ای خوبِ همیشه خوب،ای دوست
از تو ،همه،نورِ عشق خیزد
خورشید تویی،نه آنکه هر صبح
برخیزد و شب فرو بریزد
مهتاب تویی نه آنکه در شام
رویی ننموده، دَرگریزد!
اندیشهی تو، تو را برافراشت
نه” کُن فَیَکونِ، و میلِ ایزد
با جان خِرَد همیشه آمیز
نه جهل که با دلَت ستیزد
ای خستهیِ ظلمتِ شبانه
از شب بگذر به نور باده
از گنجه بیار شیشهی می
آن بیغَش همچو عشق؛ساده
آن می که به شعر داده هستی
در جانِ غزل صفا نهاده
بنیادِ ریا ازآن برُمبان
بر پای فریب کُن قَلاده
یک جام ببخشمان و ما را
از مَرکَبِ عقل کن پیاده
امشب دَرِ دردِ دل گشایم
تا گویمت از غم جدایی
گویم که چهها به من گذشته
تصمیم گرفته ای نیایی؟
من تشنه لبم،تو آبِ روشن
من غمزده وُ تو با صفایی
یک جرعه نه،قطره ای مرا بس
ای عشق تو معنیِ رهایی
سیمرغ منی، پَرَت بسوزم
شاید که به بام من درآیی
ای وای به ما که دیرگاهیست
خیمه زده روی شهر؛ پاییز
آزادی از این دیار رفته
با عشق شده ستم گلاویز
داغ است به جان پیر و بُرنا
اندوه به سینههاست لبریز
تلخ است شراب و شعر شیراز
حافظ شده غرق بیم و پرهیز
جوشد ز سهند شعلهی سرد
خاموش فتاده شهر تبریز
از حیله پُر است کوی و بازار
بدنام زمانه عَمرُعاص است
قرآن سر نیزههاست هر جا
افسون شدهاش هر عام و خاص است
اهریمن خالص است این شیخ
گرچه ز پیمبرش لباس است
با اینهمه در شگفتم از آن
کز دشمنِ خویش در سپاس است
باید که بر این تَبَه خروشید
کی چارهی کار التماس است
آن سیّد تخمهی انیران
دیدی که به خلق ما چه ها کرد
میگفت که دین او سیاسی است
دولت نتوان از آن جدا کرد
دینش همه پیروی از ابلیس
درکار سیاستش دغا کرد
در حین نماز “اُقتِلوا” گفت
با خولی و شمر اقتدا کرد
با نام خدا بُرید سرها
بر پیر و جوان عجب جفا کرد
او مُرد و بیامد از پی او
یک مُردهخور پلید دیگر
تا از سَلَفش عقب نماند
افکند به خاک،هر طرَف سر
بنیاد فساد از اوست بر پا
ننگ است وجودِ او سراسر
تاریخ وطن نموده تاریک
فرهنگ از او بگشته بی فَر
گر برنکنیم کاخ ظلمش
ای وای به حالِ زار کشور
ای هستیام،ای فروغ چشمام
ای خوبِ همیشه خوب،ایران
ای خطّهی سرفراز زرتشت
افتاده به چنبر انیران
جان و تن برتر از بهشتات
از بمب خیانت است ویران
آزاد کنیمات از چنین رنج
با شورش ارتش زریران*
با فَرّ و شُکوهتر شوی تو
ای مادر مهربانم؛ ایران!
*زریران: پیکارگرانِ زرینه زره
جمشید پیمان،14 ـ 06 ـ 1400