براي انقلاب ضد سلطنتي كه دزديده شد،
اما آتش آن در کانوهای شورشی شعله مي كشد
حمید نصیری
اميد زنده دار!
1
بگو وطن!
چه شد تو را؟
چه زخم كهنه كفن
شكافته است
ستبر سينه تو را؟
زمين سياهست
ز بخت شوم اين فتاده بختك از كبود آسمان
كسي نديد
ز درد و داغ از درفش
چه رفته است به مردمان.
بهيادم آر!
در آن بهار
در آن بهار پر اميد
كه ناگهان فرا رسيد
و سارقي كه در كمين
نشست و غنچهات بچيد
بگو چرا؟
چه كس شكست دل تو را؟
چگونه خنجري بدست
گرفت و بست
لب تو را؟
چه خستهست ناي تو
چه غمگنانه مي وزد
طنينِ، هاي، هاي تو
چند چند بهار گذشت و هيچ رقص شوق زندگي
نديدهيي به باغ
جز به دار
چهها نكرد بر گلويت ـ اي وطن! ـ
پير نابكار
دلم گرفت!
چه انزواي ماندهيي
كجاست آن فراي تو؟
سكوت سرد و خاموشي
كجاست آن نواي تو؟
2
زمين سياهست
تو از كدام مسلخ جنون آمدي
كه صد هزار جوي خون هم
تو را خراب نمي كند؟
تو از كدام آرزوي تار عنكبوت گرفته آمدي
كه رشته اميد را
ز سينهها گسيختي
تو رنگ آفتاب را
به ظلمتي فروختي
تو دشمن طلوعي
به سايهها گريختي
تو از كدام قرن يخ گرفته آمدي؟
كه كولهبار عاطفهات، يك كيسه پُر ز «هيچ» بود
جهان سياهست ز نام تو
چگونه روي شب شدهست
سپيد از ظلام تو
چه خوب شد!
فرو فتادي از درون ماه
به قعر چاه
و چون تُفي كه از دهان روز شمار
به زير پاي عابران بي شمار.
3
قسم!
قسم به شرمِ سنگهاي رجم
به لكنت زبان آن جنين كه در حريم مادرش
ترانه خوان دار گشت
به اعتماد
كه قامتش به ضرب دشنهيي شكست
به واژهيي
كه حسرت بلوغ يك بهار در دلش نشست
قسم!
كه نفرت از مغز استخوان هم گذشت
4
بگو به من
اگر وطن!
دلت گرفت در اين قفس
اميد زنده دار !
صداي پاي هر نفس
طنين گامهاي ساقه بنفشهيي است
كه در گلوي هر بهار سبز ميشود
و تو
سوار سينة صدف
رو بهسوي بستر كبود آب
دورِ دور ميشوي
مثل خون آفتاب در رگ گياه
روز اول بهار
پر زنور ميشوي.