زندان مقوله ای است که شرایط آن را با هیچ زمان و مکانی نمیشود مقایسه کرد.
حتی در زمانها و بندهای مختلف مواضع و مرزبندی خاص خودش را میطلبید.
من از ده سال زندان در زندانهای اوین و قزلحصار و وکیل آباد بسیار مختصرو فقط فهرست وار میگویم تا این هم در دل تاریخ ثبت شود و اگر قرار است مردم قضاوت کنند این چند سطر را هم خوانده باشند.
سال 60 در زندان اوین بند 209 بودم . خط قرمزها (لو دادن اطلاعات ،معرفی کردن افراد فعال، رفتن سر قرار برای شناسایی. مصاحبه تلویزیونی) اینها خیانت بود، همکاری کردن با رژیم بود،که به اسم توابین از آنها نام برده میشد. که در همکاری از هیچ رذالت و بیشرمی دریغ نمیکردند و پابپای بازجو و شکنجه گر و گاها برای بدست آوردن اطلاعات زندانیها از آنها هم گوی سبقت را میربودند.
درهمان زمان نوشتن توبه نامه، مصاحبه کردن درونی، کم آوردن و بریدن بود.
سال 60 بازجو حکم بازجو را داشت و شکنجه گر و جلاد معنای خودشان را داشتند، هیچ رابطه مسالمت آمیزی و مذاکره ای بین زندانی و زندانبان نبود .
در بند 209 به جرم نگفتن « برادر» به بازجوها شلاق میخوردیم.
-سال 62 در قزلحصار واحد یک (واحد مسکونی،قبرها) انزجار نامه نوشتن، توبه نامه نوشتن، مصاحبه کردن،خیانت بود پشت کردن به همرزمانمان بود. و اگر کسی از آن کاغذ پاره هایی که شما چندین بار نوشتید ما یکی از آنها را مینوشتیم احتیاجی نبود چندین ماه با چشمبند رو به دیوار بنشینیم(واحد یک و مسکونی قبلا شرح داده شده).
سال 64 در وکیل آباد مشهد،انزجارنامه نوشتن، توبه نامه نوشتن، مصاحبه کردن به مثابه همکاری با رژیم محسوب میشد . در کلاسهای اجباری شرکت کردن و با مسولین بند دوستانه برخورد کردن ، کم آوردن و بریدن محسوب میشد.
بعد از 67 توبه نامه نوشتن و انزجار نوشتن، بریدن و کم آوردن بود .
در این ده سال در زندانهایی که مصداقی بوده با بندهای مختلف من هم بوده ام اما هرگز بیاد نمیآورم کسی با دژخیمان و جلادان و شکنجه گران پای میز مذاکره نشسته باشد و سر موضع خود مانده باشد و یا حداقل رژیم او را سرموضعی بداند و دژخیمان با او مشکلی داشته باشند .
هرگز در این ده سال بیاد نمیآورم از انزجار نامه و توبه نامه بعنوان کاغذ پاره ای استفاده شده باشد.برعکس همیشه بعنوان حربه ای برای فشار آوردن برزندانیان دیگر استفاده میشد.
در مورد شهدای بخون خفته مجاهدین خلق نوشتن واز خون آنان صفحه های اراجیفی را که از کیش شخصیتت تراوش میکند سیاه کردن بسی بیشرمی است.
میلیشیایی که با نام مسعود شلاقهای جانیان خونخوار خمینی را بر پیکرهای پاکشان تحمل میکردند و با نام مسعود بر طناب دار بوسه زدند .شرمت باد به خونخواهی آنان با توهین و افترا به رهبریشان بر خواسته ای .
میلیشیای 15 ساله ای که خود شاهد شکنجه شدنش بودم وقتی اسم او را پرسیدند گفت میلیشیای رجوی اگر امروز هم میبودند درمقابل نوشته هایت همان پاسخی را که به جلادان میدادند بتو هم میگفتند .
در ادامه این توضیحات من گمان میکنم تو نه تنها در مبارزه با رژیم خونخوارخمینی جدی نبودی بلکه همان زمان هم بر اساس همین شاخصها و معیارها کم آورده بودی و برای توجیح این کم آوردنهایت و عدم صداقتت بعنوان شاخص یک زندانی بجای پذیرش واقعیت و سختی مبارزه به نفی مبارزه و مبارزین که در نهایت در تشکیلات و رهبری انها متبلور است پرداخته و با فرهنگی بغایت توده ای گونه بابیشرمی اب به آسیاب دشمن میریزی.
در انتها یاد آوری میکنم بعنوان زندانی سیاسی طی این سالها با نوشته هایی که ارائه دادی بسیار صبورانه و گاها نصیحت وار با تو برخورد کردیم که شاید بخود آیی و حرمتهای یک زندانی را بعنوان زندانی سیاسی حفظ کنی .اما توهم و کیش شخصیت و امام درونت که خود را حجت السلام زندانها میدانستی نهایتا تو را در دامی انداخت و به بیراهه ای کشاند که امروز دژخیمان و زندانبانان دیروز و امروز جزوه هایت را منتشر میکنند و به زندانیان دهه 60 فشار میآورند که موضعگیری کنند.
در حال حاضرعامل فشاربر زندانیان و خانواده های شهدا در خدمت رژیم شده ای ؟ و میدانی این برای همرزمان دیروزمان چقدر سنگین خواهد بود و بهایی سنگین را میطلبد؟ جواب این از پشت خنجر زدن و این خیانت نابخشودنی را چگونه خواهی داد؟
زهره رستگار استکهلم سوئد
23 خرداد 1392