دانی ز کجاست هیبتِ یـوز؟
از گربه ی پیش او کم از موش !
بنگر چه میان آن دو بگذشت
این تجربه را مکن فراموش
هر روز پلنگ بی مروّت
بر گربه ی بینوا جفا کرد
حیوانِ پر از هراس ،روزی
پاتک زد و یـوز را فنا کرد
سعدی به صحیفه ی گلستان
این قصّه ،چو دُر کشید در بند
آن گربه چو گشته بود عاجز
چنگال به چشم یوز افکند *
کم نیستی ای جوان ز گربه
ملا نبوَد قوی تر از یوز
برگرد و بران ز صحنه او را
شام سیه وطن بکن روز
*سعدی:
نبینی که چون گربه عاجز شود
در آرد به چنگال چشم پلنگ