برای پرواز برادر، مسئول و استادم، مجاهد کبیر حمید اسدیان

برای پرواز برادر، مسئول و استادم، مجاهد کبیر حمید اسدیان

حمید نصیری

تو که رفتی…..

تو که رفتی من از آیندة خود سیر شدم

پشت یک زاویة کور زمین گیر شدم

تو که رفتی شعر و قصه به عزای تو نشست

کمر هرچه صداقت؛ آه! از این غم شکست

تو که رفتی همه جا آینه ها تار شدند

واژه ها خودکشی کردند یا که بیمار شدند

شاعری با لب تو شعر نگفت قصه نگفت

کودک از قصة نا گفته تو هیچ نخفت

واژه سرخ روی لبهای تو معنا می شد

وسعت نام شرف از تو تمنا می شد

آخرین مصرع شعر تو هنوز با ما است

نام تو سلسله جنبان همین فردا است

من که از فلسفة شعر و مرامت هستم

از همانجا که به آئین تو، من دل بستم

من که از ثانیه های تو سرآغاز شدم

من که با نغمة شوریدة تو ساز شدم

آنچنان داغ به قلبم زده ای، سوخته ام

شعله ات را به روان و تن خود دوخته ام

۱۵دسامبر2020

25 آذر 1399

موخره بعد از تو که رفتی…

به ساز عشق می رقصد قلم در بستر هستی

شکفته شعر ناب تو به این سازی که دل بستی

برادر، مسئول و استادم، مجاهد کبیر حمید اسدیان پرکشید. داغ پر کشیدنش شعله ور و سوزاننده است. تا اعماق جان و روح. هم وجودم زبانه می کشد و فریاد درونم از لاله های گوشم زوزه می کشند، هم سکوت خون گریه گرفته ام. حیران و مبهوتم، هم ناباور. هرچه تلاش می کنم، نمی خواهم باور کنم. کاش پیشمرگ او می شدم، کاش چند خواهر و برادر داشتم و بجایش داغ شان را یکجا می دیدم. و هزاران کاش و کاش دیگر…. اما دریغ و افسوس که این کاشها، حتی ثانیه ای هم نمی تواند تسلی ام بدهد. 

اگر مجاهدین را ندیده بودم، با آنها نبودم، هیچ چیز از آنها نشنیده بودم و هیچ تصویری از آنها نداشتم، دیدن و بودن با حمید کافی بود که بفهمم و بدانم مجاهدین کیستند، چیستند و حامل چه ارزشهایی هستند. اما، حمید به صفت یک شاعر و نویسنده توانمند مجاهد خلق در ادبیات معاصر نیز، یک نوآور و خلاق بی همتا بود که آثاری بی نظیر از خود بجا گذاشته است. دنیای کثیف ارتجاع آخوندی و آلودگی دنبای بورژوازی به ارتجاع هار به کنار که همه چیز مجاهدین را بایکوت می کنند و به سکوت برگزار می کنند، و از جمله، شعر و ادبیات و خالقان آنها را. اما، سرآمد قصه نویسی ایران یعنی زنده یاد مرحوم ساعدی در بستر مرگ، خطاب به حمید -که تقریبا هر هفته چندبار به دیدنش می رفت- گفت که «خوشحالم که تو هستی و قصه ایران را زنده نگه می داری». این همان واقعیت نابی است که در اندیشه ناب یک مجاهد خلق، یک انسان والای خاضع و خاشع به ظهور رسیده بود. و با صدای بلند می گویم ادبیات (غیر آلوده) معاصر به او بدهکار است. آینده به این واقعیت گواهی خواهد داد…

آما در مورد مجاهدتش، او قدم در گذر معرکه ای گذاشت که نامش را با جاودانگی در آمیخت. شعرهایش عشق بود و عشقش درک ریشه های درد و رنج مردم. و «عبور، عبور، عبور…» کرد و از «همه چیز» رد شد. مرگ را زیر پایش له کرد و در قامت یک مجاهد وارسته، تاوان عشق به مردم و آزادی را تا لحظه آخر به دوش کشید و بی دریغ پرداخت و پرداخت. پس خاک پایش را می بوسم، و از تربتش برای لوح گور خود عاریه می گیرم….

داشتم برخی نوشته هایش را مرور می کردم. ببینید در «پیش درآمدی بر گرامیداشت شهیدان» چه نوشته است: 

«تقابل مرگ و زندگي محتواي نبرد هميشگي انسان است. و به‌راستي چگونه ممكن است كه در نهاني‌ترين زواياي روان و ژرف‌ترين لايه‌هاي ادارك، خود را محكومي بي‌گريزگاه نبينيم؟ و يا كه تفاله‌اي از سوخت و ساز جهاني بي‌ابتدا و بي‌انتها. و چگونه مي‌شود «زندگي» را توقفي كوتاه ميان برهه‌اي از اين سوخت و ساز پيچيده و عظيم ندانيم؟ عقل بازاري وسوسة غريبي دارد. يك دم از فريب باز نمي‌ماند كه از هرسو بدويم و بشتابيم در تارهاي مرئي و نامرئي عنكبوتي مخوف اسيريم. عنكبوتي كه با تنيدن تار، نه تنها شاهان و قهرمانان و سرداران و بي‌نامان و گمنامان كه حتي رسولان را هم در مي‌ربايد و زماني كه دهان باز مي‌كند هيچ قدرتي جلودارش نتواند بود. ما اما همگي با رنگهاي گونه‌گون، كه در نهايت سرابي فريبنده بيش نيستند، بايد، همچون سيزيف، سنگ رنجهاي خود را بردوش كشيده و به‌بالاي كوهي ببريم و همين كه رسيديم سنگ فرو مي‌غلتد و روز از نو. بي‌هيچ ضمانتي كه روزي از نو باشد و يا نباشد.
اما يك چيز، چيزي كه زياد هم تعريف شدني نيست، هست كه انسان را از اين دايره خارج مي‌كند. انسان مي‌تواند عقيده و ارزش و آرماني را برگزيند. و در اين انتخاب قدرتي است كه زنجير اجبارات را مي‌گسلد و گامي به‌سوي آزادي برداشته مي‌شود. كافي است كه اين قدرت نهفته و گم را شناخت و فعال كرد. و چگونه؟ 
پاسخ نهايي و يا گوياي تقابل مرگ و زندگي در خود تقابل آن دو يافت نمي‌شود. بايد اين معادله به‌هم بخورد. زيرا كه در اين معادله انسان هرچه باشد و هرچه بكند و هرچه كوشش كند و هرچه پاسخ بدهد محكوم است و مرگ پيروز. و زماني انسان به‌جاودانگي در مي‌رسد كه آرمانش را در وراي زندگي و مرگ بجويد. به‌مرگ تسخر زند و به‌زندگي نه بگويد. «آري» انسان نه به ‌اين است و نه بدان. جاودانگي در آن سويي قرار دارد كه ناممكن مي‌نمايد. هرچند كه تمامي شرايط، گواهان برباد رفتن انسان است. حتي غريزه‌ يي حيواني حكم به ‌بقا نفس و نسل مي‌كند. اما انساني يافت مي‌شود كه عليه اين غريزه مي‌شورد. به‌چيز ديگري گواهي مي‌دهد. به‌اصالتي ديگر و قطعيتي ديگر. و در اين مسير حكم بر فداي نفس مي‌كند و اين جاست كه تمامي صحنه‌آرايي‌هاي نبرد تغيير مي‌يابد. انسان آرمانگرا به‌بهاي پشت كردن به‌نفس، جاودانه مي‌شود
…»

گواهی می دهید که حق دارم پروازش را باور نکنم…

حرفهایم در مورد فقدان این شاعر مجاهد کبیر نا تمام است، فعلا در این خون گریه ها، با شعری از خودش سر می کنم:

چگونه فراموش كنم او را ؟
او را كه در دستهايش 
باغهاي سبز پاكيزگي روييده بود
و با هرگامش
هيبت كاخي فرو مي‌ريخت.
و آن لحظه كه پيراهنش پرا ز مهتابها شد
لبخندش قدحي بود