علیرضا یعقوبی: وقتی همدست جلاد، روانشناس می شود (۲)

yaghobiاسماعیل وفا یغمایی در مقاله ای تحت عنوان «بیماران عقیدتی» تمام تلاش خود را بکار برده است که نشان دهد تنها هنرش، فراهم آوردن زمینه قتل عام مجاهدین در یک کینه کشی فردی در فراق «زلف یار» نیست بلکه از مجموعه هنرهای دیگری هم برخوردار است مثلا می تواند کلماتی همچون «فونکسیون» را بلغور کند و یا در زمینه روانشناسی هم بعد از مشاهده علائمی از روانپریشی در خود در فراق «زلف یار»، دست به تحقیقات زده و به نتایج مبسوطی هم رسیده است که خواسته نتایج همه این تحقیقات و کشفیات را یک جا و در یک مقاله تحت عنوان بالا و صد البته با فرافکنی به خورد خوانندگان کلیشه ای مط  لبش بدهد که صد البته همواره یک نظر گذار حرفه ای بخشی از آن را تکرار می کند تا نشان دهد که نخوانده برای او هورا نکشیده است. در میان این جمع از قضا فردی بنام «ارون ایرانی» سالیانی است که در محیط مجازی بعنوان یک عمله وزارت اطلاعات آخوندی شناخته شده است.

شخصا بیاد آخوندهای تازه به میدان رسیده در سالهای دهه ۵۰ افتادم که بعد از حضور دکتر شریعتی در «حسینیه ارشاد» سعی داشتند به سخنانشان رنگ و لعب امروزی هم بدهند مثلا اسمی از یک اندیشمند و یا فیلسوف غربی بیاورند و از او جمله ای نقل کنند و به بسط سخن و شرح کشاف از آن بپردازند. مثلا با شکلی خاص نام «گوستاو لوبون» را ادا میکردند تا مخاطبش بداند که فقط این طرف در صورتش پشم نیست بلکه در کلاهش هم چیزی از آن دیده می شود. مسلما یک شاعر ایرانی باید ادبیات پارسی را پاس بدارد و از بکارگیری واژه های نا مأنوس خارجی انهم در یک متن فارسی پرهیز کند چرا که بقول معروف حرم  ت حرم بر متولی آن واجب است. وقتی در زبان فارسی، عبارات و واژه هایی همسان با کلمات خارجی داشته باشیم چه نیازی به بکار بردن واژه های خارجی جز برای خودنمایی است؟. بگذریم.

«خودشیفتگی» از سراپای این مقاله کوتاه می بارد. وقتی «خودشیفتگی» با روانپریشی ناشی از فراق «زلف یار» آنهم بعد از تجدید فراش در خارج از کشور در هم می آمیزد، ملغمه ای را پدید می آورد که آدمی را از جایگاه یک شاعر انقلابی به سر حد یک «همدست جلاد» تنزل جایگاه می دهد و به همان اندازه با طیفی به وحدت نظر می رساند که شاخصه شخصیتی آنها در «لمپنیزم ناب» تبلور می یابد. و در وحدت فرهنگ این طیف حتی شاعر انقلابی دیروز را به مراجعه به فرهنگ معین هم می کشاند!.

او در «خودشیفتگی» مفرط گمان می برده: اینها مطمئنا میدانند که امثال قصیم، روحانی، همنشین بهار، مصداقی، جمالی، یغمائی ،شکری، اقبال و…نه توابند نه از رژیم خوششان می آید،نه مزدورند و نه استانبوس ولایت فقیه، پس اینان که با کمال راحتی و آرامش وجدان این چنین میگویند و مینویسند، آدمهای دروغگو و قدرت طلب و فرصت طلب  بی پرنسیبی هستند که میخواهند مخالفان خود را لجن مال کنند ولی الان میخواهم با توضیح یک نکته روانشناسانه خاص بگویم که اشتباه کرده ام اینها واقعا آدمهای بدی به معنای معمول کلمه نیستند.» (۱)

خوب با این دیدگاه، او و همپالکی هایش انتظار داشته اند که در پی توطئه چینی و فراهم آوردن قتل عام اشرفیان از جمله قتل عام اخیر ۵۲ تن از آنها در شهر اشرف، چون از نظر اعضا و حامیان مقاومت ایران، این جماعت نه تنها «واقعا آدمهای بدی» نیستند بلکه «نه مزدورند و نه آستان بوس ولایت فقیه» و نه «آدمهای دروغگو و قدرت طلب و فرصت طلب بی پرنسیپی» هستند و تمامی اعمال و کردارشان علیه مجاهدین و رهبری آن برخاسته از منبع خیرخواهی و در جهت رضایت خلق و خالق است!، پس می بایستی از آنها تجلیل هم بعمل می آمده است. خوب مسلما وقتی این افراد با دسته گل اعضا و حامیان مجاهدین روبرو نمی شوند، با خود می گویند چه آدمهای قدرناشناسی حتما اینها از یک «بیماری روانی» رنج می برند که قدر جمع ما را نمی دانند و با ما اینگونه تنظیم رابطه می کنند. جلل الخالق، عمق «خودشیفتگی» را می بینید؟ طرف تا کجا به وادی و ناکجا آباد پرت افتادگی از واقعیات موجود در غلطیده است و اعضا و هواداران مجاهدین و مردم، در توهین آشکار به شعورشان، آنهارا فاقد هرگونه قدرت تشخیص می بیند که به چنین صغری و کبری بافتنی پناه برده است.

اما جدا از این ذهنیت و «خودشیفتگی» مفرط اسماعیل وفا یغمایی و رد گم کردن در همدستی با جلاد، واقعیتی است که در عالم خارج از ذهن او جریان دارد و بطور طبیعی مجاهدین و هوادرانشان و هر ذهن از آن تأثیر می پذیرد و لاجرم در مقابل آن اقدام به موضعگیری می کند. آن واقعیت چیست؟. آن واقعیت همدستی و همراهی رسوا و دهشتناک اسماعیل وفا یغمایی و مصداقی و همپالکی هایشان در قتل عام مجاهدین و دسیسه چینی و فراهم سازی اسباب یک جنایت هولناک است. بگذارید مثالی بزنم.

روزی از سوی سعید امامی و معاونش حاج رضا به هتل هما واقع در خیابان خدامی بالاتر از میدان ونک تهران احضار شدم. آنها بعد از شرح روایت فردی که گویا قبلا از اسرای جنگی بوده و مدتی را هم در یکی از پایگاههای مجاهدین گذرانده، از من خواستند که هر چه از فساد اخلاقی زهرا رجبی می دانم برایشان شرح دهم. من در جواب گفتم حتی اگر در دورترین طیف هواداران سازمان چنین مسائلی مطرح بود، تشکیلات تا تعیین تکلیف نهایی آن افراد را از خود دور می کرد. و اضافه کردم که در مبارزه اولین اصل شناخت دشمن است. شما باید از مجاهدین شناخت درستی داشته باشید تا بتوانید با آنها مبارزه کنید.

اگر مجاهدین اسیر اینگونه مسائل بودند که نمی توانستند در برابر شما مقاومت کنند!.

بهرحال گذشت تا اینکه دو الی سه هفته بعد در جریان ترور مجاهد شهید زهرا رجبی قرار گرفتم. خدا را شکر کردم که برای نجات خودم به پرت و پلا گویی دچار نشدم و برای روح بزرگ «خواهر فائزه» طلب آمرزش کردم اما پی به یک واقعیت تلخ هم بردم. و آن اینکه رژیم ولایت فقیه علیرغم تمامی جنایات بی پایانش برای دست زدن به آنها بنا به قوانین شرعی، اقدام به کسب مجوز از یک مجتهد و مرجع مذهبی می کند. برای کسب این مجوز نیاز به مدارک و شواهدی است که باید از اطرافیان فردی که قرار است علیه او فتوای قتل صادر شود، فراهم آید. حال با این تجربه و نمونه عینی ببینیم که چگونه با ارائه مقاله «درباره مرگهای مشکوک درون تشکیلاتی» وفا یغمایی و یا نامه ۲۳۰ صفحه ای مصداقی به رهبری مجاهدین و انتساب جنایاتی همچون ادعاهای این دو نفر به مجاهدین و رهبری آن، شرایط کسب آن مجوز و فتوا برای قتل عام مجاهدین فراهم می آید. وقتی رژیم دستش به شخص مسعود رجوی نمی رسد و مسلما کسانی بوده اند که دستورات رجوی مبنی بر کشتن افراد درون تشکیلاتی را اجرا کرده اند و ۱۰۰ تن حاضر بعنوان «فدایی های اشرف» از خلص ترین مجاهدین با تاریخچه مبارزاتی روشن بودند که می توانستند دستورات رجوی را اجرا کنند.

توجه کنیم که کمیت و کیفیت جنایت اخیر اصلا قابل مقایسه با جنایات قبلی نبوده است. دشمن حتی اعلام کرده است که این کشتار در درون خود مجاهدین اتفاق افتاده است و سکوت مجامع بین المللی را هم در کنار عمق این فاجعه بگذارید، نتیجه گیری طبیعی چه خواهد بود؟ حتی سکوت مطلق در برابر اعتصاب غذایی که دارد به صدمین روزش نزدیک می شود. آنگاه است که ابعاد نقش امثال وفا یغمایی و مصداقی و دخالت آشکار آنها در این جنایت روشن می شود. بلحاظ حقوقی و جنایی هم این نقش یعنی معاونت در جنایت قابل پیگیری است. خوب باید چکار کرد؟ به مصداقی و وفا یغمایی و دیگرانی که در این جنایت نقش انکارناپذیر معاونت را ایفا کرده اند، دسته گل اهدا نمود و حلوا حلوایشان کرد؟ یا اینکه بعنوان یک انسان در مقابل آن به موضعگیری پرداخت و این نقش را رسوا و افشا نمود!.

انگار که این جماعت با عده ای کر و کور روبرو هستند که نه گوشی برای شنیدن و نه چشمی برای دیدن دارند و نه از عقلی برخوردارند که قدرت تشیخص این همکاری و همراهی با جلاد را دارند. اینهم انتظاری عبث و بیهوده است که برخاسته از یک ذهن بیمار است. ذهن بیماری که در فراق «زلف یار» در یک کینه کشی آشکار به همکاری با دشمن و جلاد در می غلطد و چنان همچون کبک و اردک سر را در برف و آب فرو برده اند که متوجه نیستند که خلایقی به تماشای جگرسوزانه جنایت آنها نشسته اند.

این جماعت تا همینجای کار هم قناعت نکرده اند. حال اعتصاب غذای اشرفیان در لیبرتی را نشانه رفته اند. تحت این عنوان که جان آنها در خطر است و رجوی می خواهد با کشتن این افراد با اعتصاب غذا، شاهدان عینی جنایاتش را نابود سازد. خوب منطق را ببینید!. مگر تا امروز مجاهدین چگونه راه گشوده اند؟ جز از طریق پرداخت از خود؟. مگر اعتصاب غذا در مجاهدین چیز جدید و خلق الساعه ای است؟ مگر در جریان اخراج مجاهدین از فرانسه به گابن، مجاهدین در همین اروپا اعتصاب غذا نکردند؟ مگر در جریان ۱۷ ژوئن و توطئه اخراج خانم مریم رجوی از فرانسه، اعتصاب غذا نکردند؟ مگر در جریان گرونگیری اولیه از مجاهدین توسط دولت مالکی مجاهدین دست به اعتصاب غذا چه در اشرف و چه در اروپا نزدند؟ خوب چرا اینها اعتصاب غذای مجاهدین در لیبرتی را بر نمی تابند؟ از حس انساندوستی این جماعت است؟ اینها از مجاهدین و هوادرانشان بیشتر نگران سلامتی ساکنان لیبرتی هستند؟ یا که نه. تا زمانیکه اعتصاب غذا هست از پروژه بعدی قتل عام خبری نخواهد بود.

افکار عمومی جنایت تازه ای را بر نمی تابد. مجاهدین باید با پوست و گوشتشان از خودشان حفاظت کنند. آب شدن خواهران و برادرانمان را شاهد هستیم. دیروز در لندن بودم. نمی توانم آنچه را که بر جسم و جان عزیزان اعتصاب غذا کننده گذشته به وصف و تصویر بکشم. زبانم الکن است و قلمم ناتوان. کار شاعران و نقاشان چیره دست است. کار مجسمه سازانی همچون استاد اولیاست. مجسمه ای از خواهر سوسن و دیگر یارانش کشیدن. اما بر عزم و اراده شان حتی اگر کوهها بجنبند خللی وارد نمی آید. سیاوش چنان شعار می داد که نه انگار ۹۴ روز است که در اعتصاب غذاست. این عزم برخاسته و نشأت گرفته از رزم مجاهدین و اشرفی هاست. تا این اعتراض بعنوان تنها سلاح مجاهدین است مسلما دشمن باید بطور تاکتیکی هم که شده عقب نشینی کند. این جماعت می خواهند این اراده را در هم بشکنند. صد البته که نمی توانند. اما تشبثات خود را بکار می برند. از جمله همین ادعای به کشتن دادن اعتصاب غذا کنندگان توسط رهبری مجاهدین غافل از این ادعا و منطق که اگر حتی یک همصدا در بین مجاهدین پیدا می کرد لااقل در طیف افرادی که به اروپا در همین ماههای اخیر اعزام شده اند می بایستی همراهی برای آنها یافت می شد.

اما این جماعت را با منطق کاری نیست مسئله انجام مأموریت است آنهم به هر شکلی، این جماعت پیرو این کلام گوبلز وزیر تبلیغات هیتلر هستند که «هر چه دروغ بزرگتر باشد به باور نزدیکتر است» لذا باید اینگونه تبلیغات شود که مقصر خدای ناکرده مرگ احتمالی عزیزان اعتصاب غذا کننده «رهبری مجاهدین». در حین ویرایش مقاله خبر رسید که فرزند خانم رجوی هم همزمان با حضور ملکی مزدور در تهران برای کسب دستورات جدید، به جمع اعتصاب کنندگان در لیبرتی پیوسته است. راستی چه مادر سنگدلی که برای پوشاندن جنایاتش حتی فرزندش را به کشتن میدهد!. زهی وقاحت و بیشرمی. این جماعت گسسته از خلق و انقلاب تا کجا سر در آخور ولی فقیه تهران کرده اند؟ خوب به زعم این جماعت چاره چیست؟ جز بالا بردن پرچم تسلیم و تن دادن به قضا و قدر و دست کشیدن از آرمان و راهی که تا امروز با سختی و مرارت پیموده شده است و همنشینی با این جماعت و تبدیل به یک زائده و غده شدن که اینهم نه شایسته مجاهدین است و نه هوادرانشان. هیهات منا ا  لذله.

داستان روانشناس شدن اسماعیل وفا یغمایی هم جالب است از زبان خودش بشنویم: “خوب دقت کنید. باز هم تاکید میکنم خوب دقت کنید! باید هم از دنیای صرف سیاست و کشاکشهای سیاسی دور شده وبه دنیای روان و روانشاسی سری بزنیم. من خود سالها هم به دلیل کار شعر و بخصوص رمان و نیز درک کارکردهای انقلاب ایدئولوزیک مقولات روانشناسی برایم جالب بوده است اما نمیدانم که چرا دیر به این حقیقت رسیدم. دقت کنید و جدی بگیرید.

نیروئی که رهبرش در سال 1364 اعلام انقلاب درونی ورهبری عقیدتی کرد و از سال 1364 تا سال 1392 یعنی بمدت بیست و هشت سال با اعلام یک ایدئولوژی نوین که به روشنی در سالهای 1368 اعلام «جهانی بودن» آن در درون تشکیلات اعلام شد و مقوله «رهبری فرا خطا» که باید همه در او به «مرحله ذوب» برسند در دستور کار قرار گرفت و «بیست و هشت سال» شب و روزبا صدها و هزاران جلسه ریز و درشت برای جا انداختن این تئوری کوشش شد ،برخی افراد را بطور واقعی از نظر روانی و ایمانی بجائی رسانده که اساسا قدرت درک جهان معمول و انسانها را از دست داده اند و در جهانی با معیارهای خاص خود سیر میکنند و جداg من و شما با آنها جدال دو جهان بسیار متفاوت است.” (۲)

اسماعیل وفا یغمایی برای معرکه گیری همه را به دور «جعبه مار» فرا می خواند و همچون مرشدانی که دستها را بهم می کوبیدند و می گفتند که خوب نگاه کنید. این مار دو سر است که …. و البته ابتدا دوره ای هم می زد و از جیب خلایق در شوق دیدن مار دو سر، چیزی می کند! اما وفا یغمایی نیازی به آن کندن از جیب خلایق ندارد همینکه جمعی دورش گرد آیند برای او و رژیم آخوندی کفایت دارد. ناگفته نماند همانگونه که در اصل در جعبه مارگیری مرشد چیز خارق العاده ای نبود مطلب وفا یغمایی هم مطلب تازه ای با خود ندارد. بازهم تکرار می کنم تمام مطلب وفا یغمایی حاوی موضوع تازه ای جز آنچه که مجاهدین بارها اعلام داشته اند، نیست الا اینکه او ناصادقانه و فرصت طلبانه با شانتاژ و دروغ، خواسته قلب واقعیت کند.

انقلاب ایدئولوژیک درونی مجاهدین در سال ۵۴ به وسیعترین شکل ممکن توسط مجاهدین پوشش خبری داده شد. چه بسیار اعضا و هواداران مجاهدین با نامه نگاری به رهبری مجاهدین در برابر آن اعلام موضع کردند. نویسندگانی همچون شهدا ابوذر ورداسبی و محمد حسین حبیبی درباره آن قلم فرسایی کردند و در قدم بعدی با خون خویش بر اعتقاداتشان و دریافت هایشان از انقلاب درونی مجاهدین صحه گذاشتند و شعرایی همچون اسماعیل وفا یغمایی شعرها در رسای آن تحول ایدئولوژیک درونی مجاهدین سرودند و همه اینها وسیعا انعکاس یافت. بنابراین اسماعیل وفا یغمایی چیز جدیدی را کشف نکرده است که بخواهدبا لودگی و معرکه گیری گسستن خود از جبهه خلق و انقلاب را در فراق «زلف یار» توجیه کند. اما واقعیت چیست؟

اصولا انقلاب بدون نیروی انقلابی و تشکیلات و ظرف مناسب برای رسیدن به آرمانهای انقلابی، ممکن نیست. بزرگترین خلاء مبارزات ملت ایران از مشروطه تا تشکیل سازمانهای انقلابی مجاهدین و چریکهای فدایی خلق ایران از سوی انقلابیون و کارشناسان امورسیاسی ایران همانا عدم وجود یک تشکیلات مناسب و حرفه ای برای تحقق آرمانهای دیرینه ملت ایران بود، بطوریکه مجاهدین تمامی مواضع سیاسی شان از ۲۲ بهمن سال ۵۷ تا ۳۰ خرداد سال ۶۰، نشأت گرفته از این واقعیت بود که «تنها چنان رابطه ای از وحدت و تضاد با جناحین حاکمیت اصولی و منطقی و انقلابی است که من حیث المجموع را به رشد نیروهای انقلابی که از مصادیق وجود و حیات انقلاب هستند، راه ببرد»(۳). این مبنای تحلیل سازمان و رابطه آن با رژیم و جناحهای درونی آن بعد از قیام سال ۵۷ بود.

ضرورت وجود تشکیلات انقلابی برای ادامه حیات انقلاب از چنان اهمیتی برخوردار است که همین اسماعیل وفا یغمایی در شعر «حصار» (۴) درباره اهمیت تشکیلات و سازمان انقلابی می گوید:

سربلند

سرخ

سهمگین

خیره سر

دلیر

آتشین

خون به روی خون، رگ به روی رگ

استخوان بر استخوان

سخت –

بافته

تافته به هم زتارهای آهنین

تنی به سنگ خاره و دلی ز ابر اشک و عشق

ایستاده ای

در هجوم دشمنان خلق استوار

بر ستیغ کارزار

ای حصار!

* * *

او خلاء وجود سازمان انقلابی را اینگونه در همین شعر توصیف کرده است:

– ای حصار

بی تو جبهه ی نبرد توده ها گسسته است

[همچو ابرهای پاره پاره و عقیم]

با تو جبهه ی عظیم خلق

همچو ابرهای بارور -خیزگاه آذرخش سرخ

بر حیات و هستی ستمگران

با تو دشمنان به بیم

با تو زندگی هماره در جهش!

با تو قلب رزم پرطپش! با تو فتح پیش روست

با تو قصه ی شکست توده ها –

سراب

با تو خلق رنجدیده همسفر

با هزاران کاروان آفتاب

خوب با همین تعریفی که اسماعیل وفا یغمایی از تشکیلات انقلابی به دست می دهد اگر انقلاب و ادامه آن را بالاترین مصالح خلق و ملت بدانیم و ارزشی بالاتر از آن را در تصور خود نگنجانیم به اهمیت جایگاه تشکیلات انقلابی برای تحقق آرمانهای والای ملت ایران در مسیر استقلال و آزادی و عدالت اجتماعی پی می بریم. لذا حفظ و ادامه حیات تشکیلات انقلابی، بالاترین ضرورت و وظیفه ممکن برای تحقق آرمانهای انقلاب است و بر تمامی خواسته های فردی ارجحیت مطلق دارد. یعنی باید سیاستگذاری در روابط درون تشکیلاتی چنان باشد که همواره و در هر شرایطی منافع تشکیلات از اهم واجبات تصور نموده و این امر باید بعنوان اصل بنیادین از سوی افراد در درون تشکیلات پذیرفته شود که البته در جمع نیروهای انقلابی پدیده ای تازه و نوظهوری نیست. با این اصل باید یادآور شد که همانگونه که در عالم طبیعت با دگرگونیهای مختلف در چهارفصل روبرو هستیم یک تشکیلات انقلابی هم همواره بر یک مدار و آنهم مدار رشد و پویایی حرکت نمی کند. او با دشمنی درگیر است که کمر به نابودی آن بسته است و باید در برابر حوادثی که در اطرافش می گذرد، واکنش مناسب داشته باشد تا به وحدت خلاق با محیط دائما متغیر اطرافش برسد. یعنی دینامیزم و پویایی سازمان انقلابی تضمینی است برای ادامه حیات

انقلاب که بقول وفا یغمایی با آن «خلق رنجدیده همسفر» است و بدین سبب «شکست توده ها – سراب». یعنی در قدم اول باید برای همسفری «خلق رنجیده» و بر هم زدن معادلات دشمن در راستای «شکست توده ها» و به «سراب» تبدیل کردن آن، تشکیلات انقلابی متناسب با شرایطی که در آن قرار می گیرد از خود عکس العمل نشان دهد و گاها پیشاپیش با امتحانات و آزمایش های درونی به سراغ ابتلائات و آزمایش هایی رود که بیشک به او روی خواهد نمود. با این توضیح به سراغ انقلاب ایدئولوژیک درونی سازمان مجاهدین می رویم.

اصولا بزرگترین سرمایه یک جریان و سازمان انقلابی، برخورداری از اعضا و هوادارانی است که با الهام گرفتن از ایدئولوژی و آرمانی که سازمان برای تحقق آن تشکیل شده است، همواره آماده پرداخت هزینه و بهای لازم برای تحقق آرمانهایشان باشند. در برابر این سرمایه و دارائی و داشته انبوهی از محدودیت ها و کوهی از مشکلات در برابر سازمان انقلابی قرار دارد بخصوص اگر این تشکیلات بخواهد با غولی برخاسته از اعماق تاریخ مبارزه کند. غولی که هیچ مرزی در دنائت و جنایت و کشتار و شکنجه نمی شناسد. به هیچ معیار و قانونمندی و عرف پذیرفته شده بین المللی، پایبند نیست. حقوق بشر را  خوار و بیمقدار می شمارد و برای ادامه حیات انگلی و خفاش وارش حاضر به هرگونه جنایت و خونریزی است.

ببینیم چرا سازمانهای سیاسی در ایران بعد از ۳۰ خرداد سال ۶۰، یک به یک صحنه سیاسی و مبارزاتی را ترک گفته و انزوا و گوشه گیری را پیشه کردند؟ دقیقا بخاطر چاه ظلمت و جنایت رژیم بود. ظرفیت و توان و پتانسیل آدمی را هم حد و اندازه ای است. وقتی چاه جنایت و ظلمت و دنائت رژیمی همچون رژیم ولایت فقیه آنقدر عمیق است باید قله ستیغ حق طلبی و آرمانخواهی هم بسیار بسیار بالابلند باشد. و این ممکن نیست الا اینکه با صیقل زدن اراده ها. برای صیقل زدن اراده ها در مبارزه با خمینی و خامنه ای و «اصل ولایت فقیه» باید همواره تشکیلات و سازمان انقلابی را از کوره ای از آزمایش ها گذر  اند تا «فولاد آبدیده» و بقول وفا یغمایی «تنی ز سنگ خاره» شود تا دشمن نتواند ذوبش سازد و با پتک سرکوب و شکنجه و اعدام خوردش کند . انقلاب ایدئولوژیک سازمان در سال ۶۴ بعد از ۴ سال مبارزه با دهها هزار شهید و زندانی، با «دلی ز ابر و اشک و عشق» دقیقا برای ساختن «فولاد آبدیده» و «تنی ز سنگ خاره» شکل گرفت. رهبری مجاهدین از خود شروع کرد. خود را در جایگاه متهم نشاند تا در قدم بعدی اگر از دادگاهی که برای محاکمه متهمین تشکیل شده، سربلند بیرون آمد، از دیگران هم بخواهد با الهام گرفتن از بینه ای که آزمایشات را پشت سر گذرانده و از محاکمه تک تک افراد سربلند بیرون آم  ده، تعهد قبول کنند. تعهد جانفشانی در مسیر آرمانهای خلقی و انقلابی. آیا مجاهدین در این مسیر دچار اشتباه نشدند؟ چرا.

مگر مجاهدین به وحی منزل وصل بودند و یا ادعای تالی معصوم بودن داشتند؟ اشتباه طبیعت هر حرکت فردی و جمعی است. بخصوص آنهم در قالب تنها یک سازمان رزمنده و مبارز حاضر در صحنه. تکامل و ترقی از دل اشتباهات و جمعبندی آن بدست می آید. و در مورد اخص انقلاب ایدئولوژیک مجاهدین چون نسخه از پیش پیچیده شده ای و تجاربی که بتواند با تمسک به آن از اشتباهاتشان بکاهند، وجود نداشت و مسلما بهای این اشتباهات را هم لاجرم تشکیلات و از اعضای خود می پردازد. این امری است پیش پا افتاده و حل شده در هر حرکت اجتماعی و دستجمعی.

اما آیا مجاهدین دچار اشتباه استراتژیک شدند؟ یعنی مبانی استراتژیک تحلیل آنها از ماهیت رژیم ولایت فقیه دچار اشتباه و یا نقصان بود؟ مسلما خیر. چرا که در آنصورت نمی توانستند از طوفانهای عظیمی که در مسیر مبارزه به آنها روی نموده است، بگذرند. مجاهدین با ماندگاری خود ثابت کردند که از روز اول در شناخت خمینی و ماهیت او و دیدگاهایش دچار اشتباه نشدند. شاید با زیگزاگ هایی در مواضع روز سیاسی روبرو بودیم امابخاطر مبانی محکم و درست تحلیل استراتژیکی، مجاهدین دچار اشتباه استراتژیکی نشدند لذا در صحنه باقی ماندند با همه بهایی که تا به امروز پرداخته و می پردازند.

این یک مرحله از انقلاب ایدئولوژیک مجاهدین بود. تبلور بیرونی آن را در تشکیل ارتش آزادیبخش ملی ایران همگان به نظاره نشستیم. دو عملیات آنهم در دوران کودکی این ارتش، کافی بود که خمینی کابوس شکست را در خواب آشفته سرنگونی اش ببیند و از تمامی دعاوی و ادعاهای پیشین درباره جنگ از جمله «فتح بیت المقدس» و «رفع فتنه در سرتاسر عالم» و …. دست برداشته و بنا به ادعای خودش آبروی ناداشته اش را با خدا به معامله بگذارد و جام زهر آتش بس را سر بکشد.

خوب خمینی خواست با سر کشیدن جام زهر و قبو ل مرگ ناشی از آن، میراثی برای جانشیننانش برجای گذارد. هدف از قبول قطعنامه ۵۹۸ در یک کلام قفل کردن ارتش آزادیبخش ملی ایران در خاک عراق بود. خمینی در یک بده و بستان، مرگ را پذیرفت تا دشمنش را زمینگیر کند. این یک سرفصل تاریخی برای مجاهدین بود که آزمایش ها و ابتلائاتی را برای آنها بدنبال داشت. تشکیلات مجاهدین باید به استقبال آنها می رفت. باید قانونمندیهای این مرحله از حرکتش را هم خودش کشف می کرد. نسخه ای از پیچ پیچیده شده ای هم در برابرش وجود نداشت. ناظران و آگاهان سیاسی شرایط سختی را برای مجاهدین در آن مقطع تار  یخی پیش بینی می کردند که بدون شک بود و نبودش را به چالش می کشید.

هنر رهبری مجاهدین چه بود؟ همانگونه که در سال ۵۴ مسعود رجوی تشکیلات مجاهدین را از کوران ضربه اپورتونیستی چپ نما عبور داده بود، بدان سیاق که همین تشکیلات را بهمراه مریم رجوی از کوره گدازان سال ۶۴ به سلامت بیرون کشیده بود و بدانگونه که در شب عید سال ۶۴، مسعود رجوی طی مراسمی در اور بیان کرده بود: «هر دوره تاریخی یک آزمایش خطیر در برابر سازمان قرار می گیرد»، حال زمان آزمایش فرا رسیده بود. آزمایش بود و نبود که در آموزه های دینی به آن «یوم الفرقان» می گویند. یا مجاهدین به این آزمایش و ابتلا پاسخ می دادند یا مسیر انزوا و انحلال را در پیش می گرفتند. این آزم  ایش سال ۷۴ بود. تعارف هم وجود نداشت. هزاران هزار رزمنده در خاک یک کشور بیگانه که مجاهدین، بالمال هیچ نقشی در اتخاذ سیاستهای دولت آن نمی توانستند داشته باشند اما در برابر هر فعل و انفعالی ناشی از مواضع دولت وقت عراق، ترکشش به مجاهدین هم اثبات می کرد. همچون اشغال کویت از سوی دولت وقت عراق و جنگ اول خلیج و لرزه ای که آن جنگ به سراپای ارتش آزادیبخش ملی ایران افکند و فقط در یک رقم انتقال صدها کودک به کشورهای امن ثالث و روبرو شدن با آتش باری و بمباران سلاحهایی که در عراق به محک آزمایش گذاشته شدند. بیماری سرطان بسیاری از رزمندگان ارتش آزادیبخش هم بخاطر د  ر معرض اثرات شیمیایی و بیولوژیک استفاده از سلاح های غیرمتعارف یک نمونه آن بود.

در همین شرایط مجاهدین، راه رشد و ارتقا را جستجو می کردند، تبدیل ارتش پیاده نظام به یک ارتش مکانیزه. در روابط درونی هم روشن بود که می بایستی برای ادامه حیات تشکیلات انقلابی، راه حل های مناسب ارائه می شد. مثل هر دوره و مرحله دیگر میبایستی هزینه و بهای این هدف یعنی حفظ وجود جریان انقلابی از سوی اعضای آن پرداخت می شد. مسلما «شرایط فترت » عارضه های خاص خود را دارد. بزرگترین عارضه این دوران «انحلال طلبی» است.«انحلال طلبی» اشکال و فرم های مختلف دارد. ایجاد این ذهنیت که حال در عراق قفل شده ایم، باید این کشور را ترک کنیم بدون اینکه جوابی به اینکه «چه باید ک  رد؟» داده شده باشد. این برخورد خودبخودی و عکس العملی یک شکل و فرم از پدیده «انحلال طلبی» است. در این مرحله هرگونه تحلیل از شرایط سازمان که از مبانی منطقی و اصولی برخوردار نباشد، یک حرکت ساختار شکنانه و انحلال طلبانه محسوب می شود که ریشه در فردیت و راحت طلبی دارد. این امری است بسیار ساده و پیش پا افتاده.

در چنین شرایطی بسیاری از افراد راه خود را از سازمان جدا می سازند. و یا اینکه تشکیلات و سازمان با ارائه و بکارگیری اسلوب و روش هایی افراد را به تحلیلی از وضعیت و جایگاه جدید خود می کشاند. یا از آن به سلامت عبور می کنند و یک فاز و یک مرحله کیفی از شرایط قبلی ارتقاء می یابند یا نه مغلوب شرایط شده و تن به جدایی می دهند. این شرایط در سازمانی با گستردگی مجاهدین و با محدودیت امکاناتشان بعد از قبول آتش بس از سوی رژیم در خاک بیگانه، عارضه های خاص خود را داشت. اما هدف چه بود؟ آیا مجاهدین تمایلی به جدایی افراد از خود داشتند؟ آیا تشکیلات شرایط لازم برای ماندن افراد در درون جمع را فراهم نیاورد؟ آیا نخواست مشکلات افراد را بعد از جدایی حل کند؟ جواب در همه این موارد مثبت است.

باید اذعان داشت که در داوری و قضاوت درباره آن دوران و ابتلائاتش آنچه که باید از سوی هر ناظر خارجی، شاقول برخورد با مجاهدین قرار می گرفت چه بود؟ نوع تنظیم رابطه با افراد جدا شده یا حفظ بقا و ادامه حیات سازمان انقلابی که همانگونه که در بالا یاد شد ادامه وجودش لازمه حفظ انقلاب بود؟ مسلما در شرایط طوفانی تمامی برخوردها از یک قانونمندی خاص پیروی نمی کند، عده ای از نوع برخورد با خود بعد از اعلام جدایی ناراضی می شوند، عده ای به سؤال کشیده شدنشان را بعد از بریدن از روابط از سوی دیگر یاران به خرده می گیرند. اما مجاهدین در آن شرایط در کنار بزرگترین هم و غم ان برای حفظ و بقای سازمان، بیشترین همکاری را در حد توانشان برای افراد جدا شده بعمل آوردند و از قضا اسماعیل وفا یغمایی بخاطر شرایط ویژه ای که رهبری مجاهدین برای او قائل شده بود از بیشترین مساعدت ممکن، رهبری مجاهدین برای خروج از روابظشان برخوردار شد که شاهدان آن از جمله آقای جمال بامداد درباره آن سخن گفته اند. اما چه شد که او نمک خورد و نمکدان شکست؟.

اگر یادمان باشد او در جریان انقلاب ایدئولوژیک در وصف آن شعرها سروده بود و یقه ها گرفته بود، یقه کسی را که به گمانش «حوزه علمیه» قورت داده بود. چرا که سخنان آقای رجوی مبنی بر اینکه «این طلاق و ازدواج، ازدواج های دیگر را استحکام بخشید» برایش جلایی خاص داشت. این کلام آقای رجوی گویا برای اسماعیل وفا یغمایی همسان با آیات محکم قرآن بود چون او از «متعلقه ای» برخوردار بود که شدیدا به او تعلق خاطر داشت. در وصف او شعرها سروده بود و حتی بعدها شعرهای انقلابی را الهام گرفته از «زلف یار» قلمداد کرد. خوب قند در دل شاعر ما آب شد و به شکرانه آن کلاهش را همچون ناصرالدین شاه قاجار به هوا پرتاب کرد که خدا را شکر خطر رفع شد!(۵).

اما او فراموش کرده بود که آقای رجوی در مراسم شب عید سال ۶۴ و مسلما در نشستهای درونی سازمان چیزهای دیگری هم گفته بود از جمله اینکه «هر دوره تاریخی و هر ده سال، آزمایشی به سازمان روی می آورد که نوع جواب سازمان به آن وضعیت و جایگاه تشکیلات را مشخص می سازد» (۶). اگر از آقای رجوی در سال ۶۴ می پرسیدند که نحوه و شکل آزمایش بعدی در سال ۷۴ چگونه خواهد بود، مسلما از کم و کیف آن اظهار بی اطلاعی می کرد چون نه از علم غیب برخوردار بود و نه در آن زمان به ابزار و وسائلی مسلح بود که بتواند روند حوادث آتی و نحوه آزمایش بعدی درون تشکیلاتی را معین و مشخص سازد.

ویلی برانت (۷) صدر اعظم سابق آلمان و رهبر پیشین انترناسیول سوسیالیست و تنها سیاستمدار آلمانی که بعد از جنگ جهانی دوم سابقه مبارزه با نازیسم و هیتلر داشت، بعد از فروپاشی دیوار برلین در برابر این سؤال خبرنگاران قرار گرفت که چگونه نتوانست حوادث پیش رو را که منجر به فروپاشی بلوک شرق و دیوار برلین شد را پیش بینی کند، تا از قبل تمهیدات لازم در برابر آن اندیشیده شود. ویلی برانت بسیار ساده جواب داد: «ما نتوانستیم حوادث پیش رو را پیش بینی کنیم چون از ابزار لازم برای آن برخوردار نبودیم». خوب وقتی در سال ۷۴ آزمایشات جدیدی در برابر سازمان قرار گرفت افرادی همون اسماعیل وفا یغمایی دبه کردند. چه شد؟ مگر قرار نبود آن ازدواج و طلاق، ازدواج های دیگر را مستحکمتر کند؟ خوب این سابقه و قرینه تاریخی هم داشته دارد. تغییر جهت قبله از بیت المقدس به مکه ، خیلی از خشکه مقدسهای دوران پیامبر را به ارتجاع و پرت افتادن از تعمیق انقلاب در آن زمان انداخت. در دوران جنبش جنگل، دکتر حشمت با کوله باری از مبارزه در جایی تسلیم شد، در جنبش ملی شدن نفت، دکتر بقایی و آخوند کاشانی و همدستانشان از جنبش بریدند چون قدرت انطباق با شرایط متحول شونده را نداشتند. بهانه چه بود؟ چرا دکتر مصدق اینقدر خودرأی و مستبد است که مجلس را منحل ساخت

و …. برای بریدن و گسستن از دامن خلق و انقلاب همواره بهانه های لازم وجود دارد. زیاد هم نیاز به فکر کردن و کشف موارد نیست. اگر ایمان ناشی از شناخت و الزام به پرداختن بهای لازم وجود داشته باشد دیگر جایی برای مطرح کردن اینگونه بهانه ها نیست.

چه کسی نمی داند که اصول تشکیلاتی تابو نیستند. و جریانی که با حکومت توتالیتر و مطلق گرا در جنگ است خود باید در درونش به نسبی بودن امور اعتقاد داشته باشد از قضا همین تحولات درونی مجاهدین، مؤید این نظر بوده و هست که مسائل در جهان مادی و از جمله اصول حاکم بر روابط و تشکیلات مطلق نیستند. مشروعیت نسبی و برخاسته از نظر و جمهور مردم است. این اصول بنیادین و پذیرفته شده ای است که نیاز به تعریف و بازخوانی مجدد ندارد. اما اصول تشکیلاتی اصولی بی روح و بی محتوا نیستند. حاصل تجارب مبارزات بشر هستند. برای تک تک آن خونها پرداخت شده است و لذا نفی هر کدام از آنها میبای  ستی برخاسته از نقد و شک علمی و منطقی باشد و تا آن اصول کارایی و پویایی خود را در جریان عمل از دست نداده اند نمی شود آنها را منسوخ شمرد. بنا به این اصل و توضیحات بالا نظر اسماعیل وفا یغمایی، فاقد وجاهت عقلی و منطقی و برخاسته از رأی و نظری است که نه بر اندیشه بلکه هوای «زلف یار» و فراق آن، حتی بعد از تجدید فراش مجدد در اروپاست. او در ادامه شعری که در بالا یاد شد، سروده بود:

– ای حصار

من ترا به دشمنان تو

[که دشمنان خلق]

شاه و شحنگان

و از راه ماندگان و خائنان شناختم

و به سوی تو شتافتم

به پای جان

دیدمت

که قفل گشته ای تو از برون نه از درون (۸) و کلید فتح توست رهسپردن و گذر ز هفت خوان رنج و هفت شهر عشق

بله شاعر ما در یکی از آن «هفت خوان رنج و هفت شهر عشق» از ادامه حرکت بازماند. برای پیوستن به همان «از راه ماندگان و خائنان» که از جمله با «شناخت» از آنها به «حصار» پیوسته بود، حالا رطب و یابس می بافد و بعد از دو دهه جدایی از سازمان کاشف «مرگهای مشکوک درون تشکیلاتی» می شود. برای دلایل این امر نیاز به راه دور رفتن نیست ، همین شعر و منطق آن برای شناخت وضعیت و موقعیت امروز وفا یغمایی کافی است که او را به مرز جنون و بیماری روانی کشانده و او را وادار به مظالعه آثار روانشناسی کرده است. بحث را در قسمت آتی به پایان می بریم.

پاورقی ها:

۱و ۲ – برگرفته از مقاله «بیماران عقیدتی» از اسماعیل وفا یغمایی.

۳ – برگرفته از متن روزنامه مجاهد و متن مقاله گردهمایی های هواداران مجاهدین در ۲۲ بهمن سال ۵۹ در خارج از کشور درباره «مبانی مواضع مجاهدین در برابر رژیم خمینی و جناح های درونی آن».

۴- اسماعیل وفا یغمایی در تعریف از حصار در پاورقی شعرش اینچنین نوشته است: “«حصار» تعبیری که شاه و شحنه و از راه ماندگان به زعم خود از تشکیلات آهنین و انقلابی سازمان مجاهدین خلق ایران دارند»!”.

۵- در تاریخ نقل شده است که در روز پنجاه سالگی سلطنت ناصرالدین شاه، او در بازگشت از گرمابه ضمن عبور ای اتاقهای همسرانش که برای خیر مقدم به او دم درب حضور داشتند، در جواب به «تاج الدوله» بعنوان سخنگوی همسرانش; اعلام نمود: «تاجی، بحمدالله امروز دماغی داریم» و آنگاه کلاه از سر برداشته و به هوا پرتاب کرد. معلوم شد که پیشگویی آینده ناصر الدین را برایش تعریف کرده بود که در روز شانزدهم ذیقعده سال ۱۳۱۳خطری بزرگ او را تهدید خواهد کرد و اگر از آن روز بگذرد او می تواند سالیانی دیگر به سلطنتش ادامه دهد و چون آن روز گذشت، او به شادمانی پرداخت و کلاه به هوا پرت

کرد غافل از اینکه روز بعد به تیر میرزا رضای کرمانی در حرم عبدالعظیم گرفتار خواهد آمد!.

۶- برگرفته از سخنان آقای مسعود رجوی در مراسم شب عید سال ۶۴.

۷-هربرت ارنست کارل فراهم (به آلمانی: Herbert Ernst Karl Frahm) (زاده ۱۸ دسامبر ۱۹۱۳ – درگذشته ۸ اکتبر ۱۹۹۲) سیاست‌مدار آلمانی، از ۱۹۶۹ تا ۱۹۷۴ صدراعظم آلمان بود. او با شروع بازداشت های دگر اندیشان در حکومت نازی از آن کشور گریخت و به نروژ رفت و با نام «ویلی برانت» به تابعیت آن کشور در آمد و با ارتش آزادیبخش نروژ علیه اشغالگری نازی ها مبارزه کرد.

8- اسماعیل وفا یغمایی در پاورقی شعر حصار درباره ادعاهای کسانی که خروج از سازمان را ناممکن می دانند در ۹ مهر ماه سال ۶۷ می نویسد: «با یادی از سخنرانی پرشور برادر مجاهد مسعود رجوی در بهمن ۵۷ در ستاد مجاهدین چند روز پس از انقلاب که در میان جمعی از مجاهدین گفت: “در آینده چیزی جز رنج و خون و فشار و بازهم نبرد نصیب ما نیست و در پایان با نقل قولی از بنیانگذار کبیر محمد حنیف نژاد به سخنان خود اینچنین پایان داد: درهای خروجی سازمان مجاهدین خلق ایران همواره به روی کسانیکه توان حمل بار سنگین انقلاب را ندارند باز است و درهای ورودی سازمانست که به سختی باز می شود.  برای بازکردن آن بایست رنج های بسیاری را متحمل شد». (نقل به مضمون)”. لازم به یادآوری است که وفا یغمایی شعر «حصار» را به همراه نامه ای درباره گسستن و جدایی شاعر دیگری بنام مرحوم کمال رفعت صفایی و در رد ادعاهای او سروده بود و در نشریه مجاهد همان زمان به چاپ رسانده بود.