محمد بهروزی – توپ، تجویز دکتر ساعدی علیه طاعون آخوندی

1111دوم آذر ماه 1364 غربت پاییزی پاریس، شاهد مرگ جسمانی نویسنده و متفکر درد آشنای ایران دکتر غلامحسین ساعدی بود، این واقعه ی دردناک، مقاومت ادبی میهن رااز وجود عنصری بی جانشین محروم نمود. اومتولد ؛ بیست ودوم دیماه 1314 در شهر تبریز بود.

به هنگام مرگ جام پنجاه سالگی اش پرو پیمان نشده بود ) در این نوشته قصد آن نیست که به شرح آثار و سالهای عمر نه چندان طولانی آن « گوهر» ادبیات معترض میهن پرداخته شود؛ که به حد کفایت در این زمینه سخن رفته است ( از جمله ضمیمه ماهنامه شورا شماره سیزده و چهارده ) بلکه نگاهی گذرا به یکی از نوشته های او با نام « توپ » است که کمتر مورد توجه و بررسی قرارگرفته ( نمیدانم چرا؟ ). دکتر ساعدی با بهره گیری از تخصص علمی خویش در زمینه ی روانشناسی در آثار خود ( داستان و نمایشنامه وتک نگاری ها )

به کند و کاو در مشکلات و معضل های قشرهای مختلف جامعه به ویژه تهی دستان شهر و روستا و ویژگی های فرهنگی و خصلتی ایشان پرداخته، که خود منبعی ارزشمند است برای شناخت بیشتر آن قشرها و مناطقی که توسط او بررسی و تصویر شده است، بسیاری او را در داستانسرایی همپای و هم سنگ گابریل گارسیا مارکز( تولد 1928 ) نویسنده کلمبیایی دانسته و رألیسم جادویی را روال دست مایه داستانهای او قلمداد نموده اند.

ساعدی در داستان « توپ » ملایی را برروی تخت تشریح جسمی و فکری می خواباند و دغدغه های فکر و عمل او را به عنوان نمادی از این قشر و صنف اجتماع، با تیغ قلم خود تجزیه و به نمایش دیدگان خواننده قرار می دهد.

ملا میرهاشم آخوند لاغر و بلند قدی است که با اسب خود در میان ایل ها و مناطق مختلف آذربایجان، در آمد و شد می باشد و زیر نام دین و تحت عنوان برگزاری روضه و ختم اموات ، صاحب مال و منال و آبادی و احشام فراوانی شده و در هر ده و دهکده ای نیز صاحب عهد و عیالی است ( مال اندوزی و زن بارگی ). نیمه شبی ملا وارد دهی ( موویل ) میشود و یکراست به سراغ خانه کدخدا ( گرایش به قدرت ) می رود، و با خبر می شود که قزاق ها به سرکردگی ژنرال « دلماچوف » در آن اطراف اردو زده و برای کمک به مخالفین مشروطه خواهان « توپ » غول پیکری را بر یکی از تپه های منطقه مستقر نموده اند، رعب و وحشت ناشی از این لشکرکشی سبب آن شده که اهالی، بسیاری از دهکده ها را تخلیه و به مناطق دورتر کوچ کنند، و این آغاز نگرانی آخوند شیادی است که یکباره تمام ثروت و مکنتی را که از طریق عوامفریبی از جیب و کیسه مردم فقیر منطقه به دست آورده؛ در خطر ببیند و به تکاپو بیفتد تا به هرطریقی که ممکن است به نجات اندوخته های فراوان خویش بپردازد، در طول داستان ساعدی با تبحری ستودنی جغرافیای اقلیمی منطقه و خصلت های اهالی و شخصیت آخوند جماعت را زیر ذره بین نقد خود می برد. او از زبان ژنرال « دلماچوف » (فرمانده قزاق ها ) در همان ابتدای داستان ملا را دشمن اصلی خطاب می کند ( ص 11 / چاپ پنجم سال 1355ـ انتشارات نیل

3333

پدیده ی حکومت شوم و آلوده ی آخوندی بیش از سه دهه سرکوب و جنایت که حاصل ان تخریب زیر بناهای اقتصادی و صنعتی و بحران های اجتماعی و فرهنگی مهارگسیخته،

انبوهی کودکان وزنان خیابانی، اعتیاد و فقر و فحشا، رواج لومپنیسم و خرافه پرستی و ….

میباشد، تاییدی می باشد بر این دیدگاه دکتر ساعدی. داستان از فضاسازی و تصویرهای بدیعی برخوردار است که درک و فهم بیشتر، شرایط زمانی و مکانی قصه را برای خواننده هر چه ممکن تر میکند، اما خواندنی تر، سرانجامی است که دکتر ساعدی در پایان داستان برای ملا میر هاشم و در اصل برای جرثومه ای به نام آخوند جماعت ترسیم می کند ؛ هر چند که ممکن است به مذاق گروهی از خام طبعان و تزویر گران عرصه ی سیاست خوش نیاید، منظور افراد و دسته جاتی می باشند که پس ازاین همه سال خیانت وجنایت در قبال این پدیده نکبت بار، تجویز مفاعله و مصالحه می کنند، در خوش بینانه ترین تعریف ، این جماعت دلاک هایی می باشند که بجای زالو، عقرب و رطیل به تن بیمار می اندازند.

ملا میر هاشم که به خاطر دودوزه بازی کردن بین مردم و قزاق ها، در دست افراد « دلماچوف » اسیر است، در حضیض ذ لت سعی در نجات خود دارد، که ناگهان مردم منطقه پس از اتحاد سران ایلات با چوب و چماق به اردوی قزاق ها می زنند و پس از تسلیم شدن قزاق ها و راهی کردن آنها نوبت به تعیین تکلیف ملا میرهاشم می رسد . هاوارخان یکی از سران ایلات : « با قدم های بلند جلو آمد و یقه ملا را گرفت و بلند کرد و با صدای بلند گفت :

سگ مصب بی دین، می بینی کجا گیرت آوردیم ؟ دیگه نمی تونی حاشا بکنی ! » و ساعدی به درستی راه زدودن پلیدی ارتجاع را نه وظیفه نیروی بیگانه، بلکه بعهده مردم و مقاومت و مبارزه مردمی می داند و بس، که تجربه دو جنگ در سالهای اخیر در کنارمرزهای شرقی و غربی میهن و آثار و عواقب دهشتناک و مرگبار آن گواه این مدعا می باشد. ادامه ی داستان؛

4444ملا در حالیکه کیسه ی سنگینی را که در آن گلوله توپ « دلماچوف » که اینک در اختیار مردم قرار دارد به دوش می کشد تا به محل استقرار جدید توپ در تپه بلند قره چخماق، برسد

افراد گلوله بزرگ را داخل « توپی » قرار دادند که مدتها علت وحشت مردم منطقه شده بود، به دستور رحیم خان یکی از سران به ملا آب نوشاندند ( همانند بهایم پیش از ذبح آنها ) و او را مقابل دهانه توپ با تسمه های چرمی محکم بستند و در میان سیل خروشان مردم زمان اجرای حکم فرا رسید. « رحیم خان و هاوارخان و حاج ایلدورم ( سران ایلات ) پشت توپ قرار گرفتند. رحیم خان به چوبی که از حلقه ی اهرم چخماق رد شده بود، دست کشید و رو به هاوار خان و حاج ایلدورم کرد و گفت: « بسم اله

هاوارخان خندید و گفت : « خودت بفرما خان »

آن وقت آن هایی که بالای تپه بودند دور رحیم خان قوجا بیگ لو حلقه زدند و به انگشت های درشت دست خان چشم دوختند. حاج ایلدورم یک قدم عقب تر رفت و قاطی دیگران ایستاد.

رحیم خان سرفه کرد و آرام آرام چوب را از حلقه بیرون کشید. آنوقت توپ بزرگ زنده شد و تکان خورد و به حرکت در آمد. و صدای مهیب انفجاری تمام تپه را به لرزه درآورد و آن هایی که به تماشا آمده بودند بی اختیار به زانو در آمدند و سرهاشان را به زمین دوختند.

دود غلیظی از دهانه ی آن هیولای وحشی به آسمان صعود کرد و ابر سیاهی جلو آفتاب را گرفت .