صافي شده از نبض آب
صافي شده از نبض آب
در سايه ماغِ نااميدي ترس و ترديد
طرح پروازي
از رگهاي روشن پلنگ و عقاب و قناري
گذشت.
سودا سراني از حقيقت
تابناك بر خاجهاي خونين
زيباتر از طلاقت چشمهاي آهو
به مرگ خيره شدند
تا خدا را در انسان خلاصه كردند
چندانكه دريا
آهي از سرِ عشق برآورد
و در حسرت امواجِ خونشان خشكيد.
در كارگاه تلفيقِ خشمِ پلنگ و خيزِ عقاب و نبضِ قناري
هم, اهلِ آسمان بودند
هم,كيشِ آفتاب
هم, سازِ زمين بودند
هم, راز مهتاب.
در آن صبحي كه وفاداري
شادمانه بر سقف باد ميرقصيد
دهانشان كندويي بود
و هر فريادشان عطر گلي
كه از هر نسيمش تلخترين كامها
عسل باران ميشد.
شبيه ترانة آب بود
كه با شليك هر خاموشي
جهان به آلودگي ميل ميكرد
چه شباهتي به ناقوس
كه طنين هر صفيرش
همچون نيزهيي
ميغِ غمگينِ صبحگاهي را ميشكافت
و چقدر شبيه لاله بود
كه در دامن خورشيد ميشكفت
و چه شباهتي به چشمه
كه در گلوگاه ماه ميجوشيد
وقتي تفنگدران عبوس گذشتند
خورشيد جرقههاي روح شان را به دندان گرفت
و به ابر و باد و دريا سپرد.