نعمت فیروزی
برای سالمرگ خمینی
بنيادگرايي را در نظرگاه سياسي ودر كاركردهاي سياسي آن را باید بررسي كرد ونه اعتقاداتش. نزدیک نیم قرن پیش هیولای بنیادگرایی از دل خاکستر تاریخ ایران سر برآورد. او زادهی خلأ نبود، محصول تصادف هم نبود. مثل هر پدیده سیاسی دیگر، ریشه در جغرافیای این سرزمین داشت، زاده زخمهای استعمار، شبه مدرنیته تحمیلی و هویتهای سرکوب شده و مخلوق جهل، ترس، تحقیر، و چپاول یک خلق تخت ستم بود. او از علم، زن، نگاه متفاوت و آینده میهراسید و با شمشیرمطلقگرایی تا ارتفاع خدا دیواری ساخت،که عبور از مرز اعتقادتش راغیر ممکن کند. در جهانی رو به گشایش، سودای بازگشت به گذشته و نوید مدینه فاضله ایی را می داد که دروغ، و موهومات یک ذهن مالیخولیایی و طاعون زده قرون وسطایی است که در تضاد با واقعیت تاریخ گذشته صدراسلام بود.برای تحقق چنین مدینه فاضله ایی، فقط یک راه کار می شناخت.”داغ کردن”. به معنی اجبار وزندان وخشونت وسرکوب چند لایه ومقدس. (از کلمات قصارآن هیولا: گاهی آدم آدم نمیشَد مگراینکه داغ بشَد!)
خمینی پدر بنیادگرایی ایران ونماد بازگشت به عقب در برابر تاریخ، در برابرعقل، در برابر ساخت دولت-ملت مدرن وبه مثابه پروژهای برای بازگرداندن نظم ماقبل سرمایه داری، ماقبل قانون و ماقبل شهروندی است. او ضحاک یک جمهوری بیجمهورشد، با الگوگیری از سلطنت و ترکیب آن با فقاهت، سلطنت مطلقه فقیه را ساخت!
برآمدن بنیادگرایی در هیئت خمینی، محصول یک نخبه کشی در آرامش گورستانی سلطنت پهلوی بود. نه از آسمان آمد، ونه به خاطر شایستگی برآمد. از خلأ ناشی از قتل عام رهبران انقلابیون ونخبه های سیاسی جامعه بیرون خزید. مانند علف هرز که درهر زمینی می روید، در اذهان وفرهنگ توده مردم وجود داشت. نهال قدرتش را پهلوی دوم کاشت؛ که هم خود وهم پدر تاجدارش، از دل کودتای بیگانه برآمده بودند، ومحصول ائتلاف نفتی ونظامی بلوک غرب آمریکا و بریتانیا بود.
اندیشه او، در همان اوان، به لجن نشست نه به توسعه رسید، نه به عدالت ونه به هیچ یک از وعده هایی که داد. اما به یک چیز رسید: فاشیسم. ولایتفقیه، نام شریعت پوش فاشیسمی شد که با صدای اذان اعدام می کند وبا نوحه در زندان شکنجه، و با ادعای “بهشت” زوری، جهنم آورد.
او ومیراث به جای مانده اش، معیار وآزمایش وجود و لاوجود ایران وایرانی شد. یادآوری کارنامهی او ووارثانش، هم وظیفهی تاریخی، وهم ضرورتی مستمر است.
نقطه شروع برآمدن متاثر از کودتای ۲۸ مرداد است. ترس سلطنت پهلوی از نفوذ همسایه شمالی، ریسمان سیاه وسفید هر جنبش وانقلاب، در چشمانش مار می نمود! وترس از اندیشه نو ونگرش نو او را به دامن شبکه آخوندی، متحد تاریخی اش در این سرزمین انداخت. حوزههای علمیه، به مثابه مرکز فرماندهی سنتی شبکه روحانیت که همچنان درهزارتوی مناسبات قرون وسطایی سیر میکند و با ترویج خرافه عقلانیت را به حاشیه میراند وتربیت انبوه آخوند به موازات سپاه دانش برای سربازگیری در “سپاه دین” ، و نیز تکثیرمساجد از حدود ۲۰۰ باب به بیش از ۵۵ هزار در طی تنها سی وهفت سال، به عنوان سنگرهای پیشتاز مقابله با آنچه “کفر والحاد” نامیده میشد، با حمایت بیدریغ و گشادهدستی نهاد سلطنت ، به طرز چشمگیری توسعه یافت ،در آن هیاهوی شبه مدرنیزاسیون بیریشه و ناقص الخلقه، اینچنین دیوِ بنیادگرایی پروار شد. وقتی موج انقلاب برخاست، سلطنت بی بته بسیار سریع بخار شد! همین سرعت بخار شدگی بود که بی ریشگی وبی بتگی را نمایان ساخت. قبل از آن، بدست آفت ساواک یاران پیشین پیشوای نهضت ملی خفه، ورهبران و برپا کنندگان موج انقلاب، یا زندان وتیرباران، یا کشته و فدا شده در میدان بودند. (آه که چه جان هایی وچه نسل تکرار نشدنی از انقلابیون اصیل مجاهد وفدایی بر خاک میهن بوسة زدند و صدایشان شنیده نشد.) جریانِ پوسیده اما سازمان یافته بنیادگرایی که حالا ماسک انقلابی به چهره زده بود.. با زبان توده، با شبکه آخوندی وبا خاصه خرجی های سلطنت، خمینی را بر موج انقلاب سوار کرد و چهره او را از صدقه جهل قرون وسطایی توده ها، درماه نشاندند!
سلطنتی که، “چکمه برپا” و پوک مغز و تهی از گفتمان، دشمن ساختار مدرنیته و توسعه سیاسی حقیقی، با ماسک شبه مدرنیته، نشئه از پول نفت، دراوهام بازگشت به امپراطوری هزاره های پیشین، به جشن و پایکوبی و مغازله با سران کشورها، بریز و بپاش می کرد و رژه اسب ها و شترهای عصر امپراطوری را به نمایش می گذاشت تا مدال قدرت و شایستگی ژاندارمی منطقه را بر گردن آویزد!
خمینی تنها رهبر تاریخ معاصر بود که اعدام را «رحمت» نامید وخشونت مقدس را ترویج کرد. توده «مردم»، چک سفید امضایی شدند برای فاشیسمی که خود را با نام خدا وجانشین او معرفی کرد.
حدود نیم قرن پس از شروع این فاجعه اکنون ایران در خیلی از عرصه ها به نقطه بود ونبود رسیده است. در چنین شرایطی آیا این خواست مینیمم نیست که ازهر جریان و شخص ایرانی خواسته شود صداقت خود را درآیینه تاریخ نشان دهد و مختصاتش را با او و نظامش در این ۴۵ سال تعیین کند؟
مجاهدین نخستین جریانی بودند که مختصات خود را با او مشخص کردند. تصمیمشان، پس از ۲ سال ونیم بردباری، نبرد آتشین و قهرآمیز بود. بیتردید، جسورانه و پرهزینه تا امروز.
این، داستان رود جاری خون شهیدان است رودی جاری از دل آتشفشان انقلاب. که نه در کوچههای سازش وبی شرافتی جاری شد، نه در زمینهای اصلاحات فرو رفت. جدال مقدس وتقابل دوافق، دو جهان، دو سرنوشت. داستان این جدال، از نخستین روزهای پیروزی انقلاب، تا امروزِ جاریست.
آغاز جنبش قهرآمیز، پایان توهم نیزبود. وخونی که از پیکر مجاهدین، ریخت، این حقیقت را به کرسی نشاند که، فاشیسم،اهلگفتوگونیست. از آن روز نسلکشی مجاهدین آغاز شد وآنها، آوارهٔ کوه ودشت و بیابان و خیابان شدند. یک کشاکش ونبرد خونین که تا امروز هنوز ادامه دارد واز مراحل نفسگیری عبور کرده است. از فدای موسی وأشرف که چراغ های راه شدند در شبهایی که مرگ، سایهاش را بر در هرخانه میانداخت، تا رهروان را از “گمشدگی”نجات دهند. آنها که سرانجام از دهلیزهای مرگ عبور کردند و زنده ماندند، خانه و خانواده و خاک را رها کردند، و درغربت، آنگاه که دیگران در گوشه خانهها یا در سایه قدرت خزیدند، ارتشی بنا نهادند: تا ضرب بازوی پر اقتدار خلق را به خمینی بچشاند. و البته خوب هم چشاند. بیدولت وبیسرزمین. اما با آرمان، با فرماندهی که باور داشت: “میتوان وباید.”
نبردی خونین وسترگ در همه جبهه های داخلی و خارجی، نظامی و سیاسی گسترش یافت.
توسل به بیگانه وزدن چوب حراج به ثروت مردم ایران برای زنجیرکردن دست وپای مجاهدین، فصل دیگری از ماراتن خون ونفس ۴۶ ساله است که فرصت خودش را می طلبد. اما همین قدر اشاره شود که شکستن همین زنجیرها فراز درخشان دیگری از تئوری “کس نخارد” است.
لشکر کشی احمقانه آمریکا به خاک عراق واشغال آن وپیامدهای بعدی که به خلع سلاح مجاهدین انجامید، وعراق را درسینی طلایی تحویل آخوندها داد، تعادل ژئوپلیتیک منطقه را به هم زد وبرای نزدیک به ربع قرن، مردم ایران را از حاکم شدن بر سرنوشت شان محروم کرد. وبرای ارتجاع هار بنیادگرایی زمان خرید.
در هنگامه بالا گرفتن فریب وبازی اصلاحطلبانه رژیم که همه را مات کرد ودهان بسیاری از نیروهای داخلی وخارجی را آب انداخت این مسعود رجوی بود که تکرار کرد افعی هرگز کبوتر نمی زاید. هم او بود که از قتل عام أشرف، استراتژی “هزار أشرف” و “کانون های شورش” را بیرون آورد که امروز کاتالیزور وسمت دهنده جنبش وقیام های آتشین داخل میهن تبدیل شده است. وهم او بود که بعد از فاجعه ۷ اکتبر، تکرار کرد سرمار در تهران است در شرایطی که خود اسراییل تلاش داشت حضور رژیم را در هفته های اول کتمان وتکذیب کند.
حالا طنز تاریخ را بنگرید که روند روبه رشد قیام ها ونقش شورای ملی مقاومت ومجاهدین با کانون های شورش چنان عرصه را بر فاشیسم دینی تنگ کردهاند که به دامن فسیلهای سلطنت پناه برده است. نه از سر عشق به مشروطه، بلکه از سر وحشت از جمهور مردم. نه برای تبلیغ دموکراسی، بلکه برای رقابت با تنها آلترناتیو واقعی. این ایده از آن جنس طنزهایی ست که خود تاریخ وقتی زمانش فرا برسد خواهد گفت که: کوری که عصا کش کور دگر شده است. (با عذرازپیشگاه روشندلان میهن ) ارتجاع عمامهدار، به فکر افزودن طول عمر از بازیافت نوستالژی تاج و تخت دلخوش است. در این نمایش، فاشیسم کهنه ونو، دو بازیگر یک سناریوی شکست خوردهاند. طنز مضحک تراین که دراین میدان، آنان که سکوت کردند، آنان که معامله کردند، و آنان که برای خمینی عبای ضد امپریالیستی دوختند و زیرش جای گرفتند حالا که از تاریخ حذف شده اند، و حال که سازمان و تشکیلات ندارند، در فرنگ نشسته با پز خشونت پرهیزی برای رژیم دست تکان می دهند و به مقاومت و مجاهدین خرده می گیرند که چرا نبرد قهر آمیز را با دیو بنیادگرایی شروع کرد و چرا کنار نمی گذارد؟ با بقیه نیروها متحد شوند؟ گذار از این رژیم صورت پذیرد!! این محافل که مبارزه قهرآمیزرا در شمار گناهان کبیره مجاهدین می دانند! کاری به این ندارند که گذار از این رژیم چگونه باید صورت گیرد. پاسخ اما یک جمله بیش نیست همچنانکه در بالا خواسته شد، اول مختصات مواضع چهل وچند ساله خود را مرور کنید وبرای مردم فاش کنید تا صلاحیت نگاه در آینه استراتژی مجاهدین بیابید. راه واستراتژی مجاهدین آینه است. خود شکن آینه شکستن خطاست.