مرجان، ضمیر روشن آب، بدرود!

حمید نصیری

«صدای شورش زن ایرانی»، «صدای مقاومت زنان» صدای مرجان، خاموش نشد، جاودانه شد!

در دوره حکومت سرهنگها در یونان، ماریا فاراندوری خواننده نامدار یونان که صدایش طنین اعتراض و «شورشی» های یونان بود، به «صدای مردم یونان» معروف شد. برای اولین بار فرانسوآ میتران ماریافاراندوری را که در فرانسه در تبعید بسر می برد، «صدای مردم یونان» توصیف کرد.  (میتران که بعدها رئیس جمهور فرانسه شد همراه با اولاف پالمه که بعدها نخست وزیر سوئد شد و ویلی برانت که بعد صدر اعظم آلمان شد از شخصیتهای تراز اول سوسیالیستهای جهانی به شمار می رفتند و از مقاومت مردم یونان علیه حکومت سرهنگها دفاع می کردند). 

حالا مرجان ما «ماریا فاراندوری ایران» شد. و صد البته در مداری بسیار بالاتر و در مقاومتی شکوهمندتر که در تاریخ معاصر ترازی نداشته است. و چه زیبا، رئیس جمهور برگزیده مقاومت او را «صدای شورش زن ایرانی در برابر نظم ارتجاعی حاکم» توصیف نمود که «رستگار و جاودانه شد». 

مرجان تنها هنرمند و خواننده زن ایران است که در دیکتاتوری آخوندی، زندان و رنج و شکنج را با سر فرازی و مقاومت گذراند. به گفته خودش، او بخصوص در زندان تحت تأثیر مقاومت زنان مجاهد و مبارز در سلولها و زیر شکنجه ها قرار گرفت و بر عزم و جزمش برای مقاومت افزوده شد. می گویند عیار انسانها را باید در سختی ها سنجید. و مرجان شاخص و نمونه ارزشمند این تعریف است. با ورود به زندان و مقاومتش در برابر دژخیمان، کمک به همبندان مجاهد و مبارزش، روح آزاد و وجدان زلال و قلب پاکش به قلیان درآمد و به چنین مرتبه ای فرا روئید و بر فراز زیبایی همه هنرهایش قرار گرفت و بیش از پیش محبوب مردم و جاودانه شد. 

مرجان نه هیچ رنگی از مرثیه خوانهای «ذوب در ولایت» داخلی داشت که تا خرخره در مرداب آخوندها فرو رفته اند و مثل مگس دور میز مراسم «افطاری» یا «شام غریبان سردار» موشک خورده، خود را به بند تنبان یا عمامه امثال آخوند روحانی گره می زنند و نه از جنس آن دست از به قول زنده یاد شاملو «روضه خوانهای کاباره ای» بود که بعضا بسته بندی شده و به عنوان«پیک» و «پرستو» به این سوی آبها اعزام یا صادر شده اند، و از قضا«ترانه های» صادراتی دو قبضه همان «ذوب شدگان در ولایت» را با لهجه انگلیسی می خوانند و همزمان هم خود را «هنرمندان در غربت» می نامند. بی آنکه کلمه ای از رنج و سرکوب مردم ایران بگویند. مرجان اما، بعد از گذراندن سالها زندان و خفقان و سرکوب دیکتاتوری مذهبی، به محض خروج از وطن و پا گذاشتن در «غربت» به همان یاران مجاهدش که دوره زندان را با آنها سپری کرده بود پیوست و راه زنده یاد مرضیه بانوی آواز ایران را در پیش گرفت و این چنین«با شور و اشتیاق و با صدای روحبخش و لطیفش، صدای دختران و زنان ستمدیده میهنمان شد و در میان اندوه شب با صدایش از روز خبر می داد». این است آن تمایز کیفی و فاصله پرناشدنی مرجان با دیگران.   

این را هم نباید ناگفته گذاشت که صدای مرجان به گفته استادان موسیقی پاپ بخاطر برخورداری از تحریرهای زیبا و لطیف، صدایی دلنشین و منحصر به فرد و بی الگو است و غیر تکراری است.  

با این همه، از ویژگی های شخصی این بانوی جاودان، بی آلایشی اوست که همچون ضمیر روشن آب بود. 

من افتخار داشتم که چند ترانه ام با صدای زیبا و دلنشین مرجان با آهنگ و تنظیم زنده یاد استاد آندرانیک و استاد محمد شمس اجرا شد. بخاطر دارم، هنگام تمرین منظومه «دیباچه تاریخ» که آقای شمس آهنگ و تنظیم آن را به عهده داشت و بعد در گردهمایی بزرگ سالانه مقاومت به صورت زنده اجرا شد، مرجان وقتی به این سطر رسید: 

در آن باغي كه توفان بلا زد

همه گلها شدند تاراج و پرپر

به نام آهن و زيتون و گندم

گلي بشكفت كه از گلها همه سر

به صبحي از فلات خون گلها

بهاري ناگهان از غنچه روييد

وليكن پنجة سنگين دزدي

بهارِ غنچه را از شاخه‌ها چيد

بغضی در گلویش نشست، لیوانی آب نوشید. دوباره شروع کرد. در لحظه استراحت در مورد انگیزه نوشتن منظومه دیباچه تاریخ سوال کرد و من هم جواب دادم. بخاطر لطف و مهربانی اش، ارادتم به او صد چندان شد. یاد اوایل دهه شصت افتادم. به اعتبار مسئولیتم گاه گاهی گزارشهایی از داخل و زندانها می رسید که برای انتشار در رسانه های مقاومت تنظیم می کردیم. به گزارشی از زندانیان مجاهد برخوردم که به این مضمون نوشته بودند که مرجان در زندان با وجود احتمال فشار و ضرب و شتم و شکنجه، به زنان زندانی باردار یا زایمان کرده در زندان، همچون یک پرستار رسیدگی می کرده است. این است آن ضمیر روشن آب روح زلان مرجانی که جاودانه شد. 

گمان می کنم در سال 85 یا 2006 به میلادی بود بعد از اولین ترانه ام که با صدای خانم مرجان ضبط شد، ترانه ای را با نام «اشک» و به نیت اینکه با صدای مرجان اجرا شود، نوشته بودم، در حضور همسر گرانقدرش فریدون ژورک به او تقدیم کردم. امروز که خبر پرکشیدن او را شنیدم، اولین چیزی که بخاطر آوردم «اشک» بود که بعد در چشمم روئید: 

اشک

در اون شبهاي پر حسرت

كه مي باريد نمِ اشكم

به روي گونه هاي من

مثل بارون ولي نم نم

منو تا خواب من ميبرد

تو اون تنهاييِ شبهام

نوازشهايِ سوزان

تبِ دست تو با اشكام

تو مثلِ آينه با من

منو در خود نگاه كردي 

تو تكرارِ مني در من

به عشقت آشنا كردي

در اين فصلِ جداييها

من و يك حسرت لبخند

دو باره دست تو داده

منو با ريشه هام پيوند

تمامِ فصلِ من بي رنگ

تمام لحظه هام ترديد

اگر پيدات نمي كردم

دلم از غصه مي پاشيد

تو با گل واژه هاي عشق

منو تا بيكران بردي

ميان روشن و تاريك

به دست آينه مي سپردي

برام از كوچ شب گفتي

شدم از تابِ تو بيتاب

دلم روشن شد از برقِ

نگاه زيرك مهتاب

نگاهم در نگاهت بود

دوباره چشم من جوشيد

به روي گونه های من

گمونم اشک من لغزید