اعدام بربریت قانونی!!

نعمت فیروزی

به مناسبت روز جهانی علیه اعدام – ۱۰ اکتبر

از آغاز تاریخ، بشر در برابر بی عدالتی، بویژه وقتی به حق حیات می رسید دو راه داشت: راهِ انتقام و  باز تکرارآن، یا عبور از زخم و آفرینش معنا. و برای قرن ها اولی را برگزید، زیرا عبور، نیازمند بلوغ عقلانی و درجاتی از فرهیختگی بود. نخستین قوانین بشری، از الواح حمورابی تا شریعت‌های باستان، با خون نوشته شدند. اصل قدیمی “چشم در برابر چشم” بسیار منطقی و مقدس و عین عدالت قرون وسطایی و ماقبل آن بود. در آن دوران، حاکمان با مرگ حکم می‌راندند، خدایان با مرگ داوری می‌کردند، و مردم با مرگ می‌آموختند که ترس ازحاکم را مقدس و تقدیر بشمرند. در رم باستان، اعدام تماشاست. میدان‌ها پر از جمعیت بود و بدنِ محکوم، صحنه‌ی نمایش قدرت. در قرون وسطی، کلیسا مرگ را تقدیس کرد؛ دار، صلیب، آتش و شکنجه، زبان ایمان شدند. در هر دوره‌ای، مرگ به نام عدالت توجیه شد، اما در حقیقت، ابزار قدرت بود. اعدام، همان نقطه‌ای است که دولت، بدن انسان را مالک می‌شود.

اما از دل همین تاریکی، نوری آرام برخاست و در ذهن و اندیشه مردی از میلان، بیش از دو قرن پیش، که اعدام مثل امروز در میهن فاشیسم دینی زده ما مقدس بود، بذرِ مخالفت با اعدام، کاشته شد. (چزاره بکاریا ۱۷۳۸–۱۷۹۴)  (نقل از ویکی پدیا) او جرأت کرد در کتابش «جرائم و مجازات ها» بگوید: «عدالت، زمانی عادلانه است که برای زنده ها باشد، نه وقتی می‌کشد.» او همچنین با صراحت گفت: «اگر دولت برای جلوگیری از قتل، خود مرتکب قتل شود، چه تفاوتی میان قانون و جنایت باقی می‌ماند؟» البته او از مخالفین اعدام در جرایم عمومی، ولی موافق اعدام در جرایم سیاسی بود! دو سال بعد از انتشار کتاب، “ولتر” فیلسوف معروف فرانسوی در مقدمه ایی بر آن نوشت: «هیچ اثری به اندازهٔ این کتاب، انسان را از بربریت دور نکرده است.» 

هیچ جامعه‌ای حق ندارد به نام نظم، عدالت و… جان بگیرد. این اندیشه، شروع پایانِ قانونی بود که قرن‌ها ریشه در خون داشت. در اروپا، کم‌کم اعدام از میدان شهر به پشت دیوار زندان رفت؛ از نمایش عمومی به شرم پنهان. و سپس، کشورها از نیمه های قرن گذشته یک به یک آن را لغو کردند. لغو اعدام نشانه‌ بلوغ قانون بود، عبور از زخم به آفرینش معنا در عدالت، از حکم الهی به خرد. اما هنوز، در گوشه‌هایی از جهان، طناب‌ها بیدارند و قاضی‌ها فرمان مرگ امضا می‌کنند.

اعدام در آیینه‌ ادبیات

گفته شده است که این ادبیات و قلم بود که  اول بار شورش کرد، و در برابرِ طناب دار فریاد زد: مجازاتِ اعدام، نه تنها مرگِ یک انسان، که مرگِ زبان، مرگِ انسانیت و شرمِ تمدن است. نه برای نجاتِ محکوم، بلکه برای نجاتِ معنا. ویکتور هوگو در رمان «آخرین روز یک محکوم»، چشم در چشمِ مرگ ایستاد. نگفت « مجرم بی‌گناه است»، گفت «انسان است». و نوشت: «وقتی یک جامعه می‌کُشد، از خودش می‌کشد.» او اعدام را نه داوریِ عدالت، که سقوطِ وجدانِ جمعی دانست؛ طنابی که به گردنِ همگان می تواند بیفتد.

داستایوفسکی در یادداشت‌هایخانه‌مردگان، فروپاشیِ روانِ انسان را در لحظه‌ی پیش از اعدام نوشت؛ لحظه‌ای که زمان از کار می‌افتد و هر ثانیه قرنی می‌شود. (او خود روزی محکوم به مرگ بود، و درست پیش از شلیک، حکم عفوش رسید.) او نوشت: «آدمی از مرگ نمی‌ترسد، از مرگی می‌ترسد که هر لحظه وعده داده می‌شود وهرگز نمی‌رسد.» همین مرگِ ناتمام، عمیق‌ترین شکنجه‌ی بشر است؛ ترسی که نه از پایان، که از تعلیق آغاز می‌شود. جایی که مرگ وعده داده می‌شود اما تحقق نمی‌یابد. دیکتاتورها این را نیک می‌دانند، برای همین مرگِ واقعی نمی‌آورند، مرگ را طول می‌دهند، با تهدید، با انتظار، با تعلیق. حالا می توان خوب فهمید چرا رژیم چند ماه و سال زندانی را زیر اعدام نگه می دارد. این همان جنایت شنیع چند لایه است. آنان نمی‌خواهند مخالف را فقط بمیرانند، می‌خواهند در او زندگیِ زنده‌ بگور بسازند. 

کامو در کتاب «تأملاتی درباره‌ی گیوتین»، نوشت: «جامعه‌ای که قتل را با قتل مجازات می‌کند ، تنها منطقِ قاتل را تکرار می‌کند.» او اعدام را واپسین شکلِ ترس نامید؛ ترس از پذیرشِ بخشش. و در جای دگر خردمندانه اظهار داشت: «مجازات اعدام از پیش طراحی شده‌ترین قتل‌ها است که عمل هیچ قاتلی، هر چقدر هم که حساب شده باشد، با آن قابل مقایسه نیست.»

سارتر وکامو هردو درقرن بیستم به این پرسش رسیدند که اگر آزادی جوهرِ انسان است، پس هیچ نظامی حق ندارد او را از حقِ بودن محروم کند. اعدام در نگاه آنان نفیِ وجود بود ــ وهر نفیِ وجود، نفیِ آزادی.

تولستوی در رمان‌های خود، در برابر خونِ مقدسِ عدالت ایستاد. در رساله «رستاخیز» نوشت: «قانونِ مرگ، شرمی‌ست که انسان برای پوشاندنِ بی‌قدرتیِ خود ساخته است.» در تمام این آثار، اعدام نه مجازاتِ جرم، بلکه اعترافِ حکومت‌هاست؛ اعتراف معکوس به این‌که جربزه اجرای عدالت را ندارند و از پذیرش انسانیت عاجزند. ادبیات، برخلاف قانون، نه حکم می‌دهد، نه می‌بخشد. فقط می‌پرسد: چه کسی به تو حق داد زندگی را قطع کنی؟ و این پرسش، قرن‌هاست در گوشِ جهان تکرار می‌شود. و پژواک آن یعنی اعدام، شکستِ انسان است.
اعدام در فاشیسم دینی

اینجا ایرانِ خمینی‌زده است؛ در میان همه‌ این تاریکی‌های معاصر، ایران، زخمِ بازِ جهان است. جایی که قانون از شریعت می‌آید و شریعت از قرون وسطا. قاضی اینجا هیولایی طناب در دست از ترکیب دین وفاشیسم، در عصر کبیر آگاهی، نه با عدالت که با ولایت، نه با انسان، که با مقلد ولایت کار دارد. اعدام در این خاک، تشریفات دارد: حکم شرع، تأیید ولایت، امضای دادستان، جراثقال در میدان و تماشای خلایق. در چتری فراگیر از دروغ به نیابت از خدا، و زیستن در ظل ترس و سکوت، اینچنین فاشیسم بود که ریشه ‌دواند. هیچ چیز جنایت بار تر از حکومتی نیست که مرگ را قانون می‌کند، که طناب مرگ را به نام خدا می‌بافد، و چوبه‌ دار را به نماد ایمان بدل می‌سازد. اینجا طناب نه برای کشتنِ جسم، که برای بستنِ دهان و مسخ معنا برپا می شود. طناب‌ها هر بامداد با اذان، پیش از آفتاب، بیدار می‌شوند. اعدام فقط مجازات نیست، زبان “سلطه” است . اینجا اعدام از مرز قانون گذشته و به “آیین سیاسی” و “پیام” حکومت به مردم بدل شده است. 

اما این تنها یک روی سکه، و روی دیگر آن مقاومت سترگ مجاهدین است، هرچند تنها، اما آنها سکوت و تسلیم را بر خود پذیرا نشدند و جریان خلاق و زلال آگاهی را برای “غبار زدایی” و”کندن ذهن جامعه از قرون وسطا” بر ذهن و ضمیر توده اسیر پمپاژ کرد. 

هیولا اما، بیداری را تاب نیاورد، تصمیم به خاموشیِ “فریاد” گرفت. تن و جان آنان سپر بلا شد؛ شرحه‌شرحه بر تخت های شکنجه و رقصان بر طناب دار، بهای جهش از تاریکی قرون وسطا به روشنایی عصر حاضر شدند. آنان گواهانی شدند که فهمِ بی‌فریاد، برای عدالت مانند گریه بر گور است و آن را زنده نمی کند.

دهه‌ی شصت، عصر سیاهی بود که هنوز پایان نیافته است؛ و تابستان شصت ‌وهفت، لکه‌ای نیست که از حافظه‌ این سرزمین زدوده شود. آن تابستان، تنها فصل طناب نبود، فصل سکوت هم بود؛ سکوتی که هنوز ادامه دارد. دول جهان شنیدند، اما خود را به نشنیدن زدند، و کماکان نشنیده می گیرند. و فاشیسم دینی از این نشنیدن‌ها آموخت که اگر مرگ به‌ قدر کافی تکرار شود، می‌تواند عادی  و روش جاری گردد.

در چهل‌وپنج سال فاشیسم دینی، صف طویل اعدام‌، سراسر این خاک را دربرگرفت، در صدر آنان مجاهدین بودند که هزار هزار چوبه دارشان را برپشت حمل کردند. اگر جامعه‌ امروز به “نفی اعدام” رسیده، حاصل زخم‌های تن آنان و بر آمده از استخوان‌های آنان است. امروز ما بر اشک و اندوه پدران و مادرانی شناوریم که بی‌حقِ سوگواری بر عزیزانِ بی‌پیکر و بی‌مزار، ذره‌ذره در خود آب شدند و جان دادند. نسل شورشی امروز، در خلأ نروییده است از خاطره‌هایی سه نسل پیاپی در نبرد با فاشیسم، نیوشیده است. ساختاری که این رنج را چند دهه بر دوش کشیده، تنها نهادی تاریخی نیست؛ حامل حافظه‌ی رنج مردم ایران است. با پیکری خونفشان و از فراز چوبه‌ی دار، فریاد پرطنین “نه به اعدام” بوده است. جنبش دادخواهی میوه همین ارزش است. آنان نخستین کسانی بودند که، بی‌آن‌که در انتقام بمانند، فریاد «نه به اعدام» را به میان توده‌ها بردند. آن ارزش تاریخی و اخلاقیِ بر زمین مانده که کمتر به آن پرداخته شده است. اکنون طنز تلخ زمانه آن است که همان دستانِ آلوده به خون دو نظم موروثی و پوسیده گذشته و بریده ازحال، در پیِ حذفِ این حافظه‌اند، گویی می‌خواهند وجدانِ جمعیِ یک ملت را از آن جدا کنند. 

آنانکه نفرت پراکنی علیه مجاهدین را به رسالت خود تبدیل کرده اند و نفرت بخشی از هویت شان است، نیاز نیست در پادگان های سپاه و بسیج باشند، در ساحل مدیترانه هم که دراز کشیده باشند در حال بافتن طنابی هستند که فاشیسم دینی آن را  بیش از یکصد هزار بار پیکر مجاهدین را بر آن کشید اما خود در حال سلام  به پایان است.