برگرفته از فیس بوک: Laleh Bazargan
در تمام این پنج روز گذشته دادگاه و تا همین صبح امروز که روز ششم است در سالن دادگاه نشسته بودم و این تابلو را در مقابل چشمان #حمید_نوری گرفته بودم، تا به جنایتی که کرده نگاه کند! ولی بعد از تنفس ساعت ده صبح امروز معلوم شد #حمید_نوری رفته و شکایت مرا به قاضی دادگاه کرده و من دیگر نباید این تابلو را در دادگاه مقابل چشمان حمید نوری بگیرم! به هرصورت من به خواستم رسیده ام، من می خواستم که #حمید_نوری ببیند با فرزندان این خاک چه کرده! با مادران این خاک چه کرده! نماد خاوران این گورهای دسته جمعی سراسر ایران را جلوی چشمانش بگیرم تا سند جنایاتش را ببیند، اما او نمیخواهد که ببیند! از آن بدتر مترجم دادگاه که یک خانم ایرانی است به من گفت: «به #حمید_نوری نگاه نکن، گناه داره او از نگاه تو ناراحت می شه! رفته شکایت کرده»! دیگه واقعا عصبانی شدم گفتم #حمید_نوری نمی تواند برای من تعیین تکلیف کند به چه چیز نگاه کنم و به چه چیز نگاه نکنم! مردک فکر می کند هنوز دادیار ناظر زندان است که تحکم کند ما به صورتش نگاه کنیم یا نکنیم! حتی در دادگاه سوئد هم او می خواهد به ما چشمبند بزند! تازه این خانم مترجم مرا تهدید کرد که اگر به نگاه کردن به حمید نوری ادامه دهم مرا از دادگاه اخراج میکنند! دیگه کفرم بالا آمد، انگار کار بد ترجمه نامفهومی که انجام میدهند کافی نیست (برای مثال امروز تابلو را کلاسور ترجمه کردند گفتند من نباید کلاسورم را در دادگاه بالا بگیرم)! حالا تازه مرا تهدید هم میکنند و برای نگاه من تعیین تکلیف می کنند! در تنفس بعدی وکیلم به من گفت: «حمید نوری با عصبانیت به من نگاه میکند، آیا به تو هم با عصبانیت نگاه میکند»؟ (چون من دو ردیف عقب تر از وکیل مینشینم) گفتم: «آره زُل میزنه تو چشم من انگار که میخواد من رو بترسونه، ولی از لج اش من هم تو تخم چشمش نگاه میکنم»، گفت: «آره همینطوره»! بعد ازش پرسیدم آیا قاضی میتونه من را به خاطر نگاه کردن به حمید نوری بیرون کنه؟ وکیل خیلی تعجب کرد گفت البته که نه، فقط اگر نظم جلسه را بهم بزنی میتونه بیرونت کنه! خلاصه خیالم راحت شد، اما جالبه که چقدر ما باید به فکر پرهیز از جریحه دار کردن احساسات یک شکنجه گر باشیم! شکنجه گری که داره ما رو روی انگشتان دستش میچرخونه و حاضر نیست یک کلمه از حقیقت ماجرا و از کشتار ۶۷ بگوید، او فقط از طریق وکلایش به ما تذکر داده که نام این زندان «رجایی شهر» است و نه «گوهردشت»!!! تازه سفیر هم رفته بهش سفارش کرده که سکوتش را نشکند و ما هم که نباید شیشه نازک احساساتش را بشکنیم!!!پی نوشت: شال دور گردن من دستبافت مادرم است که برای خودش بافته بود و تا آخرین روزهای حیاتش روی پاهایش می انداخت. امروز این شال را با خودم به دادگاه بردم تا چیزی از مادرم در این دادگاه به همراه داشته باشم