جمشید پیمان،
بهارت شده سر به سر دوزخی
گلستانِ جانات خزانی شده
ز بس کشتهاند عاشقان تو را
“تو را دوست دارم”، نهانی شده
مِهینبانو، آمد بهاران ولیک
تو افتاده در چنبرِ بهمنی
به تاراج رفته گلستان تو
گرفتار چنگالِ اهریمنی
ز شاهات رهاندم، دریغادریغ
سپردم تو را دست اهریمنان
ز خود ننگم آید، مهین بانویام
پشیمان وُ شرمنده وُ خستهجان
مِهین بانو از یادمان رفته بود
نباید وطن را به دشمن دهیم
رهانیمات از بند خیلِ دَدان
«اگر سر به سر تن به کشتن دهیم»
کُنَد پُر ز رؤیای رنگین شبم
گُلِ مِهر”بدرود”یِ هر شبات
گشاید به رویم دَرِ صبح را
فروغ سلام رها بر لبات
مِهین بانویم، نازنین میهنم
به امّیدِ دیدار تو زنده ام!
زِ جانم نباشی جدا لحظه ای
اگر چه جدا از تو افتادهام!