جمشید پیمان: نمی شود که سُرایم ز باغ لبخندت

شعار نیست به شعرم ،
صراحتِ دَرد است
نمی شود کُنمَش گم به صنعت ایهام!
نمی شود که نشانم به مَطلَعِ غزلم
دو چشم مستِ تو را
جایِ وحشتِ اعدام!

نمی شود که سُرایم ز باغ لبخندت
بجای قحطی جاری به سینه ی کارون،
بجای تشنگیِ مانده بر لبِ هامون!
نرفته ای تو ز یادم،
نمی رَوی هرگز،
ردیف شعر من امّا
در این شبانه ی شوم
نه جام سرخ لبانت،نه شهدِ آغوشَت؛
غرور زخمی شهر است و
دیده ی پر خون!

بجای همهمه ی کوچه می شود آیا
خیال و خوابِ تو را
در غزل کنم جاری؟
نگو ؛
“در این زمانه رفیقی که خالی از خلل است
صراحیِ می ناب و سفینه ای غزل است” « از حافظ »
همیشه با منی ای نازنینِ محبوم
همیشه خاطرم از عطر شانلَت سرشار
ولی در این زمانه ی بی پیرِ زشتِ بی هنجار
رفیق یکدله و همزبان و همراهم
صدای شورش شهر است و بانگ بیداری!

جمشید پیمان، 19 ـ 07 ـ 2018