علیرضا یعقوبی: توضیحی بر مقالات تحت عنوان «عده ای مأمورند و صد البته معذور!»

yaghobiپاسخگویی به سلسله اتهامات محمدرضا روحانی عضو سابق شورای ملی مقاومت ایران علیه نگارنده حاضر منجر به نگارش مقالاتی دز ۴ قسمت تحت عنوان ّعده ای مأمورند و صد البته معذور» شد. برعکس محمدرضا روحانی و دوستانش، بنده هیچ مشکل و دعوای فردی با کسی ندارم. این اولین بار و آخرین بار در تاریخ نیست که عده ای برای رد گم کردن، مسیر فرار به جلو را انتخاب کرده و فریادی «آی دزد» بر می آورند غافل از آنکه جامعه ایران در پی قرنها استبداد زدگی و تجارب تلخ و شیرین برآمده از آن بالاخص تجربه ۳۴ سال فریب و دجالیت خمینی و جانشینش به چنان بلوغ سیاسی نائل آمده است که هر ادعایی ر  ا در عمل مشخص آن می سنجند. دیگر دوران گندم نمایی و جو فروشی بسر آمده است. اقدام روحانی و دوستش در جدایی از شورای ملی مقاومت روندی بود قانونمند برخوردار بود.

ای کاش همه می توانستند در مسیر سخت و دشوار و پررنج و مرارت تا به آخر ثابت قدم باقی بمانند اما تاریخ مملو از صحنه های سرشار از رشادت و پایمردی و دلاوری انسانهایی است که در مسیر تکامل با کاروان پرشکوه آزادی و رهایی همراه بوده اند و صد البته از آنجائیکه راه تکامل و مبارزه برای آزادی نه راهی اتوبانیزه شده بلکه پر از سنگلاخ و پیچ و خم های دشوار و نفسگیر است، لذا در مراحل مختلف مبارزه عده ای را که تاب تحمل مشقات و مرارتها و رنج و شکنج نیست وامی دارد که از ادامه همراهی با شب نوردان اعلام انصراف کنند. این جماعت اگر صداقت پیشه نکنند، مسلما برای توجیه ترک یا    ان دیروزشان با عمده کردن مشکلات ریز و درشت و انکارناپذیر و گاها غیرقابل اجتناب جبهه مبارزه و مقاومت چه خواسته و چه ناخواسته در یک جنگ روانی به خدمت دشمن در آمده که در دنیای بی عملی در قلب واقعیتی آشکار،در اوج بی عملی و عافیت طلبی، جبهه انقلاب و ایستادگی و مقاومت را با دشمن همسان و هم شأن پنداشته و راه به چنان انحطاطی می برند که به پیچکی بر دست و پای رهروان آزادی و رهایی تبدیل می شوند تا جائیکه نشان دادن واقعیت ها و پیمودن ادامه راه جز از مسیر افشای تمام عیار اینگونه پیچک ها میسر نیست. باید به نقل شعری از اسدی توسی به اینگونه جماعت گفت: «ز چاهی که خ  وردی از او آب پاک/ نشاید فکندن در او سنگ و خاک»، اما چرا چنین است و مشکل در کجاست؟

مشکل در کجاست؟:

آسیب شناسی سیاسی بالاخص در شرایط فترت باید در دستور کار نیروهای سیاسی و عوامل درگیر در مبارزه باشد، چرا که تنها با شناخت بیماریهایی که در هر مرحله به اصل مبارزه و انقلاب روی می آورند، می توان زنده و پویا و خلاق و با نشاط در عرصه رزم باقی ماند. بهرحال جدایی این دو عضو مستعفی و یا گسستن نیروهایی از انقلاب و جبهه رهائیبخش امری است که در عالم واقع و جدا از ذهن و نظر ما، جریان داشته و قابل نفی و نادیده گرفتن هم نمی باشد. پس باید به جمعبندی عواملی پرداخت که زمینه ساز چنین گسستن هایی بوده اند. تنها در این حالت است که می توان به روز باقی ماند. آسیب ها و بیمار  ی ها را شناخت و تا حد ممکن جنبش را در برابر آن واکسنیزه نمود.

آسیب شناسی مرحله کنونی جنبش مقاومت ایران حاکی از حضور دو مؤلفه و عامل تأثیر گذار است: الف: عارضه های عام دوران فترت ب: عارضه خاص جامعه امروز ایران

الف: عوارض عام دوران فترت:

نگارنده حاضر درباره عوارض عام دوران فترت در مقاله های گذشته اش به تفصیل سخن گفته است. عواملی همچون یأس، نومیدی، بدبینی، تحلیل های خودبخودی از شرایط بجای تحلیل علمی و منطبق بر واقعیت و تن دادن به قضا و قدر و سپردن امور به سیر خودبخودی حوادث. درباره تک تک این عوامل و علل آن می توان بحث و گفتگو کرد.

در یک کلام، روانشناسی جنبش مقاومت بما می آموزد که عوامل درگیر در جنبش از ظرفیت ها و پتانسیل های متفاوتی برخوردار هستند. هر چند از جمله هنر رهبری سازمان و تشکیلات مقاومت این بوده و هست که در راستای همسان سازی این ظرفیت ها و توانها گام بردارد و نیرویی با توانی واحد را وارد مدار مبارزه کند و از زیگزاگ ها و نوسانات در توان نیروی درگیر در مقاومت بکاهد اما این امر در عالم سیاسی و در مقوله اخص انسانی، نسبی بوده و بهیچوجه نمی تواند مطلق فرض شود.

در پروسه حرکت بنا به جهان بینی درونی و عوامل تأثیر گذار بیرونی همچون قدرت تخریبی دشمن، عواملی را که در جنبش از توان و ظرفیت کمتری برخوردارند را به سمت کناره گیری، پاسفیسم و خنثی شدن و عافیت طلبی سوق می دهد. این نیروها در جریان حرکت بسمت خنثی شدن در امر مبارزه بین دو قطب متضاد، با عواملی همچون یأس و نؤمیدی، تحلیل غیر علمی از شرایط و بدبینی نسبت به همه چیز از جمله یاران گذشته و در وهله اول نسبت به رهبری جنبش میل می کنند که در نهایت آنها را نسبت به جبهه دشمن بی تفاوت ساخته و در نهایت به همراهی با او می کشاند. این نه بمعنای وابستگی به دشمن بلکه بشکل تسل    م طلبی و وادادگی در برابر منطق دشمن بروز نموده و نمود می یابد. در حادترین شکل فرد مبارز احتمالا دست به خودکشی زده و یا به جبهه دشمن بطور تمام عیار می پیوندد نمونه آخر مسعود دلیلی داخل.

شکل دیگر انزواطلبی، فرد گسسته از جبهه مقاومت و انقلاب حرکات و اعمالی را از خود بروز می دهد که مطلوب دشمن و دستگاههای تبلیغاتی و امنیتی آن است. نمونه ها از این را دوستان می توانند از همین نامه نگاری محمدتقی یغمایی و ابراهیم خدابنده به شخص اسماعیل وفا یغمایی ببینند. دشمن بدنامی را بازهم بیشتر بخود می خرد تا یک نفری را که ادعای مرزبندی در برابر رژیم دارد را به همراهی دعوت کند. آنهم توسط عوامل آشنا. «خوب تا اینجا که آمدی آفرین، احسنت ، تنها یکقدم مانده تا برسی به خاکریزی که ما هستیم. آها یک یا علی بیشتر نمانده تا به ما برسی.» (۱) این یک واقعیت عینی است.

ب:‌ عارضه خاص جامعه امروز ایران:

رژیم ولایت فقیه سعی کرده تا آنجا که می تواند هزینه مخالفت با خود را بالا و بالاتر بیرد. مثلا اگر هزینه نوشتن یک مقاله جهت دار و سرودن شعری با مفاهیمی علیه رژیم شاه نهایتا چند تا توهین و نوازش از سوی عوامل ساواک بود، در رژیم آخوندی همین عمل مصادف با بسته شدن روزنامه نشر دهنده و زندانی شدن و محکومیت به زندان طولانی مدیر روزنامه و نویسنده آن است. شرکت در هر اعتراض دانشجویی، اخراج و ستاره دار شدن و زندانی شدن بلند مدت است آنچه که در رژیم گذشته با اغماض با آن برخورد می شد تا کار به مرحله حادتری نرسد. این هزینه سنگین، «اعتقاد» و صاحب عقیده بودن کسانی را     ه فرهنگ سازان در جامعه نلهیده می شوند را دچار تلون و تزلزل ساخته است. وقتی روشنفکران و نخبگان جامعه به بحران اعتقاد و عدم ثبات در آن گرفتار آمدند، جامعه بسیار آسیب پذیر شده و فرصت طلبی و نان به نرخ روز خوردن در آن به امری متداول و عادی و فارغ از هرگونه زشتی و پلشتی تبدیل می شود.

بزرگترین بحران در بین نیروهای روشنفکری در جامعه کنونی ایران «بحران هویت» فکری و اندیشه و عقیده است. اگر همه افراد جامعه دارای یک شناسنامه هستند، نخبگان ، روشنفکران و فرهیختگان جامعه از دو شناسنامه برخوردارند. یکی که هویت فردی او را مشخص می سازد و دیگری گویای «هویت عقیده» او است. جایگاه فکری هر روشنفکر و اندیشمند، شناسنامه اوست. بدون آن اصلا کسی در جایگاه روشنفکر و صاحب عقیده به رسمیت شناخته نمی شود. در واقع مرز تمیز انسان عامی و روشنفکر برخورداری از همین شناسنامه دوم است. همانجایی که امروز روشنفکر جماعت ایرانی لنگ می زند و در «بحران هویت» روشن  فکر و نخبه ایرانی، رجاله ها، اپورتونیستها و فرصت طلبها میدان دار شده اند.

چه کسی نمی داند که هرگونه تحولی در هر جامعه ای در وهله اول در ذهن انقلابیون جرقه زده و در مرحله بعد در رزم و نبرد او عینی و مادی می شود و این رزم و نبرد بعنوان یک «تولید مادی» نیازمند اجتماعی شدن در میل به پیروزی است، لذا توسط روشنفکران و فرهیختگان و نویسندگان و شاعران و هنرمندان به «تولید اجتماعی» تبدیل می شود. یعنی انقلاب در ابتدا ماده خامی است که در ذهن و نظر فرد یا جریان انقلابی وجود دارد و توسط رزم او بعنوان یک «تولید» بثبت می رسد. این «تولید مادی» برای تبدیل شدن به یک «محصول اجتماعی» نیازمند تبلیغات و قابل درک و فهم نمودن براجامعه و پذیرش از     وی آن است. شعر و سروده و نوشته و داستان و رمان و فیلم و تئاتر و نقاشی و مجسمه سازی و …، خونی را که از پیکر انقلابیون جاری می شود را روی پا و به حرکت در می آورد و از آن و با آن جامعه را با هنری که دارد متأثر می سازد.

هنر روشنفکر و نخبه و فرهیخته و اندیشمند در جامعه این است که نگذارد خونی که از پیکر عنصر پیشتاز ریخته می شود، ساکن و صامت بماند. این خون باید با جامعه حرف بزند و در پیکر جامعه ساری و جاری شود تا انقلاب به عنوان یک «تولید اجتماعی» هم به ثبت برسد. چراکه «تولید مادی» عنصر انقلابی برای تبدیل شدن به «محصول اجتماعی» با موانع و سدهایی در جامعه روبرو است. این موانع همچون دیوار ترس و وحشت خلق شده توسط استبداد و دستگاههای عریض و طویل امنیتی آن است. این دیوار باید فرو ریخته شود تا پیوند انقلابیون با جامعه عینیت و تبلور مادی یابد و روشنفکر حلقه وصل این دو است و

باید نقشش را به تمام و کمال ایفا کند. هرگونه لنگ زدن او تنها پرداخت هزینه را از سوی انقلابیون بالا می برد و جنبش را با یک «سیکل معیوب» و نوعی در جا زدن مواجه می سازد. تلفیق رزم انقلابی با بسط و گسترش فرهنگ مترقی لازم و ملزوم یکدیگر می باشند. برای روشن شدن ابعاد قضیه مثالی زده می شود:

با کودتای ۲۸ مرداد سال ۳۲ بالاخص بعد از غدر و خیانت حزب توده و پس از افشا و لو رفتن سازمان نظامی آن حزب و دستگیری اعضای آن، با تسلیم طلبی و وادادگی سیستماتیک جمع دستگیر شده بجز سرهنگ سیامک و خسرو روزبه، فضای عمومی جامعه و بطور مشخص فضای اندیشمندان و روشنفکران ترقیخواه بسمت یأس و نؤمیدی میل می کند. شاعر در چنین فضایی از «هوا بس ناجوانمردانه سرد است» می گوید، از «شب و روز یکسان است» سخن می راند. در نظر او «هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دستها پنهان، نفسها ابر، دلها خسته و غمگین، زمین دلمرده، سقف آسمان کوتاه، غبار آلوده، مهر و ماه، زمستان است  …» جلوه می کند (۲).

چرا که عنصر فرهیخته خود متأثر از شرایط جامعه است. او از جامعه برای خلق آثارش الهام می گیرد. وقتی جامعه خود را زمستانی و دل گرفته می بیند ، از قلمش چیزی جز توصیف شرایط موجود تراوش نمی شود. این ادبیات جامعه ما از ۲۸ مرداد ۳۲ تا ۱۹ بهمن سال ۴۹ است. اما بیکباره فضا تغییر می یابد. عنصر رزم و فدا وارد معادله می شود. عنصر انقلابی «فدائی خلق» «زمستان اجتماعی» را در «زمستان طبیعت» نشانه می رود. جنبش سیاهکل و حماسه سیاهکل بعنوان یک تجربه به خون می نشیند اما همین اثر برای شکستن فضا کافی است تا جامعه روحی تازه در کالبدش دمیده شود. عنصر انقلابی  شرایط و جبر حاکم را نشانه می رود. شعر «هوا دلپذیر شد، گل از خاک بر دمید / پرستو به بازگشت زد نغمه ی امید» که در سال ۱۳۳۹ سروده شده بود (۳) بخش هایی از آن توسط انقلابی بزرگ کرامت الله دانشیان از شعر به سروده تبدیل می شود. او قدردان عنصر مبارز است تا جائیکه او خود به جنبش انقلابی پیوسته و در این مسیر تا به آخر راه پایدار باقی مانده و به راست قامتان تاریخ می پیوندد. او پیام عزم و رزم و خون مبارزین و انقلابیون را به جامعه عرضه می کند تا جنبش، اجتماعی شود، اینچنین است که پیام می دهد: «به مردان تیز خشم که پیکار می کنند/به آنان که با قلم تباهی دهر را/به چشم جها  نیان پدیدار می کنند/بهاران خجسته باد، بهاران خجسته باد».

خلق یک حماسه برای دریدن شب و آثار سرمای زمستان اجتماعی حتی در دل زمستان طبیعت کافی است. از حماسه سیاهکل «محصول انقلاب» به یمن تلاش و کوشش و همراهی روشنفکران و فرهیختگان و نخبگان جامعه به یک «محصول اجتماعی» و قابل خرید تبدیل می شود و فضای موجود از رعب و وحشت و اضطراب ناشی از حاکمیت استبداد و خودکامگی را می درد. و با وجود چنین فضایی، انقلابی مجاهد سعید محسن در حالیکه به دست دشمن اسیر است از «پهلو گرفتن دماغه کشتی انقلاب در ساحل امن پیروزی سخن می گوید». چرا که آنها بعنوان پیشتازان انقلابی و به یمن رزم و تلاش و مجاهدت شان آنچه را که باید آنها به نام «ا  نقلاب» و «محصول مادی» آن خلق می کردند، تولید کرده بودند، این تولید توسط روشنفکر مترقی و انقلابی به یک «کالای اجتماعی» بی رقیب در جامعه تبدیل شده بود. از اینجا ببعد دیگر نه تنها سرکوب مفید برای رژیم واقع نمی شد بلکه خسران و ضرر را بیش از پیش به حسابش واریز می کرد و او را به مرز افلاس و ورشکستگی می کشاند و آنی شد که شاهد بودیم. در یک کلام حماسه سیاهکل، تقسیم کار هماهنگ نشده اما سیستماتیکی را در امر جنبش ایجاد می کند. عناصر پیشتاز «تولید مادی» می کنند و عنصر روشنفکر آن را شکل و روح داده و با تبلیغاتش در جامعه عرضه می کند. در چنین شرایطی حتی بدون هماهنگ  ی قبلی همه چیز سر جایش است. دکتر شریعتی با توجه به دیدگاه و ایدئولوژی اش در چنین شرایطی با الهام گیری از شرایط حاکم بر محیط مبارزاتی می گوید : «آنهایی که رفتند کاری حسینی کردند و آنهایی که ماندند باید کار زینبی کنند وگرنه یزیدی اند». او دقیقا به همین شرح کار و تقسیم وظائف اشاره دارد.

خوب این تجربه را رژیم آخوندی دارد. خیال نکنیم بخاطر اندیشه عقب مانده اش آنقدر فکرش عقیم است که این مسائل را نمی فهمد. دقیقا بنا به ماهیت ضد بشری اش خوب این قضیه را گرفته است. بهمین خاطر است که خمینی از همان اوان به دست گرفتن قدرت می گفت: «بشکنید این قلمها را» «هر چه بدبختی داریم از این روشنفکران است، روشنفکران وابسته» «بگذارید فرار کنند این مغزها، این مغزهای وابسته» «تمام بدبختی های ما از این دانشگاه است». او دشمن تفکر و اندیشه واپسگرای خود را بدرستی شناخته و آن را نشانه رفته بود آنهم از روز اول. مبادا اتحاد نیروی انقلابی و عنصر روشنفکر و فرهیخته  و اندیشمند شکل بگیرد. جامعه ای تهی شده از عنصر «روشنفکر»، «تاریک فکر» و لشکر جهل و ستم و خودکامگی را میدان دار می کند. مشتی رجاله و «شعبان بی مخ» در قامت بسیجی و سپاهی و نوحه خوان ، آخوند و «سرباز گمنام امام زمان» جامعه را قرق می کنند که کسی را قدرت نتق کشیدن نباشد تا اتحاد عنصر انقلابی و عنصر روشنفکر عقیم بماند و برآیند این فاصله بین انقلابیون و روشنفکران، حاکمیت «پاسداران شب» است که نسلی را به مسلخ و قربانگاه بکشانند و ثروتهای جامعه را غارت و چپاول کنند.

رژیم در همین نقطه باقی نمی ماند. او تلاش می کند از طریق عوامل و سرانگشتانش، عنصر روشنفکر گریخته از مهلکه را هم در همین خارج از کشور بخاطر پرداخت سنگینی که مبارزه دارد، در وحشت از «ترور» چنان قفل کند و به بیراهه و ناکجا آبادی بکشاند که برای تطهیر و شستن دست جنایتکاران و آدمکشان، «مبارز» و «مجاهد» را هم وزن «پاسدار» و «بسیجی» فرض کند و درمانده از قدرت و توان مبارزه با «دشمن عینی» و مغفول مانده از ویرانگری و تخریب ایران برباد ده او، دنبال «دشمن فرضی» باشد. مبارزه در چنین فضایی امری عبث و بیهوده و برای به قدرت رساندن یک تشنه قدرت دیگری معرفی می شود و  دقیقا در چنین فضایی است که فرخ نگهدار طی مصاحبه ای به «لو دادن» نیروهای انقلابی و کشف خانه های تیمی آنها در سالهای اولیه انقلاب، افتخار می کند. این جسارت را فضای حاکم بر محیط روشنفکری و جامعه ایرانیان مقیم خارج ز کشور به فرخ نگهدار داده است. او جرثومه فسادی بیش نیست اما در چنین فضای آلوده ای که رژیم و وزارت اطلاعات او تولید کرده است، چنین عناصری فرصت نشو و نما و عرض اندام می یابند تا از یک سو بهمراه رفیقان توده ایش (۴) پای رژیم و احمدی نژاد را تا آمریکای جنوبی و لاتین در دوستی با کوبا و ونزوئلا و نیکاراگوئه و … می کشانند و از طرفی لابی و دلال محبت ر    یم در بین دولتمردان غربی می شوند و از طرف دیگر با حضور در محافل روشنفکری، تخم تفرقه را در شرایط فترت در بین ایرانیان مبارز می افشانند. در داخل رژیم بخاطر نیازی که به این جماعت جنایتکار دارند، غوغایی برپاست. هر جناح و باند، دیگری را مسئول و عامل محاکمه و کشتن توده ایها و اکثریتی ها معرفی می کند!.

سعید شاهسوندی نمونه دیگری از همین تولیدات فضای کنونی حاکم بر جامعه ایرانیان خارج از کشور است. محفلی برپا می کند. جمع بریده از مقاومت و مجاهدین را متشکل می کند و با بکارگیری عناصری همچون «منوچهر ص» و دوستان او با ادعای چپ و چپ نمایی، تا قلب شورای ملی مقاومت ایران نفوذ می کند و با جلب عناصری که حتی زندان کشیده هم بودند، مسعود رجوی را نشانه می رود. همین جماعت تولیداتی همچون نامه ۲۳۰ صفحه ای به فرمانده ارتش آزادیبخش ملی ایران را بیرون می دهند و این «ماده خام» بوسیله عناصر بریده و منفعل در میان غفلت جامعه ایرانی و موریانه ای که تمامیت حیات انقلاب را ن    انه رفته است در یک تقسیم کاری هماهنگ که در «دفتر بیت رهبری» صورت گرفته، کنار قتل عام اشرفیان در لیبرتی، وظیفه دارند آن «تولید مادی» را که توسط «بیت رهبری» تولید شده را در آشفته بازار جامعه ایرانی داخل و خارج با همکاری مشترک «نوری المالکی» عراقی و «بشار اسد» سوری و فرخ نگهدار و سعید شاهسوندی و جماعت بریده و منفعل از مجاهدین و دیگر گروهها و سازمانهای سیاسی، تبدیل به یک «کالای اجتماعی» کنند تا ولی فقیه در تهران دیگر خواب آشفته سرنگونی نبیند. و هزینه هنگفت سیر نمودن همین جماعت را «لشکر فقر» در ایران می پردازد. سفره این جماعت از خون مبارزین و مجاهد  ین و هدایای ولی نعمت از «خانه پدری» که صد البته طیب و طاهرهم هست، به قیمت گرسنگی آحاد جامعه ایران، رنگین و رنگین تر می شود.

جنبش های آزادیبخش در آمریکای لاتین را ببینیم و میزان تولیدات روشنفکری و انقلابی از شعر و داستان و رمان و فیلم و سروده و آهنگ انقلابی و انگیزاننده را ببینیم که حتی کشیش کاتولیک را بخاطر ادامه نفوذش بر مردم جامعه خویش به همراهی با انقلابیون وا می دارد، اما در ایران امروز عنصر روشنفکر و استاد دانشگاهی بنام صادق زیبا کلام در دنباله روی از آخوند و قشری انگل، دوران حاضر را «عصر هاشمی» نامگذاری می کند. مبادا خیال شود که او منفرد است، او از عقبه ای چه در داخل و چه در خارج برخوردار است که در همین برنامه های تلویزیونی صدای آمریکا حتی طلبکار هم هستند که چر     محدود زمانی هم در اختیار ایرانیان مخالف می گذارند. اینها در کمال وقاحت بنمایندگی از مردم ایران هم سخن می گویند.

حال با چنین تحلیلی نظری بیفکنیم به همین جنبش معروف به سبز سال ۸۸ در ایران. فارغ از دگماتیسم و جزم گرایی حاکم بر رهبری آن و اینکه اصولا انقلاب باید توسط انقلابیون رهبری و هدایت شود، شاهد چه میزان از تولید هنر انقلابی مثلا یک سروده و یا کاست هنری و …. از سوی هنرمندان و روشنفکران ایرانی برای دمیدن بر روحیه و عزمی انقلابی بودیم؟. جنبش با پفی آتش گرفت و با تفی خاموش شد. چرا که «کالای مادی» انقلاب بخاطر ضعف بنیادین رهبری آن جنبش و غفلت عنصر روشنفکر و فرهیخته انقلابی و در فقدان پیوند این دو، در سطح گسترده تبدیل به یک «کالای اجتماعی» در القای روحیه انقلا    ی در تداوم حرکت اولیه مردم نشد و لذا به سبقت گفتن روحیه و عزم انقلابی از روحیه تسلیم و وادادگی ناشی از سرکوبگری رژیم و در برخورد با ایلغار جنایت و آدمکشی، راه نبرد و جنبش عقیم ماند. حال ببینیم که در ماجرای سیاهکل چند نفر در تغییر روحیه اجتماعی نقش داشتند و در سال ۸۸ چه طیف عظیمی از مردم در صحنه بودند. در آن حادثه یعنی «حماسه سیاهکل» اتحاد نیروی انقلابی و جریان روشنفکری بدون هیچگونه هماهنگی و توافق قبلی شکل گرفت و جنبش از رخوت و سستی ناشی از یأس و نؤمیدی و وحشت و ترس نجات یافت و جامعه سراپا امید و اعتماد شد و در سال ۸۸ بدلیل دگماتیسم و جزم گرایی حاک  م بر تفکر ارتجاعی رهبری جنبش سبز که برخاسته از درون خود رژیم و پیگیر تفکر مادون تاریخی خمینی بودند، ما با چیزی بنام «هنر انقلابی» در مواردی محدود، جهت ارتقای روحیه نیروهای درگیر در امر جنبش روبرو نبودیم. در حالیکه جنبش بدون خشونت بخاطر گستردگی طیفی که در آن شرکت می جوید، از شکنندگی خاصی برخوردار است و بسا بیشتر از یک جنبش مسلحانه نیازمند دمیدن روحیه و شور و شعف انقلابی در کالبد جامعه و نیروهای درگیر در جنبش است. البته می توان در مورد سایر عوامل مؤثردر عدم موفقیت جنبش سال ۸۸ سخن راند که این مقاله مجال آن را به ما نمی دهد.

روزی با یکی از هنرمندان وطمنان در دل می کردم. نظرم را ساده بیان کردم. گفتم: «ببین چند نفر از بهمن ۴۹ تا بهمن ۵۷ اعدام شدند، و با چه هزینه کمی بخاطر اینکه روشنفکر ایرانی در سال ۴۹ تشنه تغییر و تحول در فضای حاکم بود، «تولید مادی» انقلابیون توسط روشنفکران تبدیل به «تولید انبوه» شد. چه مقدار اثر هنری در بین سالهای بهمن ۴۹ تا بهمن ۵۷ تولید شد. با تمام محدودیت های پلیسی و نظامی و امنیتی آن دوران، حال این را مقایسه کنیم از ۳۰ خرداد سال ۶۰ تا به امروز، جز آثاری که توسط معدود هنرمندانی که از قضا عضو شورای ملی مقاومت بودند، با یک فقر عظیم در خلق آثار هنری روبر  وئیم. در چنین فضائی هر روز رژیم توسط عناصر گسیل داشته شده در بین ایرانیان در خارج از کشور دست به عضوگیری زده است و روشنفکر ایرانی در «نقد گذشته» یقه «انقلابیون حاضر» در صحنه گرفته است».

این نواقص و اشکالات ریشه در کجا دارد و چگونه باید حل شود؟. جواب ساده است و آن در یک کلام به «شناخت ارزش» ها مربوط است که در واقع «آزمایش اصالت » هر فرد و جریانی هم هست.

آزمایش اصالت:

عیار و خالصی هر جامعه را به میزان ارزش گذاری آن جامعه به سرمایه های آن می سنجند. اگر نیروها و شخصیت هایی را که در برابر فرهنگ «عدم» و عوامل و نیروهایی که هدم و نابودی جامعه ایران و ایرانی را به پیش می برند، ایستاده اند و لذا رو به «رشد» و «ترقی» و «بالندگی» و «شکوفایی» بوده و عامل دمیدن روح مسیحایی در کالبد جامعه می باشند، همانهایی که با شعار «ما زن و مرد جنگیم، بجنگ تا بجنگیم» جامعه را دعوت به «مقاومت و «ایستادگی» و «عزت» و «اقتدار» می کنند را بزرگترین سرمایه جامعه و بالاترین ارزش موجود بدانیم، نوع تنظیم رابطه با چنین افراد و جریاناتی، «آزمایش ا  صالت» هر ایرانی است. جامعه ای که به مبارزان و مجاهدان خود ارج می نهد در وهله اول و در قدم نخستین «اصالت» خود را به ثبوت می رساند. اگر ایران به داشتن حافظ و سعدی و ابوریحان و خیام و ابوعلی سینا و باربد و نیما یوشیج و احمد شاملو و علینقی وزیری و تختی و معماران و نقاشان و ورزشکاران و هزاران هزار ادیب و هنرمند خود مفتخر است در قدم نخستین به رستم و آرش و بابک و ستارخان و باقرخان و میرزا کوچک و مصدق و فاطمی و حنیف نژاد و فاطمه امینی و روحی آهنگران و مسعود احمد زاده و بیژن جزنی و موسی خیابانی و اشرف رجوی و سلسله ای از رزم آوران و رزمندگان و مجاهدان که زمینه ک  ار را برای دسته اول فراهم آوردند و الهام بخش آنها در خلق آثارشان گردیدند، مدیون است. اینها تمامی سرمایه های این میهن هستند. به تأثی از آنها و با الگو قرار دادن تک تک آنهاست که می توان و باید آینده را ساخت. باید قدردان این ارزشها و سرمایه ها بود. با کمک این «داشته ها» می توانیم بر «ناداشته ها» یمان فائق آئیم. ساختن ایران فردا، ایران آخوند گزیده، تنها و تنها با تمسک به راه و آرمان و اراده و عزم آهنین مجاهدان و مبارزان و تمامی سرمایه های مادی و معنوی جامعه ایران، در دمیدن روح مثبت و سازنده و خلاق درکالبد جامعه و فراموشی سپردن و دفن گذشته تاریک میسر اس    .

نوع تنظیم رابطه ای که تک تک ما ایرانیها با سرمایه ها و اسطورهای وطنمان در حال حاضر می کنیم مبین «اصالت» و عیار سنج خالصی ما و شاقول کجی و راستی اندیشه ماست. لذا کسی که سرمایه ها و اسطورهای مبارزاتی وطن را «مهدی حاضر» و «مهدی غائب» می خواند بدون اینکه خود حتی یک روز سختی هائی را که آنها کشیده و شکنجه هایی را که تحمل کرده اند را تاب آورده باشد، مبلغ یک «ضد ارزش» است. «ضد ارزش» ی که بیشک راه به خنثی شدن، پاسفیسم و عافیت طلبی و رواج هر هری مذهبی، می برد. یک لحظه بیندیشیم جامعه ای که از «اسطوره ها»یش تهی می شود، چقدر فقیر و ناتوان و ضربه پذیر می گردد. مثلا  از ایران حافظ و سعدی و مولوی و ابن سینا را بگیریم چه از آن باقی می ماند جز مشتی بی خرد و دانش و بی فرهنگ از آخوند و نوحه خوان و فالگیر و مارکش. حال از این جامعه «اسطوره» های مبارزاتی اش همچون بابک ها و اریوبرزن ها و ستارخان و مصدفق و فاطمی و حنیف نژاد و جزنی را بگیرید، چه کسی می تواند ایران را از خطر انقراض و نابودی و فتح توسط دشمن و استعمار نجات دهد؟ و چه کسی صحنه را پر می کند؟ بطور مشخص در تاریخ معاصر چه کسی در غیاب سردار و سالار ملی، میرزا کوچک و مصدق قرار می گیرد جز عین الدوله ها و شیخ فضل الله نوی ها و وثوق السلطنه ها و قوام السطنه ها و ابوالقاسم کا  شانی و سپهبد زاهدی و مشتی «غلام جانثار» و «غلام خانزاد» و سلسله ای از دست بوسان و تکریم کنندگان قدرت استبدادی و اراذل و اوباشی همچون شعبان بی مخ و رمضان یخی و طیب حاج رضایی دیگر به چه کسی می توانیم افتخار کنیم؟ از همینجا است که در دوران نخبه کشی و نفی ارزشهای مبارزاتی و ملی و میهنی، آخوند رجاله ای هاشمی نام توسط یک استاد دانشگاه میدان دار و امید آینده ایران قلمداد می شود و در چنین فضایی، زمینه کار برای افرادی از جنس «فرخ نگهدار» و «سعید شاهسوند» و نویسنده ۲۳۰ صفحه نامه به مسعود رجوی و نامه نگاری محمد تقی یغمایی و ابراهیم خدابنده فراهم می آید. تیغ جلاد اینگونه است که تیز می شود. حاکمیت چنین فضایی، جنایتکاری همچون مسعود دلیلی داخل را تا قلب شهر اشرف برای شبیخون زدن به یاران دیروزش می کشاند و تازه این اول کار است. در چنین فضایی، نوری المالکی عراقی می تواند ادعا کند که مجاهدین خودشان یارانشان را کشته اند. کدام سند بالاتر از «کشتارهای مشکوک درون تشکیلاتی» آنهم از عضو دیروز همین جریان می تواند در خدمت اثبات و توجیه جنایات نوری المالکی و ادعاهای او در آید؟. گویاترین سند همین است.

اصلا بدنبال عمده کردن و یا مطلق کردن دیدگاهها و نظرها نیستم. مجاهدین بلاشک صدها اشتباه ریز و درشت در پروسه کار خود مرتکب شده اند. براستی کدامیک از مفاخر علمی و ادبی و مبارزاتی ما مبری از خطا و اشتباه بوده اند؟. در قضاوت نهایی ملت درباره پیشینیان چه چیزی در ترازوی داوری قرار گرفته است؟ اشتباهاتشان یا خدماتشان؟ مگر داشته های مجاهدین و دیگر مبارزان در برخورد با طوفانها چه بود؟، در برابر کوهی از محدودیت ها و ناداشته ها و کمبودها تنها سرمایه شان تن و بدنی بود که فقط اختیار آن را داشتند. اصلا «داشته» ها و «ناداشته» های مجاهدین با هم قابل قیاس نیست و صدبرابر آن، «داشته» های دو طرف طیف یعنی رژیم آخوندی و مجاهدین است. در وزن کشی از امکانات دو طرف درگیر، در دو کفه ترازو، اصلا قابل وزن گیری و برابری نیستند. در اینجا نقل یک خاطره را خارج از لطف نمی بینم.

شورای ملی مقاومت در سال ۶۱ یا ۶۲ نشست عمومی در شهر فرانفکورت آلمان داشت که طیف بسیار وسیعی از هموطنان در آن شرکت کرده بودند و بحث «مذهبی و غیر مذهبی» فضای حاکم بر جلسه بود. دوستی از اعضای سابق نهضت آزادی در وسط آنهمه همهمه و سر و صدا، نوشته ای بدستم داد و گفت این را به ناظم جلسه برسان اما نگو که مطلب از من است. خوب دانستم که باید نام نویسنده مطلب را ببرم!. عین مطلب را به ناظم جلسه که امروز از جداشدگان شورای ملی مقاومت و از دوستان دکتر قصیم است، نقل کردم. او هم بنا به تجربه گفت که نوشته ای به دستم رسیده که با توجه به آشنایی با قلم ایشان گمان می برم از آق    ی … باشد!. ایشان نوشته است: «از مجاهدین و شورای ملی مقاومت ایران انتقاد کنید، بسختی هم انتقاد کنید اما وجودشان را بر نابودیشان ترجیح دهید که تنها سرمایه های موجود یک ملت در پس قرنها مبارزه هستند».

امروز هم همین کلام زنده است و صائب و صادق. کسی نمی تواند حق انتقاد را از جامعه سلب کند اما چه کسی نمی داند که در شرایط مبارزه، تنها آنچنان انتقادی از نیروی حاضر و درگیر با غول بنیادگرایی که نه تنها جامعه ایران را از هستی ساقط ساخته و به خاک سیاه نشانده است بلکه خطری بالفعل برای صلح و امنیت جهانی است، از سبقه منطقی و اصولی برخوردار است که من حیث المجموع راه به رشد انقلاب و نیروی انقلابی و گسترش و تعمیق فرهنگ مقاومت و مبارزه و ایستادگی در جامعه ببرد نه اینکه با ایجاد وهن و تشویش و ترساندن از آنی که نباید از آن ترسانده شود یعنی نیروی مبارز و مجاهد حاضردر صحنه، زمینه فرار و گریز از مهلکه آنی که باید همه مردم از آن ترسانده شوند یعنی رژیم آخوندی و ولی فقیه آن، فراهم آورده شود. این اصل را هر منطقی اگر غباری بر آن از ارتجاع و عقب ماندگی ننشسته باشد، می پذیرد. بسیار ساده و روشن هم نظرم را بیان کردم. حال بگذار طراح چنین نظری را محمد رضا روحانی، «ژاکوبن وطنی» نامگذاری کند. نویسنده مطلب حاضر را با سفسطه آنهم بعد از افشای تمام عیار آخوندها و فرهنگ عقب مانده شان کاری نیست. مقولاتی همچون نامه ۲۳۰ صفحه ای فردی خودشیفته و تشنه شهرت بنام ایرج مصداقی به آقای مسعود رجوی و یا مقاله ای تحت عنوان «درباره مرگهای م    کوک درون تشکیلاتی» و نوشته هایی از این دست، نه «انتقاد» بلکه «اتهام» آشکار از منظر حقوقی محسوب شده و قابل پیگیری در نزد مراجع قضایی ذیصلاح می باشد. استقبال تمام عیار رژیم آخوندی و مزدورانش از آن نوشته ها و همچنین طرح استعفای این دو عضو مستعفی شورا، نویسنده مطلب حاضر را فارغ از هر توضیحی بیشتر می سازد.

طرح یک طنز را در اینجا برای تلطیف فضا هم که شده، ضروری می بینم. فردی به دکتر مراجعه کرده و می گوید «موی سرم درد می کند» دکتر می پرسد: «خوب چه می خوری؟» بیمار حواب می دهد: «نان و یخ». دکتر جواب می دهد: «مرده شور ترا ببرد که نه خوراکت به آدمی زاد می خورد و نه دردت». باید به این جماعت مدعی انتقاد از مجاهدین و رهبری آن گفت: «ما آرزوی مرگ جز برای دشمن آنهم در حال مبارزه نمی کنیم، اما کجای این اتهامات شما چه در شکل و چه در محتوا، رنگ و بوی انتقاد دارد. آنهم انتقادی برخاسته از یک ذهن روشنفکر و فرهیخته؟ انتقاد حاکی از یک احساس مسئولیت و برخاسته از یک دلشوره و حس  صمیمیت است. انتقاد در راستای ساختن و سازندگی است و ماهیت رشد دهنده و ارتقا بخشنده طرف مورد انتقاد را دارد اما اتهام در خدمت محکوم کردن، تخریب و نابودی است و صد البته مدنظر شما فقط و فقط همین شکل دوم است و بدانید که تا مقاومت برپاست لعنت بر خمینی هم بر پا خواهد بود، تا مبارزه برقرار و پرچم مقاومت و ایستادگی و عزت در اهتزاز است از دشمن و آلت فعل ها و آلت دستهایش کاری ساخته نیست. در چنین فضایی دشمن و هر که به راه او رفت، نصیبی جز لعنت آنهم از سوی آنهایی که شعر زیر از پیر قونیه وصف حال آنهاست، نمی برند.

بنمــای رخ که باغ و گلســـتانم آرزوســــت بگشای لَب که قَند فراوانم آرزوســت

ای آفتــــاب حُســن، برون آ دمــی زِ ابـــر کان چهره ی مُشَعشَعِ تابانم آرزوست

بشنیــــدم از هـــوای تـــو آواز طبـل، بــاز باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوســت

گفتــی زِ نـــاز: بیش مـــرنجان مـــرا، بــرو آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست

وان دفع گفتنت که برو شه به خانه نیســــت وان ناز و باز تندی دربانم آرزوســـت

در دست هر که هست ز خوبی قراضه هاست آن معدن مَلاحت و آن کانم آرزوست

این نان و آب چرخ چــو سیلیســت بــی وفا من ماهیم، نهـــنگم، عمّــانم آرزوست

یعقــوب وار « وا اَسَفـــا ها » هَمــــی زَنـــم دیدار خوب یوسفِ کنعانم آرزوســت

ولله که شهـــــر بی تو مرا حبــس می شـود آوارگـــی و کـــوه و بیابانم آرزوسـت

زین همرهان سُست عناصر دلـــم گرفــت شیـــر خـدا و رستم دستانم آرزوست

جانـم ملــول گشت زِ فرعــون و ظلــــم او آن نور روی موسیِ عَمرانم آرزوسـت

زین خَلقِ پُرشکایتِ گریــان، شدم مَلــــول آن های هوی و نعره ی مستانم آرزوست

گــویاتَر ام زِ بلبــل، امّــا زِ رَشـــکِ عــــام مُهــــر است بر دهانم و اَفغانم آرزوست

دی شیــخ با چراغ هَمــی گشت گرد شهـر کز دیــو و دَد ملــولم و انسـانم آرزوست

گفتنـــد یافـت مــی نشود، جسـته ایم مـــا گفت آن که یافت می نشود، آنم آرزوست

هر چند مُفلســـم، نپذیرم عقیـــــقِ خُــرد کانِ عقیــقِ نـــادرِ ارزانـــــم آرزوســـت

پنــهان زِ دیده ها و همــه دیده ها زِ اوست آن آشــکار صنعت پنهـــانم آرزوســـت

خـــود، کار من گذشـــت زِ هر آرزو و آز از کان و از مکان پـــــیِ ارکانم آرزوست

گوشم شنیـــد قصه ی ایمـــان و مسـت شد کو قسـم چشــم صورتِ ایمــانم آرزوست

یک دســت جام باده و یک دســت جَعدِ یار رقصــی چنین میانه ی میــدانم آرزوســت

مـی گویــد آن رُباب که مُـــردم ز انتــــظار دست و کنـــار و زخمه ی عُثمانم آرزوست

من هم رُبــاب عشقــم و عشقــم رُبابی ست وان لطف های زخمه ی رحمــانم آرزوست

حال در چنین شرایطی سؤال این است که «چه باید کرد؟».

چه باید کرد؟:

همانگونه در برابر رژیم آخوندی، علیرغم تمامی تشبثاتش تنها یک راه وجود دارد و آنهم سرنگونی است و این تقدیر و سرنوشت رژیمی که باد کاشته است و لاجرم باید طوفان درو کند، در برابر ملت ایران راهی جز تحقق این سرنوشت نیست. به همین تظاهرات فرمایشی و نمایشی ۲۲ بهمن رژیم نظاره کنیم. رژیم هر حرکتش را وحدت آفرین و دشمن شکن می دانست. از نماز جمعه و تا هر اقدام ریز و درشت دیگرش را. اما تظاهرات ۲۲ بهمن امسال نمایش تمام عیار تفرقه درونی رژیم بود. سخنرانی خامنه ای در جمع افسران نیروی هوایی رژیم گویای استیصال و درماندگی کامل رژیم بود. آنجائیکه که خطاب به رقبای داخلی در صدر همه رفسنجانی گفت که آمریکا اگر بتواند رژیم را عوض خواهد کرد که صد البته خط دولت کنونی آمریکا این نیست و این را خامنه ای بخوبی می داند و دارد رقیب را می ترساند، حرف رفسنجانی و باند همراهش با خامنه ای این است که همانگونه که خمینی جام زهر صلح را سر کشید، تو هم شهامت داشته باش و جام زهر هسته ای را سر بکش و به امامت بپیوند که جز این راهی در مقابل رژیم برای ادامه بقا نیست. این وضعیت درونی رژیم است. اینهم خلق الساعه نبوده و خودبخودی هم بدست نیامده است. حاصل عملکرد این رژیم از یکسو و مبارزه ای است که در برابر آن صورت گرفته است که او را گرفتار در چنبره ای از بحرانهای لاعلاج در چنان تنگنایی گرفتار ساخته است که هیچ راه گریزی در برابرش وجود ندارد. هرگونه تحلیلی جز این از شرایط کنونی جامعه تحلیلی اشتباه و فاقد مبانی اصولی و غیرواقعی بوده که در تحلیل نهایی، ادامه بقای همین رژیم را با تمامی ابزارهای سرکوب و ویرانگریش را مدنظردارد. اگر این رژیم بتواند در دوران ریاست جمهوری روحانی جان سالم بدر ببرد، روحانی ۴ سال دوران ریاست جمهوریش را به پایان نخواهد برد. آرایش قوای داخلی رژیم و خواست قدرتهای بزرگ بین المللی حاکی از تفوق رفسنجانی بر خامنه ای است.

در مقابل در برابر ایرانیان در داخل و جامعه ایرانیان خارج از کشور و در قدم نخست تمامی روشنفکران و فرهیختگان و اندیشمندانی که جلای وطن کرده اند، جهانی برای فتح پیش روست. نباید مرعوب شویم. باید از عزم و اراده بهترین فرزندان خلق الهام بگیرم. شعر بسرایم، مجسمه بسازیم، فیلم تهیه کنیم، مقاله بنویسیم و خلاصه هر کسی به هر هنری که مسلط و مجهز است باید قبول مسئولیت کند. چه در قالب فرد و چه در شکل سازمانها و گروههای صنفی.از قضا دشمن و آتش افروزیهایش در دنیایی که امروز به یمن انقلاب انفورماتیک به یک روستا تبدیل شده است، کار ما را در افشای جنایاتش بسا آسان ساخه است. غول بنیادگرایی عاجز از درک نیازهای دنیای مدرن و معاصر بر نابودی همه دستاوردهای بشری تأکید درد. در روز روشن در خیابانی در لندن سر انسانی را می برد. از خاورمیانه تا شاخ آفریقا تا اروپا و آمریکا به آتش افروزی جنایت مشغول است و این غول از «پدرخوانده» اش یعنی ولی فقیه تهران الهام و دستور می گیرد.

وظیفه ما برهم زدن آرایش قوا و جلوانداختن قوای «انقلاب» بر «ضد انقلاب» است. اینهم میسر نیست جز بر هم زدن معادله قوای حاضر تا راه حل انقلابی بر راه حل های استبدادی و استعماری پیشی گیرد و این مهم بدست نمی آید جز به یمن اتحاد و همبستگی. باید همه قبول مسئولیت کنند. باید یأس و نؤمیدی را کنار گذاشت. باید هر پرچمی را که تسلیم و وادادگی و رضایت به جریان نرم تن تری در درون رژیم را تبلیغ می کند، پائين کشید. یعنی انقلاب به پیش نمی رود جز با پس زدن عناصر واداده و تسلیم شده در برابر اراده دشمن از صفوف ایرانیان و افشای تمام عیار آنها. اگر سرنگونی رژیم آخوندی عالیتر  ین منافع ملی ایرانیان و مرجح بر هر امر دیگری است، این مهم باید در عمل مشخص ما تبلور داشته باشد.

در این مسیر باید روشنفکر و اندیشمند ایرانی قبول وظیفه کند و جامه رخوت و سستی و عدم اراده و ناپایداری در عقیده و مرام را از تن بدر کند. او باید جایگاه تاریخی خود را در این مقطع در یافته و به یاری انقلاب بشتابد. باید مصداق عینی این شعر عطار باشیم در طی الطریق آزادی و رهایی ملت ایران:

گر مرد رهی راه نهــــــان بایـــد رفت صـد بادیه را به یک زمان باید رفت

گر می خواهی که راهت انجــــام دهد منزل همــه در درون جـان باید رفت

گر مرد رهی میان خـون بــایــــد رفت از پــای فتــاده ســرنـگون بایـد رفت

تو پـای به راه در نــه و هیـــچ مـپرس خـود راه بگویدت که چـون باید رفت

باید «پای به ره» نهیم و «هیچ مپرس»یم، که «خود راه گویدت که چون باید رفت».

اگر اینچنین نباشیم به چنان دردی گرفتار خواهیم آمد که در تاریخ معاصر ایران از دوران مشروطیت به اینسو بارها بدان گرفتار آمده ایم. دوران سردار و سالار ملی و صدر مشروطه، دوران میرازکوچک خان و دوران مصدق بزرگ. فقط یک نمونه : روزگاری مردم رشت بر قدوم میرزای جنگل گل می افشاندند در یک غفلت تاریخی بر اثر تبلیغات شوم چند بریده مزدور که به اردوی دشمن پیوسته بودند، مرعوب شرایط و هراس افکنی دشمن شدند و از همراهی با صفوف انقلاب در ماندند و ناچارا در فردا روزی به تماشای سربریده میرزایی گرد هم آمدند که روزگاری بر قدومش گل می افشاندند. این یک عبرت تاریخی است. شعر خلیل دانش پژوه شاعر مشروطه طلب و آزادیخواه گیلانی در مذمت هموطنان گیلانی مان که این نویسنده خود برخاسته از میان آنهاست، بسا عبرت آموز است.

او در ابتدا خطاب به «رضا خان» سخن می گوید و در نهایت رو به همشهریانش بی پیرایه به آنها نهیب می زند چرا که جای هیچ درنگ و خویشتنداری و تعارف در چنان شرایطی نیست. امروز هم همان شرایط است. به وظائف خود عمل کنیم و قدر میرزای دوران خود و یاراش را در فرازی بسی بالا بلندتر و بسیار حساس تر بدانیم. آن میرزا هم در دورانش عاری از خطا نبود اما دلاوری و پایمردی و خلوص و رشادت او بود که فسانه شد، این میرزا هم انسانی است همچون همه ما. او هم در ترازوی داوری نهایی خلق از تبار همان میرزای جنگل است، میرزایی که در سالروز شهادت میرزای اول در رشت در آذرماه سال ۵۸ در پیمان با او و راهش به صمیمیت شعر گیلکی زیر را خواند: «چه قدر جنگل خوسی، ملت واسی، خسته نبوستی، می دل آویزانا، ترا گوما، می جان جانانا، میرزا کوچک خانا » (۵). پس به همراهی با او یارانش و همبستگی با کاروان پرشکوه آزادی و آبادی ایرانزمین قیام کنیم و نگذاریم مصداق این شعر در عصر کبیر آزادی شویم: (۲)

این سر که سربلند و مه جبین است

جبیـن اسـت

یـا آفـتــاب و طـالــع زمـیـــن اســت

زمـیـن اسـت

خاکش زعشقت ای وطن عجیـن اسـت

عجیـن است

انصاف ده که مزد سـر نه ایـن اســت

نه این است

ای وطن ! تو آباد نمیشـی ــ مــلـّت ! تو آزاد نمیـشـی

ای دل ! دگر شاد نمیشی چـرا کـه ما ملولیم جهولیم

بـــی دانش و فضولیـــم ، بـــی دانش و فضولـیــــم(۳)

ایـــن قهرمـــان مــدافـع وطــن بــود

وطــن بود

لشکر کش و شجاع و صف شکن بود

شکن بود

یزدان صــفــت بجــنگ اهــرمن بود

رمـن بــود

کی مثـل مـا بفــکــر مــا و من بود

و مـن بود

ای وطن ! تو آباد نمیشـی ــ مــلـّت ! تو آزاد نمیـشـی

ای دل ! دگر شاد نمیشی چـرا کـه ما ملولیم جهولیم

بـــی دانش و فضولیـــم ، بـــی دانش و فضولـیــــم.

«پایان»

پاورقی:

۱- برگرفته از فرهنگ حاکم بر رژیم آخوندی.

۲- شعر معروف «هوا بس ناجوانمردانه سرد است» مهدی اخوان ثالث.

۳- این شعر توسط دکتر عبدالله بهزادی در سال ۱۳۳۹ در همدردی با همسر انقلابی شهید پاتریس لومبومبا نخست وزیر کنگو سروده شده است که بعدها توسط انقلابی شهید کرامت الله دانشیان بخش هایی از آن به سرود تبدیل شد و اسفندیار منفرد زاده برای آن آهنگ ساخت و در همان ابتدای انقلاب همزمان با پخش دفاعیات خسروی خوبان گلسرخی و کرامت الله دانشیان در دادگاه نظامی از تلویزیون ایران پخش شد.

۴- در سال ۲۰۰۶ در محل کار یکی از بستگانم در شهرکی در اطراف شهر کلن آلمان به جمعی روشنفکر و فارغ التحصیل ایرانی و اکثرا پزشک با سنین بالای ۶۰ سال معرفی شدم. از عمق آگاهی های آنها شگفت زده شدم. در خلال صحبت و گفتگو با این جمع که معلوم شد اکثرا از اعضای سابق حزب توده هستند، متوجه یک خط فکری مشخص در بین آنها شدم. آنها را نظر بر این بود: «حال که کمونیسم با خروارها تئوری و هزاران و هزاره اندیشمند و تئوریسین و کارشناس نتوانست دنیای سرمایه داری را به نابودی بکشاند، شاید عده ای بی مخ و بی اندیشه بنیادگرای اسلامی بتوانند این آرزوی کسانی را که کماکان رو به قبله کرملین نماز می گذارند، فارغ از دستاورد آن، محقق سازند!.»

۵- ترجمه فارسی: «چقدر در جنگل می خوابی، برای ملت، خسته نشدی، دلم شور می زند، بتو می گویم، جان جانان من، میرزا کوچک خان.»