشته باشم (که در آن شرايط همان نيز اصولی نبود) بلکه با مکانيسم آن چه وی از آن به عنوان “انقلاب ايدئولوژيک”نام می‌برد، مخالف بودم. مطرح کردن ضعف های فردی، از اخلاقی گرفته تا تشکيلاتی و سياسی در جمع زندانيان (جمعی که به راحتی می‌توانست عناصر “نفوذی” را در خودجای داده باشد)، عنوان کردن مسائلی که حتا در بازجويی از آن ها سخنی به ميان نيامده بود و… تنها می‌توانست يک خودکشی قلمداد شود. رژيم از روزنه‌ آن می‌توانست به درون افراد راه يافته و نقاط ضعف‌شان را به خوبی شناسايی کند» مصداقي به چه زباني روشن‌تر از اين بگويد كه اگر وارد پروسه انقلاب مي‌شد، كما اين كه بقيه هواداران شده بودند، معلوم مي‌شد كه «پيت حلبي» واقعي چه كسي است؟ آن وقت چيزهايي رو مي‌شد كه اصلا با شخصيت دن كشيوت او جور در نمي‌آمد. او بايد مسائلي را توضيح مي‌داد كه ماهيت درهم شكسته يك «پيت حلبي» را رو مي‌كرد. والا همه مي‌دانند كسي را كه حساب پاك است از جمع و حسابرسي و انتقاد كه باك است؟

ولي مصداقي با بي صداقتي تمام براي مخفي نگاهداشتن گنده كاري‌هايي كه كرده بود، به خاطر پرونده سياهي كه نزد بازجويان و شكنجه‌گران داشت، و به خاطر اين كه حاضر به پرداخت بها نزد ساير زندانيان نبود، عدم صداقت خود را تئوريزه مي‌كند. اما مهمتر از اين كه مصداقي اين ضعفها را داشته است نوشتن آنها در كتاب خاطرات است. او وظيفه دارد تا مرزهاي مقاومت و تسليم را مخدوش كند. او مي‌خواهد القا كند كه مقاومتي در زندان نبوده و اتفاقا «پيت حلبي» ها هستند كه قهرمان شده‌اند. لذا مي‌نويسد: «بدون شک اگر پروژه قتل عام‌ها پيش نيامده بود و صورت مسئله برای هميشه پاک نشده بود، مشکلات زيادی در روابط زندانيان مجاهد پيش آمده و تأثيرات به شدت مخربی در زندان و مقاومت باقی می‌گذارد و می‌توانست منشاء ضربه‌های بزرگ و جبران ناپذيری باشد». اين عدم صداقت در سالهاي بعد، هنگامي كه «پيت حلبي» به خارج كشور صادر مي‌شود، در راستاي مأموريت يك «فرستاده» ادامه مي‌يابد و خود را به صورت كينه‌كشي نسبت به ساير زندانيان، و به خصوص مجاهديني كه به اشرف رفته‌اند، بارز مي‌كند.

اما بايد اعتراف كرد كه اوج كينه مصداقي نه نسبت به شهيدان و نه حتي فحاشي نسبت به زندگان آنها است. اين انبان بغض و حقد وقتي در راستاي يك «مأموريت» قرار مي‌گيرد به غيظ نسبت به مسعود تبديل مي‌شود. و يكي از اصلي ترين محورهاي مأموريت «فرستاده» لوث كردن چهره و نام «مسعود» است. در تمام نوشته‌هاي مصداقي، به ويژه در «گزارش92» اين كينه مثل چاهي از عفونت و چرك فوران مي‌كند. وقتي صحبت مصداقي به مسعود مي‌رسد به معناي واقعي «بي دنده و ترمز» مي‌شود. مي‌بافد و مي‌لايد و هيچ مرزي را رعايت نمي‌كند. و طرفه آن كه برخي موارد هم كه سعي مي‌كند منطقي و مثلا تحقيقي و مستدل بنويسد دست به دزدي هاي ناشيانه‌اي مي‌زند كه گذشته از هرچيز يك مضحكه است.
يكي از «شاه ـ شيخ» كارهاي مصداقي را در باره شخصيت مسعود رجوي مي‌آورم. و حديث مفصل خواندن را از اين حديث به عهده خواننده مي‌گذارم:

یک قياس مع‌الفارق
در «گزارش92» چند صفحه‌اي اختصاص به اين دارد كه مشابهت‌هاي شخصيتي «تقي شهرام» و «مسعود رجوي» برجسته شود. مصداقي به عنوان يك كشف بديع و جديد نوشته است: «نه تنها شباهت عجيبي به لحاظ شخصيتي بين شما و تقي شهرام ديده مي‌شود بلكه يك دهه بعد از سيطره يافتن او بر مجاهدين، شما وي و اقداماتش را الگوي رفتار تشكيلاتي خود قرار داديد و از تجربيات او براي پيشبرد اهدافتان و جا انداختن هژموني رهبري در مجاهدين استفاده كرديد». (صفحه 119 گزارش 92) به راستي فكر مي‌كنيد اين تخم دو زرده مصداقي حاصل كنكاشهاي فكري و ذهني خودش است؟ كشف عجيب و غريبي كرده است؟
گذشته از صحت و سقم مسأله، بايد توجه كنيم كه اين فكر يك ايده دزدي شده از يك «توده‌اي بريده» است (واي خداي من توده‌اي چيست كه بريده‌اش چه بشود) كه با افتخار و بدون هيچ پرده پوشي درخدمت ساواك خميني به قلمزني مشغول است.

شما حتما نام عبدالله شهبازي را شنيده و يا از همكاريهاي او با وزارت اطلاعات آخوندي اطلاع داريد. جنابشان سايتي دارند كه مي‌توانيد مراجعه كنيد و به چشم مشاهده كنيد. محض آشنايي كساني كه احتمالا با اين «زرده مليجه» حزب توده آشنا نباشند مختصرا توضيح مي‌دهم، او ويراستار بسياري از كتابهاي وزارت اطلاعات است. نمونه معروف اين ويراستاري، كتاب خاطرات ارتشبد فردوست (رئيس دفتر ويژه اطلاعات محمدرضا شاه پهلوي) است. عبدالله شهبازي خودش نوشته است به اتفاق «حسين آقا شريعتمداري»(قلم به مزد خامنه‌اي در كيهان) طرف اصلي گفتگو و مباحثه با احسان طبري بوده است و احسان طبري را به «اسلام عزيز» هدايت كرده است. خود ايشان نوشته است: «در مسلمان شدن طبري سهم بزرگ داشتم. حسين آقا شريعتمداري نيز بحث مي‌کرد. جذابيت شخصيت و کلام او مؤثر بود. بحث‌هاي نظري را من دنبال مي‌کردم» اين موجود رسوا، كه روي دست احسان نراقي به ساواكي بودن خودش افتخار مي‌كند، ضمنا در سال 1389، يك كتاب تحقيقي در دست تدوين داشته دربارة «سرويس هاي اطلاعاتي و انقلاب اسلامي‌ايران» يك فصل اين كتاب به نام «داستان آن ده نفر» است. موضوع تحقيق درباره ده نفر نفوذي ساواك در ميان سازمانهاي سياسي زمان شاه است. اين افراد كساني مانند سيروس نهاوندي و مسعود بطحايي و… هستند كه با نفوذ در سازمانهاي سياسي آن دوران ضربات سنگيني به نيروهاي مبارز و انقلابي وارد كردند(كه در همين نوشته به آنها اشاره مختصري كرده‌ام). شهبازي در اين كتاب يك فقره شاهكار «توده ـ آخوندي» هم مرتكب شده است. يعني در كنار نفوذي هايي نظير نهاوندي و بطحايي، «تقي شهرام» و «مسعود رجوي» را هم بر زده است. اما همه مي‌دانند همرديف قرار دادن آن خائنان با مسعود رجوي يك فريب شيادانه است كه فقط از پيوند «بيت عظما» و «حزب توده» برمي‌آيد.
يكي ديگر از شخصيت‌هاي مورد تحقيق «تقي شهرام» است. شهبازي سالها قبل از كشف مصداقي نوشته بود: «اگر تقی شهرام بر بنیان تفکر «مجاهدین اوّلیه» نخستین «انقلاب ایدئولوژیک» را در سازمان پدید آورد، مسعود رجوی این فرایند را به‌گونه دیگر طی کرد و بقایای مجاهدین را، بر شالوده‌های همان تفکر، به فرقه‌ای متصلب بدل نمود. در این فرایند، «سازمان» به «فرقه» بدل شد با تمامی مختصاتی که از «فرقه» می‌شناسیم. بدینسان، او دومین «انقلاب ایدئولوژیک» را در سازمان هدایت کرد». حالا مصداقي بلبل زباني مي‌كند كه «پس از كشته شدن موسي خياباني تكرار همان پروسه تغيير ايدئولوژي در سال54 و بلامنازع شدن تقي شهرام پس از كشته شدن رضا رضايي در رأس سازمان است» (صفحه 138 نوشته مصداقي)

به اندازه كافي روشن هست؟ شهبازي با صراحت اعلام مي‌كند كه با «بيت عظما» رابطه دارد و خط كارش از آنجا مي‌گيرد. و بي‌پرده مي‌نويسد: کسي « به اندازه من با قلم خود به انقلاب و نظام جمهوري اسلامي خدمت» نكرده است. (زمين و انباشت ثروت: تکوين اليگارشي جديد در ايران امروز (26) وبگاه عبدالله شهبازي) حالا مصداقي مي‌خواهد فراتر از شهبازي مأموريتش را براي بازجويش به نحو احسن تمام كند. اما بهتر است بگويد كه او از روي دست شهبازي نوشته يا شهبازي از روي دست مصداقي؟ تا آن جا كه من مي‌دانم شهبازي دزد با چراغ آمده‌اي است. يعني آدم باسواد، كتاب خوانده و باسوادي است. در حالي كه مصداقي با نثر شلخته و ذهن آشفته و غير متمركز و به راستي بيمارش بايد سالهاي سال شاگردي شهبازي را بكند تا شايد راه به ديهي ببرد. و براي تغيير ذائقه و مقداري خنده هم كه شده بد نيست يك خواب‌نما شدن ديگر مصداقي را عينا نقل كنم كه خطاب به مسعود رجوي نوشته است: «به نظر مي‌رسد شما تحت تأثير شخصيت استالين هم بوده‌ايد و در بحثهاي دروني مجاهدين از وي به نيكي ياد مي‌كنيد» (صفحه76) بگذريم… كه سطر به سطر نوشته‌هاي مصداقي مملو است از اين قبيل كشفيات و بي‌بديل.

يك نمونه ديگر از يك توطئه مشترك
لجن پراكني نسبت به شهيدان و حتي زندگان مجاهدين يك اشتباه در نوشته‌هاي ايرج و همنشين‌هايش نيست. آجري است از يك بنا كه قرار است مصداقي و «رحيم مشايي»اش بسازند. چند سال پيش همنشين بهار، كه خود از مشكوكان در زندان شاه بود و آوازة بريدگي‌اش در زندان خميني را هم افراد مختلف، حتي برادر رژيمي‌اش، جار زده بودند، مثلا تحقيقي كرد در مورد مراسم «سپاس اعليحضرت» در 15بهمن 1355 در زندان شاه. همانطور كه مي‌دانيد بعد از ضربه اپورتونيستي سال 54 ساواك روي عناصر راست و مرتجعي كه از مبارزه بريده بودند كار كرد و بالاخره هم در روز «رفع خطر از ذات همايوني» تعدادي از آنها را، كه با بازجويان خود به توافق رسيده بودند، طي يك مراسم عمومي عفو داد. مأموريت آنها ادامه خط «رسولي» و ساير بازجويان ساواك بود. آنها وظيفه داشتند تا در بيرون زندان به جاي مبارزه با شاه، به مبارزه با مجاهدين بپردازند( درست مثل كاري كه مصداقي دارد مي‌كند). در ميان عفو شدگان آخوندهايي از قبيل آخوند كروبي و آيت الله انواري و اغلب سران گروه مؤتلفه مثل عسگراولادي و ابوالفضل حيدري(كه بعدها با لاجوردي از شكنجه گران اوين شد) و خائنان رسوايي مثل منوچهر سليمي مقدم حضور داشتند. همنشين بهار فرصت را غنيمت شمرد و زهركينه‌جويي هاي خود را نسبت به مجاهدين ريخت. او در اين مقاله مرزهاي دريدگي و بي‌حيايي را تا به نهايت درنورديد و نام مادر رضاييها(عزيز) را در رديف اين عده منتشر كرد. تهمت ناجوانمردانه و رذيلانه‌اي كه قبل از هرچيز دل همه مجاهدين را به درد آورد. زيرا كه همه مي‌دانند «عزيز»، اين زن شريف و پاكباز،كه مادر همه مجاهدين است، چه جايگاهي در نزد مجاهدين دارد. اين كار نفرت انگيز همنشين با واكنش بسيار منفي دوستان و هواداران مجاهدين مواجه شد و همنشين خيلي زود متوجه غلطي كه كرده بود شد. لذا با دورويي تمام سعي كرد فرومايگي خود را ماستمالي كند. اما ايميلها و اظهارات فردي و شخصي او كه حاوي معذرت‌خواهي بود ذره‌اي بوي صداقت نمي‌داد. و به همين دليل اين هيچگاه مقبول هيچكس قرار نگرفت. اين رذالت همچنين در مورد مجاهد شهيد محمدرضا سعادتي تكرار شد.

سعادتي كه به «زنداني دو نظام» معروف است از اولين زندانيان سياسي دستگير شده در زمان آخوندها است. او كه در زمان شاه به ابد محكوم بود چند ماه بعد از آزادي توسط پاسداران خميني، دستگير شد و زير شكنجه رفت. در زندان به شدت مورد حقد و كينه لاجوردي و كچويي بود به تهمتهاي فراوان به او زدند. اما گزارش‌هاي متعدد زندانياني كه بعدها آزاد شدند و همچنين اخباري كه سازمان داشت همگي حاكي از تاثيرات بسيار سازنده شهيد سعادتي برروي زندانيان بود. عاقبت او به خاطر پايمردي و استواري اش با توطئه شخص لاجوردي به شهادت رسيد. بعد از شهادت سعادتي، لاجوردي وصيتنامه‌اي از او منتشر كرد كه كاملا مشخص بود دست پخت «دوستان» توده‌اي اش است. در دست پخت مشترك رفقا و لاجوردي، سعادتي به نفي مبارزه مسلحانه پرداخته بود. البته در اندك مدتي لاجوردي در آرزوي اهريمني خود شكست خورد و غباري از توطئه بردامن شهيد سعادتي ننشست. اما در ادامه خط لاجوردي براي آلوده كردن نام و راه سعادتي، مصداقي بعد از چندين سال در جلد 4كتاب خاطرات خودش (صفحه48) نوشت: «از نظر من وصيتنامه سعادتي كه توسط رژيم انتشار يافت مي‌تواند واقعي بوده و وي به هنگام شهادت احتمالاً داراي ديدگاهي كه در وصيتنامه مطرح مي‌كند بوده باشد» البته مصداقي براي اين ادعاي خائنانه خودش هيچ دليل و مدرك و شاهدي نمي‌آورد و شگفت‌تر اين كه خودش در جاي ديگر كتابش (جلد 3 به نام تمشكهاي ناآرام صفحه 69) درباره اين شهيد والامقام مي‌نويسد: «شهيد حسن ناطقي نقل كرده بود در سلول انفرادي 209 ليوان پلاستيكي قرمز رنگي را يافته بود كه روي آن جمله زير از سوي سعادتي كنده شده بود: «هرشلاقي كه به پاي انقلابيون فرود مي‌آيد به منزله كلنگي است كه گور استبداد را بيشتر حفر مي‌كند و پاي آن را امضا كرده بود سيكو» ملاحظه مي‌شود كه مصداقي با چه اصراري خط لاجوردي را دنبال مي‌كند. و عجيب تر از مصداقي «رحيم مشايي» او است! كه بعد از گذشت اين همه سال هنوز دست از كينه كشي نسبت به مجاهدي استوار همچون سعادتي برنمي‌دارد.

به تازگي همنشين بهار در مقاله‌اي به نام «وحدت ظرف و مظروف بي‌تضاد نيست، به رابطه شكل و محتوا پرداخته و و در نوشته‌اي بسيار مفصل بعد از ذكر مثالهاي متعدد فلسفي و تاريخي، سعادتي را در كنار بريدگان و توده‌اي‌هاي شناخته شده و خائنان اكثريتي قرار داده و نوشته است: «كژراهه پيش از آن كه در احسان طبري، حسين روحاني، محمدرضا سعادتي و عطاالله نوريان و… باشد در ظرف و بستري بود كه آنها در آن بودند چه بسا ظرف براي مظروف خودش (براي كساني كه با شور و شوق با تشكيلات مزبور كار مي‌كردند ) از شايستگي لازم برخوردار نبود» و اين همان ادامه راه لاجوردي است كه اين بار توسط مصداقي و همنشين بهار پيگيري مي‌شود. هرچند دربارة اين «رحيم مشايي» خارجه نشين كه به گفته بسياري از اجاره دادن خانه به فاحشه‌هاي هلندي ارتزاق مي‌كند و در تهران خانه مي‌خرد، حرف بسيار است اما بي مناسبت نيست به آخرين «شاهكار» او فقط اشاره‌اي كنيم و بگذريم. در ادامه خط لوث كردن مقاومت و از زير تيغ در بردن خائنان، همنشين اخيرا گفتگويي تلفني با هوشنگ عيسي بيگلو داشته است. ما، هرچند جاده صاف كنهاي اين گفتگو را به خوبي مي‌شناسيم، اما از مذاكرات پشت پرده با پيرمرد خبر نداريم. به مقولات و صحبتهايي هم كه در اين گفتگو آمده باز هم كاري نداريم. تنها به يك فقره توجيه و تئوريزه كردن امر «خيانت» ارجاع مي‌دهيم كه همنشين با بي حيايي تمام عرضه مرتكب شده است. در اين گفتگو صحبت اميرفطانت، خائني كه شهيدان سرفراز خسرو گلسرخي و كرامت دانشيان را به اعدام داد و خود سالها است گم شده است، كشيده مي‌شود و همنشين به عيسي بيگلو مي‌گويد: « من ديده‌ام و خوانده‌ام كه دوستان ارجمندي پاي فشرده‌اند براين كه امير فطانت آگاهانه، مختارانه، عامدانه عامل ساواك بوده. از قول پرويز ثابتي هم جسته و گريخته نكاتي هست. اما گاهي فكر مي‌كنم با آن آشنايي كه امير فطانت با افرادي كه نام بردم داشت اگر اين جور بود كه او عامل ساواك بود اصلا نمي‌بايد سياهكلي اتفاق مي‌افتاد. يعني اگر زبان باز مي‌كرد خيلي چيزها بايد روشن مي‌شد كه نشد» ملاحظه مي‌كنيد كه همنشين چگونه به تطهير يك خائن ساواكي مي‌پردازد. اما طرفه آن كه در توجيه خيانت به اين نيز بسنده نكرده و به تطهير منفورترين خائن تاريخ، يعني يهوداي اسخريوطي، مي‌رسد. همنشين مي‌گويد: « داستان او من را به داستان يهودا مي‌برد. يهودا كه در روايت كتاب مقدس همانطور كه مي‌دانيد باعث مي‌شود كه مسيح لو برود. گاهي من فكر مي‌كنم اون داستان يهودا نيز اما و اگر دارد. چطور ممكن است يكي از حواريون مسيح كه ازش نيكيها ياد مي‌كنند آنقدر پست باشد كه به خاطر سي سكه نقره كه كتاب مقدس مي‌گويد دوست نازنينش مسيح را به پليس بشناساند؟ شايد، شايد يهودا ميهنش را دوست داشته و درست يا نادرست راه و رسم مسيح را در ضديت با آن مي‌ديده و به همين دليل به اين نتيجه رسيده كه بيايم به قيمت يهودا شدن به قيمت تف و لعنت دنيا را به خود خريدن اين كار را بكنم…».

به راستي با كسي كه يهودا را «ميهن دوست» مي‌داند و معتقد است او به خاطر ضديت با «راه و رسم» مسيح او را لو داده است، چه مي‌توان گفت؟ وقتي جعفر هاشمي‌ها مي‌شوند «پيت حلبي» و قاتلان خسرو گلسرخي ها و كرامت دانشيان ها اين گونه تبرئه مي‌شوند و «خيانت» و لو دادن اين گونه تئوريزه مي‌شود آيا نبايد از ايرج مصداقي ها انتظار داشته باشيم كه در به در دنيال مسعود رجوي باشند و بگويند: «چرا شما و مريم … نمانديد تا چنانچه لازم شد ” تا آخرين نفر” كشته شويد-صفحه 185 گزارش92» تعارف را كنار بگذاريم. امثال مصداقي و همنشين حاضرند «تف و لعنت دنيا را به خود» بخرند و مأموريت خود را به نحو احسن انجام دهند. ما پيشاپيش ضمن نثار «تف و لعنت» خود به «يهودا»هاي جديد درباره موفقيت «مأموريت»شان از حافظ شيراز مدد مي‌گيريم كه :
نوميد مشو كه حق رها نكند
چنين عزيز نگيني به دست اهرمني

يك مورد ديگر در راستاي مأموريت اصلي
با مرور قدم قدم نوشته‌هاي مصداقي، زواياي بيشتري از «مأموريت براي بازجو» روشن مي‌شود.
مصداقي در صفحه 3 جلد اول كتاب خاطراتش نوشته : «براي من بسيار مهم بوده است كه در رابطه با كساني كه امكان پاسخگويي ندارند پرده دري نكرده باشم» در حالي كه يكي از برخوردهاي بسيار ناجوانمردانه مصداقي چه در كتاب و چه در مقالات بعدي‌اش نفي مطلق كساني است كه به نحوي يا خاطره‌اي از زندان نقل كرده‌اند و يا كتاب خاطراتي نوشته‌اند. نمونه‌اش ياوه سر هم كردن درباره كتابهاي خاطرات محمود رؤيايي است. مصداقي با چنان هيستري و كينه‌اي درباره كتابهاي رؤيايي نوشته كه اگر آن را در كادر «مأموريت»ش ارزيابي نكنيم به هيچ وجه ميزان نفرتش را از 5جلد كتابهاي رؤيايي نمي‌توانيم بفهميم. او از همان ابتدا تعيين تكليف مي‌كند كه چرا كتابهاي رؤيايي 5جلد است؟ و خود پاسخ مي‌دهد مي‌خواهد روي 4جلد كتاب من بلند شود!
ذكر نمونه ديگري خالي از لطف نيست. شايد مصطفي نادري را بشناسيد. (اخيرا مقاله‌اي به نام« پروژه انهدام يك جنبش » درباره مقاله مصداقي نوشت) او بيش از يازده سال در زندان خميني بوده است. حدود 5سال از اين مدت را در انفرادي به سر برده و به خاطر شكنجه‌هايي كه شده است سالهاي بعد، و حتي هنوز، از عواقب آن نظير درد كليه و…. رنج مي‌كشد. كساني كه مصطفي را از نزديك مي‌شناسند گفته‌اند كه او به قدري درد داشت كه حتي از نحوه صحبت كردنش هم معلوم بود چه‌ها كشيده است. اما اين مجاهد فروتن و بي ادعا به ويژه در آن سالهاي ابتدايي به خارج كشور آمدنش مطلقا درباره خودش و وضعيت بيماري‌هايش صحبت نمي‌كرد. و اين بزرگترين مشكل مصاحبه تلويزيوني با او بود. شنيده‌ام كه عاقبت بعد از چندين روز سر و كله زدن با او و ضبط چندين باره مصاحبه بالاخره يكي دو ساعتي نوار از آن در آمده است. حدس مي‌زنيد عكس العمل مصداقي بعد از ديدن مصاحبه چه بود؟ آيا خوشحال شد كه يك شاهد زنده درباره جنايات آخوندها حرف مي‌زند؟ يا… گفته بود «دارند مصطفي را جلو من علم مي‌كنند!» ملاحظه مي‌كنيد؟ محور عالم مصداقي است و مجاهدين حق ندارند بدون اجازه از ولي فقيه خودخوانده زندان با يك مجاهد مصاحبه كنند. چرا؟ چون دكان آقا بسته مي‌شود. چون «ايرج خان» مأموريت دارد خودش بشود «صداي قتل عام شدگان». و همه كساني كه مصداقي را در خارج ديده‌اند مي‌توانند شهادت دهند كه اين «مختصر تقاضا»، از همان روزهاي اول، مورد اختلاف او با مجاهدين بود. او مي‌خواست خود را «صداي قتل عام شدگان» به مجاهدين قالب كند و آنها جنس بنجل خودشان را مي‌شناختند. آنها با صراحت مي‌گفتند و يقين داشتند كه حرفهاي او مطلقا بوي «مجاهدي» نمي‌دهد.

اما گذشته از اين كه مصداقي، در ادامه چهره سازي براي خودش، خود را هووي تمام كساني مي‌داند كه خاطره‌اي از زندان نقل مي‌كنند، برخورد شرم‌آور او با كساني است كه گزارش رسمي به مقامات حقوق بشري داده‌اند. مصداقي مأموريت دارد تا اعتبار مقاومت را در نزد سازمانهاي حقوق بشري و بين المللي مخدوش كند. نمونه اين كار خائنانه را در مطلب مفصلش درباره اشتباهات گزارش غلامرضا جلال(يكي از مجاهديني كه هم اكنون در ليبرتي است) به گاليندوپل مي‌توان ديد. گذشته از اين كه فلان مورد و يا فلان تاريخ درست است يا با دقت نقل نشده يا هر اشتباه ممكن ديگر، بايد توجه داشت كه غلامرضا جلال به يك مقام رسمي حقوق بشري در سازمان ملل گزارش داده است. بنابراين رديه نويسي براي او در واقع زيرآب گزارشهاي حقوقي به مراكز بين المللي را مي‌زند و فرق دارد با انتقاد به يك گزارش منتشر شده در يك سايت كه برخي مواردش ممكن است درست يا غلط باشد. مضافا به اين كه اين ادعاها درست در زماني صورت مي‌گيرد كه نويسنده در اشرف است و امكان پاسخگويي ندارد. و از آنجا كه مصداقي بسيار دروغگو است قولي را كه در ابتداي كتاب خودش داده فراموش مي‌كند.

يكي دو نمونه از تحقيقات «گه…هربار»
مصداقي در جلد دوم خاطراتش به نام اندوه ققنوسها (صفحه356) تا آنجا كه توانسته نسبت به كتاب «قهرمانان در زنجير» راست و دروغ بافته و از جمله به نقل از صفحات 451 و 491 اين كتاب نوشته است: «گردآوري كننده كتاب قهرمانان در زنجير مي‌نويسد: «مجاهد شهيد…صديقي از مجاهديني بود كه در زندان اوين براي حفظ اطلاعاتش خودكشي كرد» و اضافه كرده است: «در روايت فوق حتي يك كلمه درست نيز يافت نمي‌شود. محمد صديقي از مجاهدين قديمي بود كه سابقه زندان دوران شاه را داشت و در زندان به ماركسيسم گرويده و بعد از انقلاب از اعضاي راه كارگر به شمار مي‌رفت و به همين اتهام نيز دستگير شده بود. برادر وي عليرضا صديقي اما از هواداران مجاهدين بود. محمد در بند 1 گوهردشت در سال 66 خودكشي كرد و موضوع خودكشي‌اش نيز ربطي به حفظ اطلاعات مقاومت و… نداشت. معلوم نيست چرا تلاش مي‌شود تا به هركسي كه در زندان دست به خودكشي زده است چهره قهرمانانه و حماسي داده شود»
براي درك ميزان «صداقت» مصداقي در راستاي مأموريتش، از آنجا كه كتاب قهرمانان در زنجير چاپ شده و در دسترس عموم است، بهتر است بي هيچ توضيحي به صفحه 491 كتاب مراجعه كنيم. در اين صفحه اصلا نامي از محمد صديقي نيست.(اولين دروغ حتي در نقل مطلب) به صفحه 451 مراجعه كنيم. اين صفحه مربوط به فهرست اعلام كتاب است. در شماره 243 آن كه متعلق به صفحه 91 كتاب است آمده: « مجاهد شهيد…صديقي از مجاهديني بود كه در زندان اوين براي حفظ اطلاعاتش خودكشي كرد». به صفحه 91 برويم ببينيم در خود كتاب چه آمده است: در صفحه86 كتاب دو سند تاريخي دستنوشته‌هاي زندانيان كه از زندان بيرون آورده شده.كليشه دستخط خود بچه‌هاي زندان نيز در صفحه 87 درج و بعد هم متن نامه‌هاي زندانيان عينا تايپ شده است.(در كليشه هم اگر دقت شود كاملاً مشخص است) در سند زندان آمده است: «خودكشيها: (علي انصاريون، خليل رمضاني،…صديقي، قاسم خلدي)
در كتاب اين مطلب بي كم و كاست عينا نقل شده است.

حالا چند نكته و سوال:
اولاً مصداقي از كجا فهميده كه منظور از صديقي(كه در كتاب نهايت امانت رعايت شده و در سند دستخط بچه‌هاي زندان حتي اسمي هم برايش ننوشته شده) همان محمد صديقي است؟
دوم: محمد صديقي اتفاقا از شهيدان شناخته شده و والامقام مجاهد است. محمد در زمان شاه از مجاهدين زنداني بود. بعد از پيروزي انقلاب هم در انتشارات طالقاني كار مي‌كرد. وقتي هم دستگير شد به علت رابطه خانوداگي با رجايي معدوم و شناختي كه لاجوردي از او داشت به شدت زير شكنجه رفت و كليه‌هايش از كار افتاد و دياليز شد و به شهادت رسيد. يعني نه تنها «به ماركسيسم نگرويده بود» كه بر مواضع مجاهدي خود تا به آخر پايدار ماند و شهيد شد. (همسر و برادر محمد هم اكنون در آمريكا هستند و مي‌توانند دقيق تر اين جريان را بگويند)

حالا برگرديم به نوشته مصداقي و ببينيم «يك كلمه درست» در نوشته او پيدا مي‌شود يا نه؟
روايت مصداقي از محمد صديقي مبني بر تغيير ايدئولوژي او و بعد هم راه كارگري شدنش مطلقا غلط است. هم چنين نوشته محمد در سال66 در زندان خودكشي كرد اين يكي هم جعل است. محمد در همان سال60 زير شكنجه به شهادت رسيد. حالا مصداقي با شگفتي مي‌نويسد: «معلوم نيست چرا تلاش مي‌شود تا به هركسي كه در زندان دست به خودكشي زده است چهره قهرمانانه و حماسي داده شود». قضيه سياهدانه و «ديدي نگفتم» را كه شنيده‌ايد! راست راست دروغ مي‌بافد، صفحه را اشتباه آدرس مي‌دهد، مطلب را غلط نقل مي‌كند و آخرش هم مارك خودش را مي‌زند، و تازه مدعي است كه «يك كلمه درست» در مطلب كتاب قهرمانان در زنجير نيست. مأموريت يعني اين.

اما اگر تصور شود اين يك اشتباه لپي بوده است كه مصداقي مرتكب شده است زهي خيال باطل. اين تنها نمونه كوچكي از لاطائلات مصداقي در كتابش است. در اينجا قصد آن نيست كه به كتاب خاطراتش بپردازيم. مشكل ما با مصداقي بالاتر از اينها است كه مثلا پاسخش را بدهيم كه وقتي مي‌نويسد مجاهدين شهيد علي خليلي و اكبر ملاعبدالحسيني عضو تيم حفاظتي موسي خياباني بوده‌اند بالكل پرت مي‌گويد. وقتي مي‌نويسد موسي خياباني در زندان توي گوش محمد كچويي زده است بالكل دروغ است. وقتي مي‌نويسد حبيب خبيري در تدارك عمل مسلحانه بوده كه توسط نيروهاي دادستاني دستگير شده ياوه مي‌بافد…(بعد از آن هم كشف مي‌كند حبيب خبيري اصلا كاپيتان تيم ملي فوتبال نبوده است). به راستي از وقاحت اين شخصيت پفكي كه اين گونه لاف مي‌زند و خالي مي‌بندد متحير نمي‌شويد؟ اما تأكيد ما براين است كه بيشتر از هرچيز به «مأموريت» «فرستاده» فكر كنيد.

هدفهاي دوگانه از پاچه گيري‌ها
در وهله اول به نظر مي‌رسد كه اين پاچه‌گيري‌ها از روي حسادت و رقابت و توهم است. و اين مساله به قدري در مصداقي حاد و بيمارگونه است كه مثلا بي اعتبار كردن گزارشهاي مقاومت نزد مقامات بين المللي هم هيچ قبحي ندارد. اما در وراي اين گرد و خاكها، هدف دوم مصداقي مخفي كردن ماهيت اصلي خودش است. مصداقي با اين پاچه‌گيري ها نسق مي‌گيرد تا كسي از او بسياري از سؤالات را نكند. چندي پيش يك زنداني همبند مصداقي برايم تعريف كرد كه او به زندانيان آزاد شده ديگر هم پيام داده : «اگر كسي عليه من چيزي بنويسد، يا بگويد، دهانش را فلان مي‌كنم». اين ميزان پاچه ورماليدگي و شارلاتان بازي يك مساله خصلتي نيست. براي اين است كه يك چيز ديگري پوشيده بماند. و راستي آن چيز كه نبايد رو شود چيست؟ مصداقي اين قدر زيرآب اين و آن را مي‌زند تا فرصتي باقي نماند كه از او بپرسند چرا در ماشين گشت ضربت دادستاني نشسته‌اي؟ و چه كساني را لو داده‌اي؟ مصداقي اين قدر لاف در غربت مي‌زند و دروغ و دغل سر هم مي‌كند تا كسي نپرسد تو كه به شهادت دوست و دشمن حافظه بسيار خوبي داشته و داري، چرا وقتي به خودت مي‌رسد اينقدر كم حافظه مي‌شوي؟ و چرا متن انزجار نامه‌ات را از ياد مي‌بري؟
براي اين كه مديون شارلاتانيسم مصداقي نمانيم از جلد سوم خاطرات مصداقي به نام «تمشك هاي نا آرام»(صفحه 146) نقل مي‌كنم. او مدعي است در محاكمات يك دقيقه‌اي سال67 وقتي با آخوند نيري مواجه مي‌شود به سوالات او جوابهاي قاطعي داده و سازمان را محكوم نكرده، كلمه منافقين را به كار نبرده و مي‌نويسد: «نمي‌دانم چي شد كه با من به چانه زني پرداختند شايد به خاطر «سلام» اولي بود، شايد از آن جايي كه چهار نفر پيش از من يعني محمود زكي و مصطفي محمدي محب و قاسم سيفيان و محمدرضا مهاجري به اعدام محكوم شده بودند مي‌خواستند آنتراكتي بدهند…» ملاحظه مي‌كنيد؟ آخوند نيري چون «آقا» را بسيار مؤدب ديده در محظور قرار گرفته و به خاطر يك «سلام» ايشان شروع به چانه زني با او كرده است. و يا اگر اين دليل را مسخره و خنده‌آور مي‌بينيد مصداقي پيشاپيش دليل قاطع دوم را جلو رويتان گذاشته است. آخوند نيري خسته شده و خواسته يك «آنتراكت»ي بدهد و از آقا گذشته است. خنده‌تان مي‌گيرد يا اين ترهات را توهين به شعور خواننده مي‌بينيد؟ ادامه دهيم. مصداقي اعتراف مي‌كند كه «يعنی محمود زکی و مصطفی محمدی محب و قاسم سيفان و محمدرضا مهاجری» پيش مرگ او شده‌اند اما حضرت آقا در عوض برانگيخته شدن «يک لحظه به ذهن»ش مي‌زند كه « شايد همه را اعدام نکنند. فکر کردم بهتر است امتحان کنم و روزنه‌ای را باز بگذارم. رو به نيری گفتم: حاضرم در صورت آزادی تعهد دهم ديگر فعاليت سياسی نکنم».
حالا صداقت را در مورد نوشتن انزجار نامه‌اش ملاحظه كنيد. مدعي است كه اول چيزي مي‌نويسد بازجويان قبول نمي‌كنند بعد دوباره صدايش مي‌كنند و انزجار نامه مفصلتري مي‌نويسد. حالا چه مي‌نويسد؟ اين جاست كه فراموشي به سراغ مصداقي مي‌آيد: «متن را دقيقا به ياد نمي‌آورم، زيرا هيچ تمايلي به حفظ آن نداشتم». علت آن همه پاچه‌گيري‌هاي هيستريك روشن شد؟ علت آن همه قرشمال بازي‌ها و چاقوكشي‌هاي قلمي كه آي شما نمي‌خواستيد من زنده بمانم معلوم شد؟ اما اجازه دهيد باز هم جلوتر برويم. حقايق بيشتري روشن مي‌شود.

درنگ بيشتر در نوشتن انزجار نامه
مصداقي تا آنجا كه توانسته فكر همه چيز را كرده است. انزجار نامه نوشتن، آن هم در سرفصلي كه آخوند نيري و بقيه حضرات به خاطر يك كلمه دستور قتل عام داشتند و حكم خميني اين بود كه به هيچ كس رحم نكنند، معناي بسيار روشني دارد. ولي مصداقي حسب المعمول پيشاپيش مي‌دود تا عقب نماند. گرد و خاك راه مي‌اندازد و تمام قهرماناني را كه به خاطر يك كلمه به شهادت رسيدند به لجن مي‌كشد. ببينيم چگونه؟

در «گزارش92» براي توجيه انزجارنامه نويسي خودش، چاره‌اي ندارد جز آن كه كينه‌اش را برسر انقلاب ايدئولوژيك مجاهدين خراب كند. و با دوختن شرق و غرب عالم به هم بنويسد: «علي صارمي و محمدعلي حاج آقايي و جعفر كاظمي و… كه شما بارها به خاطر زنده ماندنشان امثال آنها را سرزنش كرده بوديد و به خاطر تن ندادنشان به انقلاب ايدئولوژيك غرق در جنسيت و…. خوانده بوديدشان با عزمي استوار بر آرمانهايشان ايستادند و جاودانه شدند. خود شما مي‌دانيد كه «حجت زماني» و «ولي الله فيض مهدوي» هم كه قهرمانانه ايستادگي كردند كمترين ارتباط را با «انقلاب ايدئولوژيك» داشتند و يا شناخت عميقي از روابط نداشتند. (صفحه 96) و اينجا است كه مصداقي يك بار ديگر از دريدگي پاسدارانه خود آدمي را «كيش مات» مي‌كند. اين ميزان بي‌حيايي را من فقط در آخوندها و بازجويان يافته‌ام. به راستي مصداقي نمي‌داند كه علي صارمي را به چه علت دستگير كردند؟ به چه «جرم»ي محكوم به اعدام شد و سر به دار سپرد؟ كسي كه مصداقي را تا اين حد فرومايه نشناسد اين قبيل حرام لقمه‌گي‌هايش را به حساب توهمات ابلهانه نورسيده‌اي به بازار مي‌داندكه در بلاد فرنگ دست خود را براي خالي‌بندي باز ديده است. اما همه اينها وقتي قابل تبيين درست هستند كه مصداقي را «فرستاده»اي در پي يك «مأموريت» ببينيم. در اين زمينه هم نمونه‌هاي متعدد و تا حد زياد مضحكي را داشتم.
مثلا يك جا خود را با بهشتي همطراز مي‌كند. جاي ديگر دربارة عزل منتظري از جانشيني خميني مي‌گويد در زندان نامه‌اي به منتظري نوشته و: « از اين كه توانسته بودم سهمي هرچند كوچك درجدا شدن منتظري از خميني داشته باشم به خود مي‌باليدم »(جلد4 به نام تا طلوع انگور صفحه23) جاي ديگر دن كيشوت وار فروريختن اردوگاه شرق را پيش بيني مي‌كند و در صحبتي كه با محمد توانا(سربازجوي وزارت اطلاعات) داشته آن را با اطمينان بيان كرده و گفته است: «نگاهي به اردوگاه شرق بياندازيد. بخشي فرو ريخته به زودي بقيه‌اش نيز فرو‌خواهد ريخت» (جلدچهارم خاطرات صفحه189)
جان كلام اين كه توهمات مصداقي را نبايد در سطح يك بيمار رواني، چند گام فراتر از «بني صدر»، ارزيابي كرد. چنين موجود عجيب الخلقه‌اي، كه مادر دهر، در هر سه چهار قرن، فقط يكي مثل او را به بشريت عرضه مي‌كند، وقتي به زندانيان مي‌رسد و مي‌خواهد درباره خودش حرف بزند كار نيكان را قياس از خود مي‌گيرد و خود را شانه به شانه دلاوراني همچون صارمي و كاظمي و حاج آقايي به خورد خواننده مي‌دهد. از سوي ديگر خود را با بهشتي و منتطري و محمد توانا مقايسه مي‌كند. اين دو مقايسه دو هدف مختلف را دارد. زماني كه خود را شانه به شانه شيرمرداني همچون صارمي و كاظمي و حاج آقايي قرار مي‌دهد، مي‌خواهد با ملوث كردن آنها ارزش‌هاي مقاومت را مخدوش كند. اما در مقايسه با بهشتي و منتظري مي‌خواهد خود را بالا بكشد، و در هرصورت فراموش مي‌كند كه ما فراموش نخواهيم كرد كه علي صارمي در خاوران بر سرمزار قتل‌عام شدگان سخنراني كرد و دستگير شد. فراموش نخواهيم كرد در حالي كه داخل زندان و زير حكم اعدام بود آن نامه‌هاي تكان دهنده و انگيزاننده را نوشت. بخشي از نامه‌اي را كه در فرداي ابلاغ حكم اعدامش نوشته با هم بخوانيم تا معلوم شود مدعي «صداي قتل عام شدگان» كه درست در لحظه تعيين كننده سرنوشت به آخوند نيري مي‌گويد: « حاضرم در صورت آزادی تعهد دهم ديگر فعاليت سياسی نکنم» در كجاي قضيه قرار دارد. شهيد بزرگوار علي صارمي در اين نامه به خطر كليك خوردن يك قتل عام ديگر اشاره مي‌كند و مي‌نويسد: «اينجانب حتي در چارچوب قضا و قانون همين رژيم هم مرتكب هيچ جرمي نشده‌ام مگر حضوري ساده براي اداي احترام و فاتحه يي براي زندانيان قتل عام شده در گورستان جمعي خاوران آن هم در دو سال و اندي قبل.

پر واضح است كه حكم من هيچ مبناي قانوني نداشته و تنها مي‌خواهند با اعدام اينجانب مردم وجوانان اين ميهن رامرعوب ساخته و آنها را درپيگيري مطالباتشان به وحشت اندازند لذا دراين ايام حسيني مناسب مي‌بينم كه يكبارديگر از زبان سرور آزادگان فرياد بر آرم كه: اگر آيين محمد و اكنون ميهن ما جز با ريختن خون من و امثال من به سامان نمي‌رسد پس اي طنابهاي دار مرا در بگيريد
خون من قطعا ازخون نداها و ديگر جوانان كه روزانه بر سنگفرشهاي خيابان ميريزد رنگين تر نيست و جز بر حقانيت، جسارت و افتخار ما نمي‌افزايد آن هم در ماه محرم و به دست شقي ترين آدمها»
حال اين مقدار شهامت و پاكباختگي را مقايسه كنيد با نوشته خود مصداقي كه : «من که اينجا هستم، در کشتار 67 با همين دستخط بود که زنده ماندم. البته خيلي ها هم دستخط دادند اما رژيم جنايتکار به آنها فرصت زندگي دوباره نداد. از همين دستخطها دادم که از زندان آزاد شدم. همه ما زندانيان سياسي مجاهد اعم از آنهايي که در کشتار 67 قتل عام شدند و آنهايي که زنده ماندند پذيرفته بوديم که براي آزادي از زندان »انزجارنامه« امضا کنيم. همه زندانيان سياسي سابقي که امروز در رده فرماندهي و شوراي رهبري و کانديداي مسئول اولي مجاهدين هستند بارها از اين دستخطها داده‌اند. تعداديشان به همکاري حتي گسترده با رژيم در زندان هم تن داده بودند» ملاحظه مي‌كنيد كه در اين نقطه «همه زندانيان سياسي سابق» كه «امروز در رده فرماندهي و شوراي رهبري و كانديداي مسئول اولي مجاهدين هستند» طرف حساب هستند. با اين افراد تصفيه حساب مي‌شود. اين خود «مأموريت» است. و صداقت حكم مي‌كند كه اعتراف كنيم اين وجه از «مأموريت» مصداقي بسيار مشكل است و هركسي از عهده آن برنمي‌آيد. و در برخورد با فرستاده محمد توانا، آدمي شناخت ديگري از سنگ پاي قزوين پيدا مي‌كند.

«گزارش 92» بلوغ يك مأموريت
«گزارش92» نقطه بلوغ يك مأموريت چندين و چند ساله است. كسي كه آن را به دقت بخواند به خوبي مي‌فهمد كه اين بلوغ در اوج يك درماندگي و بن بست كامل رژيم در مقابله با مقاومت تهيه شده. براي يك لحظه، خود را در اتاق فكر «مبارزه با نفاق» وزارت اطلاعات فرض كنيم. با كارچرخان هايي مانند محمد توانا، سعيد شيخان، و علوي و بالا و پايين آنها. سؤال اساسي مطرح براي اين عده چيست؟ و چه بايد كرد؟ اين سؤال در سه جبهه مطرح است. داخل كشور، اشرف و ليبرتي و خارج كشور. در داخل كشور تنها كاري كه مي‌شود كرد و با شدت هم انجام شده سركوب است. دستگيري است و شكنجه و اعدام. در اين راستا ارگانهاي مختلف كارها و وظايف خود را انجام مي‌دهند. اما در اشرف چه؟ واقعيت اين است كه در گذشته با سيصد بلندگو در اطراف اشرف و بسيج تمام عيار خانواده‌هاي اشرفيان جنگي تمام عيار به راه بود. از روستاها و شهرهاي بزرگ و كوچك و به انواع دسيسه‌ها و تحريكها خانواده‌هايي را به در ورودي اشرف آورده بودند تا به قول آن مردك خودفروخته «جگر اشرفي ها را در آورند و به دندان بكشند» اما اين كار ديگر نه امكان دارد و نه فايده. در واقع به ته خط رسيده. هيچ ترفند ديگري هم مؤثر نبوده است. بنابراين خط، بايد اعمال فشار از طريق مالكي باشد. رودررويي به خمپاره باران كردن كمپ ليبرتي و اعمال فشارهاي فوق تصور از طريق دژخيماني همچون فالح فياض و صادق و ملازم عرعر و دار و دسته مالكي كشيده شده است. در خارج كشور هم در گذشته بريده مزدوراني بودند از قبيل كريم حقي و سبحاني و جواد فيروزمند و…. اما آنها در مجامع بين المللي بي آبروتر از آن هستند كه كاري بتوانند بكنند. شهادتهاي دروغ آنان در دادگاهها كه جزو اسناد سري به خورد مردم مي‌دادند به اندازه كافي از اعتبار افتاده است. خودشان هم نه تنها هيچ حرف سياسي مقبولي نداشته اند كه بزنند، كه حتي اظهارات رذيلانه شان از قبيل مزخرفات بتول سلطاني و… هم هيچ آبي براي متصديان «اتاق مبارزه با نفاق» گرم نكرده است. در عوض اسناد مزدوري و عكسهاي چاقوكشي هايشان در حالي كه دشنه و قمه‌هاي خونين را در دست دارند به دادگاهها برده شده و دادگاههاي رسمي هرجا كه پا افتاده آنان را محكوم كرده‌اند. بنابراين خط اعزام بريده مزدور هم ديگر كارآيي ندارد. با شكست و رسوايي مطلق روبه رو شده است. اما «اتاق مبارزه با نفاق» كه نمي‌تواند دست روي دست بگذارد. از اين نقطه است كه نياز به مهره جديد كاملا احساس مي‌شود. مهره جديد نمي‌تواند چهره‌اي مثل حقي و سبحاني داشته باشد. حتي نمي‌تواند مثل سعيد شاهسوندي باشد.

همچنين يك چهره بيرون از مجاهدين هم نمي‌تواند باشد. از اين جاست كه ضرورت وارد شدن مصداقي به صحنه به عنوان كارآترين مهره وزارتي مورد پيدا مي‌كند. البته اگر مي‌شد او را، كه سالهاست در آب نمك خوابيده شده، نسوزاند بهتر مي‌بود. اما شرايط به گونه‌اي است كه بايد هرچه زودتر دست به كار شد. ولو به قيمت سوزندان مهره هفت رنگ و هفت خطي مانند مصداقي تمام شود. در واقع از اين مجموعه شرايط و اجبارات است كه «گزارش92» راست و ريست مي‌شود. بنابراين بايد آن را نه يك بار كه چندين بار و به دقت خواند. تأكيد من اين است كه يك بار هم بدون توجه به اين كه نويسنده آن كيست خواند و روي تك به تك نكات آن تأمل كرد. بايد سعي كرد بدون هيچ پيشداوري فهميد حرف تازه آن چيست؟ و حاوي چه پيامي است. اگر چنين كنيم بعد تازه به اين مي‌رسيم كه به واقع حتي يك حرف تازه در نوشته مصداقي وجود ندارد. اگر بخواهيم دقيق تر بگوييم، به غير از «انتقاد» در مورد زنده ماندن مسعود رجوي هيچ چيز يافت نمي‌شود. «گزارش 92» مجموعه‌اي غير منسجم و بي سر و ته است كه فقط بر سرگيجة آدمي مي‌افزايد و بالاخره خواننده مي‌ماند كه حرف حساب نويسنده، جز اين كه از مسعود رجوي سوال كرده چرا زنده است، چيست؟ و «فرستادة» محمد توانا چه حرفي زده كه قبل از او بريده مزدوراني مثل حامد صرافپور ننوشته‌اند. اين بريده مزدور يك سريال مزخرف درباره انقلاب ايدئولوژيك دروني مجاهدين نوشته است كه هنوز هم روي سايتهاي خودشان هست. به آن مراجعه كنيد و ببينيد ايرج مصداقي چه حرفي به آن افزوده است؟ جز اين كه انسجام نسبي آن را هم ندارد. اما من تصديق مي‌كنم كه حرف اصلي وزارت اطلاعات را نه حامد صرافپورها كه ايرج مصداقي زده است. زيرا كه مأموريت صرافپورها و مصداقي با يكديگر همسو ولي متفاوت است. مصداقي طي نامه‌اش بسيار از سردار موسي خياباني گفته و حتي مدعي است كه با او عهد و پيمان بسته است. در حالي كه اين تاكتيك «عمروعاص»ي قرآن سر نيزه كردن بسيار لو رفته است. در واقع اين تاكتيك هم چيز تازه‌اي نيست. خود وزارت اطلاعات بختش را در اين زمينه در سالهاي قبل آزمايش كرده است. يادتان باشد چند سال پيش گروهي دست‌ساز وزارت اطلاعات علم شده بود به نام «رهروان راه موسي». بعد هم كاملا لو رفت كه سرنخ اين گروه به وزارت اطلاعات مربوط مي‌شود. نامه نگاري‌هاي آن چناني هم كه كار تازه‌اي نيست.

به سايت سعيد شاهسوندي مراجعه كنيد و «مكاتبات» او را با مسعود رجوي بخوانيد. شاهسوندي هم در زندان، و با كمك سعيد حجاريان، كرد آن چه را كه بازجويانش مي‌خواستند. يعني هنوز جا پايش در پرونده ترور دكتر كاظم رجوي خشك نشده است. بعد هم سعيد حجاريان (پارتي اش در وزارت اطلاعات) وساطتش را نزد «عظما» كرد و بسته بندي شده، براي مصارف ويژه، به خارج فرستاده شد. او هم در «مكاتبات» خودش خبر از بن بست مبارزه مسلحانه و آغاز دوران «مفاهمه» داد. حالا مصداقي پيشنهاد مناظره تلويزيوني مي‌دهد و مي‌نويسد: «من كه از بهشتي بدتر نيستم»! ما از رندي بني صدرگونة همسنگ كردن خودش با بهشتي مي‌گذريم، اما ناگزيريم اعتراف كنيم به دليل وزن و اعتبار هريك از آنها قضاوت اين كه كداميك بدتر هستند مشكل است. ولي هر كس دهشاهي حافظه توأم باشرف داشته باشد به سادگي تشخيص مي‌دهد مصداقي يك قلم بيست و چند سالي از سعيد شاهسوندي عقب‌تر است. بقيه ترهاتش هم، مثل اغلب مقالاتش، دزدي و كپيه برداري از اين و آن است. البته با چاشني هميشگي هوچيگري و شارلاتان بازي در راستاي همان «مأموريت» اصلي.

من در ابتداي مطلب از مصداقي به خاطر نوشتن «گزارش92» تشكر كردم. اين تشكر يك جبران مافات بود. جبراني كه تكميل نخواهد شد مگر كه سخن را با ياد و نام كسي به پايان رسانيم كه موضوع اصلي «مأموريت» «فرستاده» و نقطة مركزي توطئه را تشكيل مي‌دهد. لذا به به «فرستاده» محمد توانا و همه محمد تواناها و گردانندگان اتاق «مبارزه با نفاق» وزارت اطلاعات، «به لحاظ اعتقادي بريدگان»، به همه كساني كه «در ضديت با راه و رسم مسيح» از يهودا شدن شرم ندارند، و همه دلسوختگاني كه پايداري اشرفيان تفي است به روي سياهشان، مي‌گوييم، بيهوده به دنبال مسعود رجوي نباشيد. هروقت او را خواستيد به قلبهاي كساني كه در زندانها مقاومت مي‌كنند، و آنان كه در برابر جوخه‌ها ايستاده مي‌ميرند، به پايداران اشرف و ليبرتي نگاه كنيد، به آنها كه در خيابانهاي تهران و شهرستانها عكسش را بر در و ديوار مي‌زنند مراجعه كنيد. به آنها كه بيش از 600روز در سرما و گرما در ژنو فرياد مي‌زنند، به همه آنها كه خانه‌هايشان را مي‌فروشند تا در همياري صداي مقاومت را رساتر كنند نگاه كنيد. مسعود رجوي همان جا است. همين جاست. در قلب و نگاه و آرزوها و آرمانهاي تك به تك ما.

تو گر خواهي که جاويدان، جهان يک سر بيارايي
صبا را گو که بردار،د زماني بُرقع از رويت

  صفا فرهادی 27 تیر 92