من به هنگام طلوع مهتاب
من به وقت خیزش نور ز دشت خورشید
به دل پیچش پر پیچ زمان می نگرم
و چنان مستم و مدهوش
که گویی آنک
فصل جاری شدنم نزدیک است
و از آیین سیاه شبها
آنچنان دلگیرم
که مرا نیست دگر تعریفی
از پس راز نهان
وز پی طاقت بی طاقت
یک اندیشه
به یقین میدانم
به یقین میدانم
که نه سنگی و نه نیرنگی
مانع خشم و خروش رود نیست
رودها جاویدند
و همه ماهی ها
جلوه ی روزنه های خورشید،
و در آن فردای امروز
تو مرا خواهی گفت
از نگاه لحظه هایی پر اوج
از شکوه سرو و بوی یاسها
و نه از جلاد و تیغ و داسها
موجها عریانند
موجها عریانند
دیده را بگشاییم
فصل طغیان است کنون
همتی دیگر کنیم