نعمت فیروزی
مرگ گاهی میتواند پایان زندگی نباشد؛ وقتی که به سرنوشت ومقاومت خلقی تحت ستم گره خورده باشد. اگر قرار است چیزی درباره این مرگها بگوییم، باید از سطح توصیف بیرون بزنیم. باید وارد لایههای پنهان شویم؛ آنجا که درد، مشترک است وجمعی آن را مشتاقانه تحمل می کنند. مرگی که بر دوش یک جمع سنگینی میکند، روح ایستادگی ومقاومت دارد دیگرشخصی نیست؛ نماد است.
روایتی است از فراموش نشدن زخمهایی که تقویم را بیاعتبار میکنند. تا حقیقت گفته نشود، تا عدالت اتفاق نیفتد، این مرگ تذکار دارد. نه در جسد، که در حافظه، در خشم گسترش یابنده، ودر سؤالهای بیپاسخ. مرگ هایی پایان است که به فراموشی سپرده می شود.وقتی انسان را بهخاطراندیشه، به خاطر ایستادگی، به خاطر وفاداری به یک باور، سالها به سلولهای تاریک میسپارند، هدف فقط تنبیه نیست. هدف، شکستن پیوند او با افق حقیقت است. اینجا با وضعیتی مواجهیم که درآن، انسان، از جهان اخراج میشود وفراموش می شود. و این، برای نظامی که بقایش را برفراموشی بنا نهاده، یک روش جاری است.
تلاش برنامه ریزی شده رژیم برای پاک کردن شاهدین زنده، از زبان، از تاریخ وازهستی، البته ۴۵ سال است ادامه دارد. اعدام بهروز احسانی ومهدی حسنی را نمیتوان صرفاً در دسته بندیهای حقوقی یا سیاسی معمولی جای داد. آنچه برآنها رفت، نوعی تنبیه نبود، بلکه حذف بود و فراموشی. حذفی حساب شده از هستی جمعی، از آن چه میتوان آن را «حق گفتن» و «حق ماندن» نامید. این حذف نه در لحظه اجرای حکم، که از نخستین روز بازداشت آغاز شد؛ در هر اتاق بازجویی، درهر شب انفرادی، درهر تکذیب درخواست اعاده دادرسی.
زندان، آزمایشگاه حذف
اوین وقزلحصار، و صدها نمونه دیگر در سراسر میهن، فقط زندان نیستند؛ سازوکارهایی هستند برای سنجش مقاومت، برای تشخیص میزان باور با حقیقت. در چنین فضاهایی، انسان نه به خاطرآن چه کرده، بلکه به خاطر آن چه هست، مجازات میشود. دست بر قضا در آن لحظات طولانی وخاموش، که بیزمان ترین زمانها هستند، تولدی جدید رخ می دهد. چیزی در درون فرومیریزد تا چیز دیگری برخیزد. بهروز، مردی از دهه شصت، به حکم تجربه و سن، میتوانست خسته باشد. اما آخرین حرفش از زندان چیز دیگری میگوید: زیستن نه برای نفس ماندن، بلکه برای ایستادن تا آخرین لحظه. مهدی، نسلِ پس ازاو، درجوانیاش، همان عزم را بازگو میکند، با زبان نسلی که امید را با واقعیتهای تلخ میسنجد، نه با توهم های پوچ. هر دو، در دو بازه زمانی، به یک نقطه رسیدند: ایستادگی به مثابه زیستن.
در بند مقاومان زندان قزلحصار، جایی که زندانیان در برابر حمله صدها دژخیم تا دندان مسلح ایستادگی میکنند تا از تبعید یکی از یارانشان، «سعید ماسوری»، جلوگیری کنند، حقیقتِ حقیقت، بدون آرایش ظاهر میشود. در عمل، در درد، در پرداختِ تمام قد بهای ایستادگی.
اکنون دو نام بر زبان مانده است: بهروز احسانی و مهدی حسنی .آنها برای رژیم نه فقط مخالف بودند، بلکه مسئله، بودند؛ مسئله ای که باید ازهستی پاک میشد. شکنجه، بلاتکلیفی، ودر نهایت حکم مرگ، تکههای این پروژهاند: پروژه بازنویسی تاریخ، بدون حضورکسانی که مقاومت را معنا کردهاند. نامه های به جا مانده از آنها نشان می دهد، آنها در آخرین نامههایشان، به جای استمداد، «ایستادن» را تمرین می کنند تا به کلاس بالاتری برسانند. جملاتی کوتاه وساده، اما برخاسته از اعماق انسانی که میداند شاید دیگر هیچ فردایی در کار نباشد. در دل این نامهها، نه ترس هست ونه حتی مرگ؛ بلکه نوعی پایداری آرام، بیهیاهو، وعمیق که تنها از کسانی برمیآید که با فقدان خویش، آشتی کردهاند وبا هستی، پیوندی دیگر بسته اند.
وقتی آنها را اعدام کردند، حکایت تمام نشد. تنها داستان رسمی به پایان رسید. آنچه ادامه یافت، نگاه کسانی بود که هنوز از آن لحظه عبور نکردهاند. دختر مهدی، مریم، امروز تنها فرزند یک پدر اعدام شده نیست؛ او حامل دردی وداغی است که سکوت وبی عملی آن را بی تاب می کند. نگاه او، زخمهایش، وحتی بیواژه گیاش، چیزی را به یاد میآورد که رژیم میخواست پاک کند: امکان دوباره معنا بخشیدن به بودن. مرگ، برای نظام، پایان یک پرونده است؛ اما برای ما، آغاز پرسشی است که هرگز نباید بسته شود: چگونه ممکن است کسی تا لحظه آخر، بدون سلاح، بدون تریبون، بدون امکان دفاع، بایستد؟ چه چیزی در درون انسان شکل میگیرد که مرگ را به انتخاب بدل میکند، نه اجبار؟
حقیقت، در ایستادن
ما از یک موقعیت ساده سخن نمیگوییم. اینجا با تجربه حذف مواجهیم، نه فقط با خشونت. وحذف، تجربه ای است که تنها میتوان در آن زیست؛ و مریم سه سال است که با این حذف زیست کرده است و پدرش در نامه ای به او از این شرایط سخن گفته است. نمیتوان بیرون از این زیست داوری کرد. برای درک بهروز ومهدی، باید وارد این میدان شویم؛ جایی که معنا، دیگر در روایت رسمی شکل نمیگیرد، بلکه از طریق پایداری، نگاه، وگاهی تنها با خاموشی، تداوم مییابد.
در روزهایی که سالگرد قتلعام زندانیان سیاسی دهه شصت فرا رسیده، روزهایی که هنوز یاد دادگاههای پنج دقیقه ای و انتقال سراسیمه به قتل رسیدگان به گورهای جمعی، در حافظه مردم موج می زند، رژیم فاشیسم دینی یک بار دیگر برگ دیگری از کارنامه جنایت خود را امضا کرد. بیدادگاه آنها، پس از سه سال بلاتکلیفی وشکنجه، حکم مرگشان را صادر کرد. حکمی که چهار باراز سوی دیوان عالی رژیم، با خونسردی تایید شد؛ نه بر پایه قانون، که بر اساس ترس. ترس از ماندن. ترس از ایستادگی، برای حذف. همچنانکه در سال ۶۷ هم صورت مسئله حذف بود.
آنها کشته شدند، اما حذف نشدند. چون چیزی از آنها، از میان آن همه دیوار، سیم خاردار وسانسور، عبور کرده ودر ما مانده است. نه صرفاً به عنوان خاطره، بلکه به مثابه امکان زیستن در جهانی که هنوز میتوان ایستاد، حتی اگر منطق جهانی حذف و سانسور باشد.
اگر هنوز کسانی هستند که در برابر مجاهدین، یا هر شکل رادیکال از مقاومت، داوری میکنند، باید فهمیده باشند، اگر عمیقا وبا حسن نیت دنبال تغییر دراین سرزمین آتش گرفته هستند باید در وسط میدان داوری کنند. نه در حاشیه. آن وقت خواهند فهمید هیچ راه دیگری نمانده است وهر روایتی دیگر باز تولید همان روایت دستگاه قدرت فاشیسم دینی است. دستگاهی که تلاش میکند حقیقت را مخدوش کند؛ به استراتژی اشتباه! اما مجاهدین، چه در دهه شصت، چه امروز، واقعیت اند و نه افسانه و نه اشتباه تاریخی. اگر ایستادگی مجاهدین اشتباه بود، نزدیک نیم قرن زمان کمی نیست که تاریخ آنها را پشت سر بگذارد وفراموش کند. مصداق این حرف پیام رهبری این مقاومت در باره موسوی بود که طوفانی از اظهار نظر موافق ومخالف را برانگیخت. آنها همان کلمه ای هستند که شاه وشیخ گفته ومی گویند: “تمام مسئله”!! ودقیقاً به همین دلیل، وجود دارند. آنها حضور دارند، آنها ایستادهاند. در این لحظات تاریخی، اگر قرار است از آیندهای برای ایران گفته شود، باید از آن جا آغاز کرد که حقیقت، از گلوی بریده یک زندانی فریاد زده میشود. واین واقعیت، تنها یک نام دارد: مقاومت وایستادگی به هر قیمت که پادزهر فراموشی وحذف وسانسور است واین خروجی است از تئوری «فدا یعنی بقا»!



















