دلا نزد كسي بنشين كه او از دل خبر دارد
چهارم خرداد، سالگرد شهادت بنيانگذاران كبير و
دوتن از اعضاي كادر مركزي سازمان مجاهدين خلق ايران
گرامي باد
قصد داشتم به مناسبت چهل و شمشین سالگرد شهادت بنيانگذاران سازمان مجاهدين خلق و دوتن از اعضاي كادر مركزي سازمان محمود عسكريزاده و عبدالرسول مشكينفام، چیزی بنویسم. اما به یادم آمد که بیش از یک دهه پیش به همین مناسبت با دوتن از ياران قديمي بنيانگذاران سازمان آقاي ابراهيم مازندراني و آقاي يزدان حاجحمزه كه مدتي در بيرون يا در زندان در كنار آن عزيزان بودند مصاحبه ای انجام دادم که براي اولينبار خاطرات بيادماندني خود را بازگو کردند. تصمیم گرفتم این مصاحبه را برای چاپ بفرستم که در آن خاطراتی گفته شده که تاکنو کمتر کسی شنیده یا خوانده است. مصاحبه ای صوتی که در سال 85 صورت گرفت و من تنظیم و ویرایش آن را انجام دادم و در نشریه مجاهد همان سال منتشر شد. این نکته را هم نباید ناگفته بگذارم که آقای مازندرانی هنگام مصاحبه بارها منقلب می شد و اشک و گریه هایش مرا هم با خود می برد، چنانکه بارها ناگزیر بودم مصاحبه را قطع کنم و بعد از بازگشت آرامش از سر گرفته می شد. به همین دلیل نقل خاطرات روال معمول خود را از دست می داد و متناسب با زمان وقایع، پیش نمی رفت. بنابراین من مجبور شدم بعد از پیاده کردن گفتگوی صوتی، آن را تدوین و منسجم کنم و به شکلی غیر از سوال و جواب در بیاورم.
حمید نصیری
مقدمه:
ماه خرداد، ماهي است كه بر كاكلش زخمي هميشگي دارد. زخمي كه در چهارم خرداد سال 1351 با ريختن خون بنيانگذاران كبير و دو تن از اعضاي كادر مركزي سازمان برجاي مانده و با وجود گذشت سالها از آن روزگار، خاطرهاش همچنان بر قلب هر انسان آزاديخواه چنگ مياندازد.
كمان داران عبوس ديكتاتور ميپنداشتند، با نفيرگلولهها فقط سكوت بامداد چهار خرداد را نميشكنند، بلكه, همه چيز را تمام ميكنند و از آن بامداد به بعد، سكوت دائمي را بر جامعه حكمفرما خواهند كرد. اما، نميدانستند كه اين خونها درخت طيبهيي را تناور ميكندكه ميوهايش از گوهرند و ريشههايش در اعماق و شاخسارانش تا كهكشان سر ميكشند. آنها فكر ميكردند با بهخاك افكندن بنيانگذاران سازمان بهخصوص حنيف كبير، همهچيز تمام و «ريشهكن» خواهد شد. اما «محمدآقا» يك تفكر بود. يك انديشه نو بود. انديشهيي كه سنگ بناي ايدلوئولژي شد كه پيش از او در محاق و در سيطره ارتجاع و تباهي قرار داشت. گذشته از شخصيت والا و برجسته بنيايگذار كبير سازمان محمد حنيفنژاد، كه خود حديث ناگفتهايست، اما انديشهيي كه او از خود به يادگار گذاشت، انديشهيي بود كه مرزهايي را درهم شكست و خطوط و مرزهاي جديدي را ترسيم نمود. از اين رو بهراستي نقش حنيف كبير نه تنها در تاريخ معاصر كه بلكه در ذهن هر مسلماني از ديروز تا امروز و فردا كه با اسلام از نوع خميني و خمينيگرايي فاصله دارد، منحصر به فرد و قرين افتخار و سربلندي دائمي است. افتخار و سربلندي بس عظيم كه خود در آخرين وداع با پدر و مادر پير و برادرش چنين توصيفش ميكند: «سرتان را بالا بگيريد. افتخار ما و شما در همين است. افتخار كنيد به اين مصائب. اين افتخاري است كه نصيب هركس نميشود، خوشوقت باشيد كه نصيب ما شده، بعد هم قسمتهايي از خطبهٌ امام حسين را خواند و خداحافظي كرد و رفت». بعد هم در وصيتنامهاش خطاب به ياران و پيروان راهش چنين نوشت كه: «روزگاري بود كه گروه شما، كه ما آن را بنياد گذاشتيم، هيچ نداشت، فيالواقع هيچ، اما بهتدريج بر امكانات و قدرت ما افزوده شد… پس دل قوي داريد كه بازهم خدا با ماست. همان نيروي عظيمي كه ما را به اينحد رسانده، قادر است ما را حفظ كند و در كنف حمايت خود گيرد و از هيچ فيضي ما را محروم ندارد و به اذن خودش باز هم بالاتر و بالاتر از اينها برساند. ليكن ادامهٌ راه خدا هشياري ميخواهد، صداقت و احساس مسئوليت ميخواهد…»
و بهراستي مجاهدين امروز هرچه دارند از او دارند. هم او كه مسعود با زيباترين و عارفانهترين واژهها «بالابلند دلبرگلگونعذار من» توصيفش ميكند. با ريختن خون پاك بنيانگذاران، بهويژه خون محمد حنيف، براي اولينبار در تاريخ انقلابي ميهن ما سازماني پيافكنده شد، كه بنيادش بر فداي حداكثر بود. سازماني كه براي پاک كردن آثار خيانت مدعيان پيشين مبارزه و انقلاب، يك نسل از تمامي بينانگذاران و رهبرانش را، حتي پيش از آنكه دست بهعمليات مسلحانه عليه رژيم زده باشد، فديه راه رهايي خلق كرد. سازماني كه پس از آن هم، بهطور مستمر در بالاترين قلههاي فدا گام زده است و بی شک تا سرنگونی نظام جهل و جنایت آخوندی ادامه دارد. درود بر ارواح طيبه آنها.
گفتگو با آقاي ابراهيم مازندراني
آشنايي با محمد آقا و سعيد
آشنايي من با مقوله سياسي و راهيافتن به حلقه سياست، به سال 1338 برميگردد. در اين زمان آقاي طالقاني به تبريز آمده بود و در خانه ما و چند جاي ديگر چند سخنراني كرد كه خيلي مورد استقبال واقع شده بود. اين نقطه آغاز آشنايي من با نهضت آزادي كه آقاي طالقاني يكي از اعضاي برجسته آن بود، شد. بعد از آن با خواندن چند كتاب از مرحوم بازرگان بيشتر با اينها آشنا شدم. از سال 42 براي هميشه از تبريز به تهران مهاجرت كردم و مشعول كار شدم. از سال 43 كه اعضاي نهضت در زندان بودند، من مرتب به ملاقات آنها ميرفتم. از جمله ملاقات مرحوم طالقاني و مرحوم بازرگان. در يكي از اين ملاقاتها يكي از اعضاي نهضت آزادي بهمن گفت كه دوستانت بيرون رفتهاند، آيا با آنها تماس داري يا نه؟ پرسيدم، منظورت كيست؟ گفت، محمد حنيفنژاد و سعيد محسن آزاد شدهاند، بهسراغ آنها نميروي؟ گفتم آدرسشان را ندارم چطور گيرشان بياورم. گفت مهندس سعيد در وزارت كشور كار ميكند ميتواني به راحتي پيدايش كني. من تا آنموقع سعيد را از نزديك نميشناختم. البته گويا در ملاقاتهاي جمعيتر ديده بودم، ولي بهطور رودررو با او حرف نزده بودم. فرداي همان روز به وزارت كشور رفتم. در اتاقشان دو نفر ديگر هم بودند كه بعدها فهميدم يكيش مهندس كتيرايي بود يكي ديگر هم مهندس موسوي كه هردو زير دست سعيد كار ميكردند. گفتم از خانواده سعيد محسن پياميدارم. سعيد لبخندي زد و گفت چه پياميداري؟ گفتم ميخواهم خصوصي بگويم. بهاتفاق رفتيم به اتاق كارش. گفتم پيام از خانواده زندان دارم، منظورم از خانواده زندان قصر است. من از زندان نام و نشان شما را گرفتم كه با شما تماس بگيرم. بعد مقداري حرف زديم و سعيد به من گفت باشد من بهسراغت ميآيم. من خداحافظي كردم و برگشتم. دو سه روز بعد از آن، سعيد نزد من آمد و اين اولينبار بود كه از نزديك يكديگر را ميديديم و تقريباً مفصل صحبت كرديم. راجع به اوضاع و احوال كشور و نحوه آشنايي با زندانيان صحبت كرديم. من سراغ محمد حنيف را گرفتم. محمد آقا را از قبل ميشناختم. از تبريز. چون خانههايمان تقريباً نزديك بود. ولي با او هم خيلي صحبت نكرده بودم. سعيد به من قول داد و گفت باشد او هم ميآيد. بعد از مدتي محمد حنيف خودش آمد. از تبريز و گذشتههاي آن صحبت كرديم. به اين ترتيب رفت و آمد به خانه شروع شد و هرچه ميگذشت بيشتر ميشد. تا اينكه خانه ما شد محل اكثر نشستهاي محمد آقا با بسياري از كادرهاي برجسته سازمان و همينطور محل ملاقات او با سران نهضت آزادي.
انديشه راهگشا و بنبست شكن
درست است كه بهخاطر شخصيت والاي اين دومرد بزرگ من رابطه عاطفي عجيبي با آنها پيدا كرده بودم و علاقهام به آنها بسيار گرم و فراتر از علاقه صرفاً دوستي بود، چون كسي نميتوانست چند روز با اينها باشد، ولي شيفته اين دو شخصيت نشود. با اين همه، واقعيت اين بود كه رابطه من با محمد آقا و سعيد از همان ابتدا بر مبناي سياسي بنيانگذاشته شده بود. يعني چيزهايي در سيما و انديشههاي آنها پيدا كرده بودم كه دنبالش بودم. محمد آقا از همان ابتدا به من آموزش ميداد و با تحليلها و حرفهايش مرا با مسائل آشنا ميكرد و به من انگيزه ميداد. ميگفت كه ما الان به اين نتيجه رسيدهايم كه مبارزات گذشته حرفهيي نبود. يعني هركسي در كنار كار و زندگيش يك مقدار هم فعاليت ميكرد. مثلاً ما كه دانشجو بوديم در روز 16آذر اعتصاب و فعاليت ميكرديم. اما بعد از سال42 متوجه شديم دور يك دايره بسته ميچرخيم و در يك بنبست هستيم. به اين نتيجه رسيديم كه اين نوع مبارزه راه بهجايي نميبرد. بايد افرادي باشند كه اين مبارزه را هدايت كنند. در همينجا در پرانتز بگويم. از قضا يكبار كه به ملاقات مهندس بازرگان رفته بودم، به من گفت كه ما در راه مبارزه اشتباهات بزرگي داشتيم و اگر نداشتيم بدون اينكه به نتيجهيي برسيم، پشت اين ميلهها نميآمديم. بعد گفت ما هنوز از علم مبارزه برخوردار نيستيم.
و در واقع محمد آقا به علم مبارزه كه بازرگان و نهضت آزادي از آن برخوردار نبودند، دست پيدا كرده بود و ميگفت همه بايد به علم مبارزه مسلح شويم. بايد كادرهايي تربيت كنيم كه آن كادرها خودشان بهصورت تصاعدي به تربيت كادرهاي ديگر بپردازند و بتوانند اين راه را تا مقصد نهايي ادامه دهند.
كم كم محمد آقا مرا متوجه اين امر ميكرد كه بهناچار بايد كارهاي اداريمان را رها كنيم. خود محمد حنيف كه مهندس كشاورزي بود، در آنزمان در سازمان كشاورزي دشت قزوين كار ميكرد و طرحهاي بسيار خوبي هم داشت. حتي من از سعيد شنيدم كه دستاوردهاي ارزشمندي در زمينه كشاورزي داشت.
يك بار محمد آقا به من گفت وقتي تبريز آمدي نزد من بيا و نام دو كتاب را گفت كه برايش بخرم و ببرم. ضمن اينكه به من هم گفت خودت هم بخوان. هميشه مرا به خواندن و يادگيري تشويق ميكرد. در آن موقع محمد آقا در شهر مرند افسر وظيفه بود. توصيه كرد كه وقتي به پادگان مرند رسيدم، در فاصله نسبتاً دوري بمانم تا وقتي او از پادگان خارج شد من دنبالش بروم. من هم همين كار را كردم. با حفظ فاصله مدتي دنبالش رفتم. بعد از مسافتي خودش ايستاد تا من رسيدم و با هم ادامه داديم. به اتفاق هم رفتيم. در خانهاش اولين چيزي كه چشمگير بود، كتابخانهاش بود. كتابخانه را با جعبههاي سيب و پرتقال با سليقه درست كرده بود. بقيه وسايل اتاقش هم از يك زيلو و يك رختخواب يك قوري و كتري تجاوز نميكرد. يعني تقريباً هيچ چيزي از يك زندگي عادي وجود نداشت. آنجا با من بيشتر صحبت كرد و گفت كه بايد مبارزاتي كه شروع كردهايم حرفهيي و مخفي باشد. چون شاه به هيچ وجه تحمل اين نوع مبارزه را ندارد.
بعد از چند روز مجدداً در تبريز در كوچه منصور و كوچه قراباغيها كه خانه پدري محمد آقا بود، همديگر را ديديم. خيلي با من صحبت كرد و به من آموزش ميداد. محمد آقا در طبقه بالاي خانه پدريش اتاقي داشت. من بارها ديده بودم كه محمد آقا در همان اتاق با افرادي كار ميكرد و افراد را تربيت ميكرد. چون طبق ضابطه امنيتي قرار نبود همديگر را ببينيم و از نزديك بشناسيم، بهخصوص كه من عضو سازمان نبودم، گرچه محمد آقا خيلي به من اعتماد داشت، ولي به هرحال من عضو نبودم. محمد آقا از همان موقع با من در مورد حل مسائل مالي صحبت ميكرد. و به درستي ميگفت اگر جنبشي مشكل مالي خود را حل نكند، نميتواند مبارزه را به پيش ببرد.
مثلاً به من پيشنهاد داد كه يك سوپرماركت بزنم اما خودم ناظر باشم و بدهم كسان ديگري كار كنند و درآمدش را براي مبارزه بپردازم. قرار شد بررسي بكنم و جواب دهم. بعد از مدتي و بررسي ديدم متأسفانه نميشود. چون مجموعه شرايط طوري نبود كه بشود به كسي سپرد. اما من راهحل ديگري را به محمدآقا پيشنهاد كردم كه محمدآقا پذيرفت. راهحل اين بود كه از تجار بازار پول جمعآوري كنم.
در همان مسافرت در تبريز با حدود چهارده نفر از تجار تبريز صحبت كردم و قول كمك مالي گرفتم. و جالب است كه اولين كمك مالي كه براي سازمان گرفتم از شخصي به نام حاج احمد طهماسبي بود كه از قضا بچههايش همين الان در ارتش آزاديبخش هستند. مرد بسيار شريفي بود. نه تنها كمك مالي ميكرد بلكه بعدها خيلي كمكهاي ديگري هم كرد و بهخاطر كمك و حمايت از مجاهدين به زندان افتاد. اتفاقاً يكي از آخوندها بدون اينكه حتي يك كشيده بخورد، حاج احمد طهماسبي را لو داده بود. بيچاره چند سال زنداني كشيد. يا مثلاً يكي از تجار شريف تبريز خودش پولي را كه آن موقع خيلي قابل توجه بود، شخصاً آورد تهران و به من تحويل داد. بعد هم وقتي بچه ها لو رفتند با محمل مناسب، شخصاً با خودرو خودش تعدادي از بچهها را از تبريز بيرون برد و از دستگيري نجات داد.
خانه من، محل نشستهاي محمدآقا و سعيد
همانطور كه گفتم، رابطه من با محمد آقا و سعيد خيلي صميميو نزديك بود. طوريكه خانه ما يكي از محلهاي ثابت نشستهاي محمدآقا با كادرهاي بالاي سازمان بود. من الزامات نشست را فراهم ميكردم. الزامات صنفي را مهيا ميكردم. وقتي محمدآقا نشست داشت، خيلي دوست داشتم به آنها رسيدگي كنم. بسياري از كارهاي فرديشان را هم آنجا ميكردند. هفتهيي چند شب استراحت ميكردند. شستشو و استحمام ميكردند. اعتماد متقابل طوري بود كه جزئي از خانواده ما بودند. اما هرگاه هم لازم بود، با خود من هم در همين خانه جلسه ميگذاشتند و صحبت ميكردند. ولي طبعاً با جلساتي كه با اعضا و كادرها داشتند فرق ميكرد.
اما در مورد ساير جلسات، من شاهد جلسات بسياري از كادرها بودم كه البته خيليها را به اسم نميشناختم. يعني نبايد اساميشان را ياد ميگرفتيم. ولي آنهايي را كه ميشناختم و زياد در خانه ما جلسه داشتند، علي اصغر بديعزادگان بود، علي ميهندوست بود، و احمد رضايي. همينطورمحمد مفيدي و تعدادي ديگر. با اين كه علي اصغر بديعزادگان را ميشناختم و معلوم بود كه او هم از مسئولين بالاي سازمان است، ولي بهدليل همان ضابطه با اينكه آنهمه در خانه ما نشست داشت، من از نزديك با او خيلي تماس نداشتم. ولي با احمد و علي چرا. كه در اين مورد انشاءالله بعدها خواهم گفت. در ميان شخصيتها، با بازرگان همواره نشست داشتند. بازرگان خيلي به آنها ارادت داشت و با وجود اختلاف سني و موقعيتش خيلي با احترام با آنها برخورد ميكرد. و من ميفهميدم كه محمدآقا و سعيد از چه جايگاهي برخوردارند. هميشه بازرگان موقع خداحافظي به محمد آقا ميگفت، خدا شما را تأييد و مويد كند، و همواره دعا ميكرد.
برخي جلساتي هم بود كه در سال پنجاه تشكيل ميشد. يعني تقريباً نام سازمان لو رفته بود و بعد هم يك تعدادي دستگير شده بودند. من در آنموقع در جلسات شركت نداشتم. با علي ميهندوست و احمد رضايي تقريبا هفتهيي سه تا چهار بار نشست داشتند. آخرين باري هم كه با علي براي نشست قرار داشتند، همانروزي بود كه علي دستگير شد. يادم ميآيد، وقتي علي ميهندوست سر ساعت نيامد، محمدآقا خيلي ناراحت بود. ده دقيقه كه گذشت گفت حتما بلايي سرش آمده است. بعد از يك ربع گفت من ديگر نبايد اينجا بمانم و بايد ترك كنم. به من هم سفارش كرد كه اگر براي خودش اتفاقي افتاد، بگويم كه از هيچ چيز اطلاعي ندارم. بعد از خانه رفت بيرون. بعد به من خبر داد كه علي دستگير شده است و حدس محمدآقا درست بود.
سيماي مجسم ايمان و صلابت
در مورد ويژگيهاي محمد آقا. نميدانم چه بگويم. زبانم قاصر است. نميدانم در شخصيت و وجود او چه بود كه وقتي با او گفتگو ميكردي امكان نداشت بشود از او دل كند. چون من در تهران ساكن بودم، رابطه محمد آقا با خانوادهاش را نميدانم چطور بود. اما بقيه، از كادرهاي سازمان تا شخصيتهايي مثل آقاي طالقاني، مهندس بازرگان و خيليهاي ديگر چنان با او با احترام برخورد ميكردند كه معلوم بود، با همه فرق دارد. در عين صبوري و مهرباني، آنچنان قاطعيتي داشت كه همه را مجذوب ميكرد. يكپارچه صلابت و ايمان و بيباك بود. امكان نداشت كسي با او يك ساعت بنشيند و حرفهايش را گوش كند، ولي دگرگون نشود. همه كادرها عجيب با محمدآقا با احترام صحبت ميكردند. احتراميآميخته با عواطفي سرشار. خيلي دوستش داشتند.
در هر فرصتي در مورد ضرورت مبارزه و هدفهايش صحبت ميكرد. وقتي از فقر و فلاكت مردم صحبت ميكرد انگار با تمام سلولهايش حرف ميزند. همه وجودش درد ميشد. يادم ميآيد كه يكبار در مورد مهيا بودن شرايط انقلاب صحبت ميكرد و با تك تك سلولهايش از ايمان به راهش حرف ميزد. در همين مورد يك نمونهيي را برايم تعريف كرد. محمد آقاي بعد از پايان خدمت وظيفه به تبريز بر ميگشت. وسايلش كه البته بخش زيادش كتابهايش بودند را آورده بود. از گاراژ اتوبوس تا خانه نميتوانست بهتنهايي حمل كند. از يك گاريچي كه مرد نسبتاً پيري بود، خواسته بود كه با گاري كتابهايش را تا منزل بياورد. با او پياده از گاراژ تا منزل آمده بود و در مسير با اين پير مرد صحبت كرده بود. وقتي به مقصد رسيده بودند، محمد آقا مبلغي به او پول داده بود. اما پيرمرد نگرفته بود. محمد آقا هرچه تلاش كرده بود، پيرمرد گاريچي فقير نگرفته بود. محمدآقا خيلي ناراحت شده بود. علتش را از پيرمرد پرسيده بود. پير مرد گفته بود، اي جوان من كه تو را نميشناسم، ولي حرفهايت خيلي به دل من چسبيد. نميدانم چه هدفي داريد، اما هرچه هست، فكر ميكنم، همان چيزي است كه من آرزو دارم. بعد هم گفته بود، من كه چيزي ندارم به شما بدهم، ولي هركاري داشتيد به من مراجعه كنيد. محمد آقا از اين به عنوان نمونه ياد ميكرد و ميگفت ببنيد اين است شرايط انقلاب. ميگفت شكستن اين جو كار ماست. بايد اين بنبست را بشكنيم. به هرترتيبي كه شده بايد بكنيم. از جمله با ريختن خون خودمان. گفت وقتي جو شكست مردم حتي پيرزنها هم كه كنار تنور انبر بهدست نشستهاند به كمك ما خواهند آمد. و ديديم كه حرفهاي محمدآقا درست بود و چند سال بعد در انقلاب ضد سلطنتي همين صحنهها پيش آمد.
يكبار هم بعد از دستگيري سعيد، در خانه ما با احمد نشست داشت. احمد قدم ميزد و ناراحت بود. محمد آقا نشسته و فكر ميكرد. احمد خيلي بههم ريخته بود و طرح داد كه هر طوري شده بايد سعيد را از زندان بيرون بكشيم. يعني دنبال طرح فراري دادن و نجات سعيد بود. چون سعيد جزء اولين سري بود كه دستگير شده بود.
محمد آقا برگشت به احمد گفت، عزيزم، دستگيري سعيد براي همه ما سنگين است. ولي قبل از اينكه به فكر نجات افراد باشيم. بايد به فكر تثبيت راهمان باشيم. طوري كه بعد از ما تداوم داشته باشد. بعد بايد به فكر نجات آنها باشيم. اين نشان ميداد كه محمدآقا چه چشماندازي را ميديد و چه فكر ميكرد. گاهي اوقات كه الان به گذشته نگاه ميكنم با خودم ميگويم ايكاش محمد آقا زنده بود و ميديد آنچه كه بنيان گذاشت و كاشت چه ثمرهيي داده است. اين ايدئولوژي و چگونه حركت كرده و در دل و جان همه ريشه دوانده است. نگاه كند ببيند، اين سازمان به چه قلهيي رسيده است. و ببند كه سكاندار اين كشتي كيست. اما من دلم ميخواست، ميديد كه اين چيزي كه او بنيان گذاشت وارثانش مريم و مسعود به چه قلهيي رساندهاند.
«مهندس سعيد» محبوب همه
سعيد محسن از مهندسان برجسته و شاغل در وزارت كشور بود. او مهندس تهويه و آسانسورهاي وزارت كشور بود و طرح آسانسور هم توسط سعيد طراحي و اجرا شده بود و شنيده بودم كه طراحي و نظارت سعيد باعث شده بود كه هزينه آن معادل يك چهارم هزينه پيشبيني شده توسط يك شركت ديگر تمام شود. به فاصله چند ماه وزارت كشور به ساختمان جديد نقل مكان كرد.
سعيد به من سفارش كرده بود كه هنگام ورود كه بسيار سختگيري و كنترل ميكردند، خودم را فاميل او معرفي كنم و مبادا كسي از ارتباط سياسي بو ببرد. فكر ميكنم سعيد بعد از بار دوم بود كه به آنها سفارش كرده بود كه بدون پرس و جو مرا راه بدهند. از آن هنگام هرگاه براي ديدن سعيد ميرفتم بسيار با احترام برخورد ميكردند و تا مرا ميديدند به من ميگفتند كه «مهندس سعيد» مثلاً در اتاق كارش در طبقه سوم هست، يا در قسمت فني در زير زمين. اين برخوردهايشان به اين دليل بود كه احترام فوقالعادهيي براي سعيد قائل بودند
تعجب ميكردم كه در چنين جايي اينقدر براي من احترام قائل ميشدند. ولي به سرعت متوجه شدم كه سعيد نزد اينها بسيار محبوب است. بعد از دستگيري سعيد همه ناراحت بودند. حتي خود وزير هم ناراحت بود. بعدها شنيدم كه سعيد با همان حقوقش براي همه، از دربان گرفته تا آسانسورچي و قهوچي و كارمندهاي جزء ماهانه يك چيزي ميداد. بهخاطر اين ويژگي بهغايت انساني و محبتهايش نسبت به همه از زير دستهايش تا ساير افراد محيط كارش، او را بسيار محبوب كرده بود و خيلي دوستش داشتند. شخصيت محبوب و تأثيرگذار او حتي تا خود وزير هم اثر كرده بود.
بهطوريكه روز بعد از آنكه سعيد را دستگير كرده بودند، مهندس موسوي آمد نزد من و با هم رفتيم در زير زمين محل كارم صحبت كرديم. گفت همه كارمندان ناراحت هستند. انگار كه كل وزارتخانه عزا گرفته و به هم ريخته است. بعد براي من تعريف كرد كه هنگام صحبت با مهندس كتيرايي پيرمردي كه نزد سعيد كار ميكرد باچشم گريان نزد آنها رفته بود. از دستگيري سعيد بسيار ناراحت شده بود و گفته بود من مبلغي به سعيد بدهكار هستم و پولي ندارم كه به او بدهم. چون الان گرفتار است و ممكن است به پول نياز داشته باشد. پير مرد در تعريف ماجرا گفته بود كه وقتي دخترش بيمار بوده ولي هزينه درمان و عملش را نداشته و بسيار ناراحت بوده است. با اصرار سعيد، پير مرد ماجرا را براي سعيد تعريف ميكند كه براي دخترش كه بهشدت مريض بوده، مبلغ چهار هزارتومان پول براي هزينه عملش نياز دارد كه اين پول را ندارد. سعيد ميگويد اينكه ناراحتي ندارد چرا به من نگفتي. ميگويد اتفاقاً من اين مبلغي كه تو نياز داري را در خانه دارم و نيازي هم ندارم و به تو ميدهم كه براي معالجه و عمل جراحي دخترت هزينه كني. پير مرد گفته بود ولي من نميتوانم به تو برگردانم. سعيد گفته بود هر وقت توانستي بده، اگر هم نتوانستي مهم نيست، حلالت باشد. اما اين دو مهندس متوجه شدند كه از قضا در همان ايام سعيد از هريك از آنها مبلغ دوهزارتومان قرض كرده و به پيرمرد براي هزينه عمل دخترش داده است و خودش ماهانه از حقوقش به صورت قسطي بدهكاري آنها را پرداخت ميكرده است. بعد هر سه نفر از اين اقدام انساني سعيد متأثر شده و بهشدت گريسته بودند. حتي سعيد در وصيتنامهاش به خانوادهاش توصيه كرده بود كه بقيه اين بدهكاري را پرداخت كنند. سعيد چنين شخصيتي بود. به همين دليل وقتي دستگير شده بود، هركس كه او را ميشناخت ناراحت شده بود.
«مسيح» مجاهدين
در مورد محبوبيت سعيد در بيرون از چارچوب سازمان و محيط كارش گفتم. بيش از آن در ميان كادرها و خانوادهاش و دوستان نزديكش محبوب و دوست داشتي بود. از بس كه انسان والا و مهربان و دلسوز و خوش قلب بود. خانوادهاش مثل بت او را ميپرستيدند. بزرگ و كوچك. به فكر همه بود. از بچه كوچك خانواده تا بزرگ. با آنهمه مشغله ذهني و مسئوليت بزرگي كه داشت، ولي از رسيدگي به هيچكس غافل نبود. از دربان محل كارش تا بچه كوچك مثلاً خواهر يا برادرش. كسي بود كه در برخورد اوليه شيفتهاش ميشديم. هميشه خنده رو بود. همه درآمدش را خرج اين و آن ميكرد. يك نمونهاش را در محل كارش گفتم. ولي براي بقيه هم همينطوري بود. هميشه كه عيد ميشد، ليستي به من ميداد كه برايشان عيدي تهيه كنم. خوب من خيلي به او نزديك بودم. يكي از خواهرانش را با من ميفرستاد كه عيديها را انتخاب و خريد كنيم. اينطور كارها را به من ميسپرد. بعد از يك هفته از من پرسيد كه چقدر خرج كردم و تا دينار آخرش را به من ميداد. از قضا در وصيتنامهش هم نوشته بود كه به چند نفر بدهكاري دارد. كه دو نفرشان همان دو مهندس همكارش بودند كه از آنها پول قرض گرفته بود و به آن پيرمرد براي هزينه عمل جراحي دخترش داده بود. به خانوادهاش سفارش كرده بود كه از ابراهيم هم بپرسيد كه آيا به او هم بدهكارم يا نه. نسبت به كادرها و اعضاي سازمان هم همينطور بود. همه دوستش داشتند. خود محمد آقا خيلي سعيد را دوست داشت. خلاصه از بس خوش قلب، مهربان و رئوف بود، به او «مسيح» مجاهدين ميگفتند.
خبري كه مرا لال كرد
(با بغض و گريه) راستش، اين از آن موضوعاتي است كه هميشه در ذهنم است. آن لحظه كه خبر دستگيري محمدآقا را شنيدم، لال شده بودم. نميتوانستم قبول كنم. خيلي برايم سخت بود. دنيا دور سرم ميچرخيد.
يك روز صبح زود بود كه زنگ در ما بهصدا درآمد. پنجره را باز كردم كه ببينم چه كسي است كه صبح زود در ميزند. ديدم احمد است. حدس زدم كه بايد خبر ناگواري باشد كه احمد اين موقع صبح و بدون خبر آمده است. بهسرعت از پلهها رفتم پايين. همسرم گفت چه خبر است چرا هراسان شدي؟ گفتم صبر كن احمد آمده است. تا در را باز كردم به چهره احمد نگاه كردم، گفتم چه خبر است؟ احمد گفت «خبر حمزه را به محمد دادن». تا اين را گفت دنيا دور سرم چرخيد. احمد گفت برويم داخل برايت توضيح ميدهم. از پلهها نميتوانستم بالا بيايم. احمد مرا بالا آورد. رفتيم در اتاقي نشستيم. احمد خيلي پر صلابت و آرام بود. به من آرامش داد و گفت آرام باش. اصلاً نميتوانستم باور كنم كه محمدآقا ديگر نيست. تحملش را نداشتم. احمد با همان صلابت و آرامش گفت، ما همه اينها را پيشبيني كرده بوديم و خودمان را آماده كرده بوديم. بعد تمام جزئيات را برايم گفت. توضيح داد كه موضوع از اين قرار بوده كه دوتن از اعضاي سازمان كه از آموزش فلسطين و از مرز باكو برميگشتند. قرار نبود همراه خود چيزي داشته باشند، ولي بر اثر يك غفلت و نقض ضابطه گويا با خود سلاح حمل ميكردند. مأموران كنترل مرزي رژيم متوجه ميشوند ولي به رويشان نياورده بودند. اما آنها را تا تهران تعقيب كرده و چند روز تحت نظر قرارشان ميدهند و ردهايشان را پيدا كرده بودند. آنشب محمد آقا و تعدادي از كادرهاي بالا در خانه زنده ياد عطا محمودي در نزديكي ميدان خراسان بودند. همان عطا محمودي كه توسط رژيم آخوندي بهشهادت رسيد. طبق ضابطه قرار نبود در هر خانهيي بيش از دو نفر بخوابند. ولي آنشب استثنايي تعدادشان زياد بود و با خود محمدآقا، هفت نفر بودند. احمد هم بود. اما آخر شب براي كاري خارج شده بود و صبح زود وقتي برگشته بود. ديده بود كه از ميدان خراسان خيلي شلوغ است. از مردم سؤال كرده بود چه خبر شده است، گفته بودند، در يك خانهيي شش نفر قاچاقچي گرفتهاند. احمد متوجه ميشود و بلافاصله آنجا را ترك ميكند و يك راست آمده بود منزل ما.
احمد گفت، اصلاً ناراحت نباش. گفت در مبارزه بايد منتظر همين چيزها بود. بعد دوتا دستهايش را نشانم داد و گفت الان تعداد ما بيشتر از انگشتهاي دست ما نيست. ولي ايمان داشته باش، با همين افراد دوباره از اول شروع ميكنيم و راه محمدآقا را ادامه ميدهيم. هيچ خللي در ذهنت ايجاد نكند. خلاصه به من قوت قلب داد تا توانستم خودم را جمع وجور كنم.
فراقي كه هيچوقت از يادم نخواهد رفت
چند تا چيز هست كه مرا دگرگون كرده است. يكي روز دستگيري محمدآقا بود و لو رفتن سازمان و دستگيري بقيه كادرهاي سازمان. يكي خبر شهادت بنيانگذاران و يكي هم شهادت موسي است.
همانطور كه در مورد دستگيريش گفتم، اين روزها، از لحاظ فشار فكري و روحي نقطه عطفي بود. نميدانستم چكار بايد بكنم. نميدانستم كجا بايد بروم. باورش برايم غير ممكن بود. آنقدر به محمدآقا و سعيد عادت كرده بودم و دوستشان داشتم، خبر شهادتشان برايم تحملناپذير بود. ولي هميشه آن چيزي كه تسكين دهنده من بود. صحبتهاي خود محمدآقا و سعيد و احمد و علي بود. وگرنه طاقت تحملش را نداشتم. خودشان هميشه ميگفتند كه اين راه شهيد ميطلبد. ميگفتند كه تا در اين راه شهيد ندهيم تا خون ندهيم مبارزه جان نميگيرد. اين راه راه حسينبن علي است. راه انقلاب است. راه نجات مردم و آزادي است. راه آساني نيست. خون ما بايد اين نهال را آبياري كند. تا ما شهيد نشويم، بقيه جوانان از مرگ همواره خواهند ترسيد و نميتوانند قدم به ميدان بگذارند. اينها را قبل از دستگيري خودش ميگفتند. هميشه ميگفت، چرا بايد از مرگ ترسيد؟ آيا اين خوب است كه در يك حادثهيي مثل افتادن در چاه يا در تصادف، يا در بستر بيماري بميري؟ يا در راه يك هدف، آنهم براي آزادي مردم شهيد شويم؟ مرگ كه به هرحال به سراغ آدم خواهد آمد. ولي نوع مرگ است كه در بقيه تأثير ميگذرد. وقتي اين حرفهاي محمدآقا و سعيد در گوشم طنينانداز ميشود به من تسكين ميدهند.
گفتگو با یزدان حاج حمزه
آقاي حاج حمزه شايد خيليها نميدانند كه شما از نزديك با دو تن از بنيانگذاران سازمان يعني سعيد محسن و علي اصغر بديعزادگان مدتي در بيرون و بيشتر در زندان بودهايد و با انديشهها و سلوك اين دو بزرگوار آشنا شديد و طبعا ناگفتههايي از آن ايام داريد. حالا حدود سي و پنج سال ازآن روزها ميگذرد ميخواستيم اگرموافق باشيد در مورد خاطراتي كه از بنيانگذاران شهيد سازمان مجاهدين داريد با هم گفت و شنودي داشته باشيم.
– خواهش ميكنم، من با كمال ميل و افتخار براي اين گفت و شنود آمادهام. اما اجازه بدهيد پيش از شروع آن دو نكته را خدمت شما عرض كنم. نخست اين كه آن چه را كه از من درباره اين رادمردمان ميشنويد، مشاهدات و برداشت عيني و شخصي من است از ويژگيهاي آنان كه صورت خاطره برايم باقي مانده است. دوم آن كه در حد وسع و بضاعت محدود خودم پس از همنشيني و مصاحبت با دو نفر از اين شهيدان بنيانگذار يعني سعيد محسن و علي اصغربديعزادگان در سال 1350 و دو ماه اول سال51 در آزمايشگاه انسانشناسي زندان ساواك شاه، به درك پارهيي از فضايل آنان نائل شدهام. البته پيشاپيش از بابت نارسايي بيان آن عذر ميخواهم.
اتفاقاً من هم به قصد انتقال شناخت عيني افرادي مثل شما كه از بيرون سازمان مجاهدين شاهد گوشههايي از زندگي مبارزاتي بنيانگذاران سازمان در زندان بودهايد از شما براي انجام اين مصاحبه دعوت كردهام. پيش ازپرداختن به اصل مطلب ميخواستم ابتدا ما را درجريان فضاي مبارزه سياسي در آن سالها و چگونگي آشنايي و ارتباط خودتان با سازمان مجاهدين خلق بگذاريد.
– من پس ازآن كه يك دوره 8ساله مبارزه سياسي در چارجوب عضويت جبهه ملي ايران را از سرگذرانده بودم، در سال 1349 درفضايي با مجاهدين آشنا شدم كه به وا قع اختناق ساواك شاه، راه را بر ادامه فعاليتهاي سياسي در چارچوب اين نوع تشكلها بسته بود. پيش از آشنايي با مجاهدين، موقع گذراندن يك دوره آموزشي در دانشگاه آزاد بروكسل، تا حدودي با تشكلهاي ايراني خارج كشوري نيز كه مهمترين آنها «كنفدراسيون دانشجويان ايراني» بود نيزآشنا شده بودم و پس از بازگشت از اروپا به ايران در سال 1349 بود كه توسط يكي از سران آن موقع نهضت آزادي ايران كه با او همكاري حرفهيي و كاري نيز داشتم از وجود «تشكيلاتي مخفي از جوانان مسلمان و مبارز»، كه هنوز اسمي براي تشكيلات خودشان انتخاب نكرده بودند، آگاه شدم. با وساطت همين شخص امكان اولين ارتباط من با يكي از اعضاي كادر مركزي مجاهدين شهيد علي ميهندوست فراهم شد. سپس براي آشنايي اوليه من با راه و رسم مبارزاتي اين تشكيلات، قرار ملاقات و نشستهاي هفتهيي يكبار با يكي ديگر از اعضاي اين تشكيلات. كه شهيد دكتراحمد طباطبايي بود، گذاشته شد. پس از سه چهار جلسه نشست با دكتر طباطبايي ارتباط من با او در شرايطي قطع شد كه من از خلال همان چند جلسه نشست و برخاست به پيدايش تولدي ديگر از جريان مبارزاتي در ايران پي بردم كه، به جهان هستي و تاريخ بشري نگرشي تكاملي دارد، تكامل تاريخ را در حركت مستمر و پايانناپذير انسان در مسير رهايي از قيد و بند «اجبار»ها و رسيدن به آزادي ميبيند و اين نظريه را راهنماي عمل مبارزاتي خود قرار داده است. از ورود مبارزاني به صحنه مبارزه ايران آگاه شدم كه همين نگرش نوين آنها را به سمت مبارزهيي حرفهيي سوق داده و برخلاف مبارزان متعارف آن زمان و از جمله خود من مبارزه را در متن زندگي خود وارد كردهاند. به كار و زندگي در حدي ميپردازند كه تأمين حيات مادي تشكيلات خودكفاي آنها ايجاب ميكند و الّا همه وقت خود را وقف مبارزه ميكنند. بنبست مبارزه سياسي با رژيم ديكتاتوري برآمده از يك كودتاي خارجي در آن دوره از مبارزات آزاديخواهانه مردم ايران توسط اين پديده و اين نوع از مبارزان شكست. همه مبارزان با سابقهيي كه به نوعي با اين جريان آشنا بودند به اين واقعيت تاريخي اذعان داشتند. مرحوم طالقاني بعدها بنيانگذاران اين سازمان را مبارزاني اعلام كرد كه راه جهاد و مبارزه براي آزادي را در ايران گشودند و مرحوم مهندس بازرگان در يك ديدار خصوصي كه پس از آزاد شدن من از زندان با من داشت با بيان اين كه ساواك همه تحركاتش را زير نظرگرفته بسته شدن فضاي فعاليت سياسي متداول را يادآور شد و با اشاره به شناختي كه از حنيف داشت و حركتي كه او آغازكرده بود ميگفت «محمد حنيف و يارانش ما را رو سفيد نگاه داشتند».
شما اولينبار با كدام يك از بنيانگذاران سازمان مجاهدين ارتباط داشتيد و اين ارتباط درچه شرايطي برقرار شد؟
ارتباط و ملاقات نزديك من با دو نفر از سه بنيانگذار سازمان مجاهدين در زندان اوين پس از وارد آمدن ضربه شهريور1350 به اين سازمان برقرارشد. البته پيش از اين شهداي بنيانگذار سازمان در جريان برقراري ارتباط ميهندوست و دكتر طباطبايي با من بودند و من هم بعد از ضربه شهريور50 از اسامي سه بنيانگذار اين سازمان با خبر شدم، اما تا مهرماه سال1350 كه توسط ساواك دستگير شدم و به زندان اوين افتادم آنها را نديده بودم. اولين ارتباط من از پشت ديوار و از دريچه درب سلولهاي اوين با شهيد بنيانگذار سعيد محسن برقرار شد .من روز20مهر1350 توسط ساواك شاه دستگير شدم و پس از بازجويي اوليه صبج روز 21مهر به سلولي افتادم كه در مجاورت سلول سعيد محسن قرار داشت. يكي از همسلوليهايم به نام كاظم از اعضاي سازمان مجاهدين بود. با زدن مرس (كوبيدن آهسته مشت و پشت انگشتان دست به ديوار سلول) دستگيري و ورود مرا به اطلاع سعيد رساند. سعيد نيز متقابلا با زدن مرس ضمن فرستادن سلام و احوالپرسي، به كاظم سفارش كرد كه هرچه زودتر تجربه جمعبندي شده شيوه برخورد با بازجوهاي ساواك را به من انتقال دهد. او نيز بلافاصله به انتقال اين تجربهها پرداخت و يك جفت جوراب كلفت به من داد كه وقتي براي ادامه بازجوييها به سراغ من ميآيند بپوشم تا در مقابل ضربهيي كه با كابلهاي برق به كف پا ميزدند درد كمتري داشته باشم. انتقال اين تجربهها و راهنماييهاي شرايط سخت بازجويي، به خصوص براي فردي مثل من كه بدون تجربه زندان و بازجو از زندگي و اشتغال عادي به زندان مخوف ساواك افتاده بودم، غنيمتي بود كه طي بازجوييهاي بعدي كه از يكي دو ساعت بعد شروع شد مورد استفاده قرارگرفت. شب وقتي خسته و كوفته از اتاقهاي بازجويي به سلول برگشتم بارديگركاظم ماوقع را با زدن مورس به سعيد اطلاع داد. روزبعد فوت و فن مرس زدن را به من آموزش داد و گفت ما با اين شيوه با همه افراد سلولهاي ديگر در تماس هستيم و اطلاعات رد وبدل ميكنيم . او درمورد زندانيان سلولهاي ديگر برايم توضيح داد كه در سلول رو بهرو شهيد بنيانگذار علياصغر بديعزادگان و محمد طريقت زنداني هستند، دو سلول آن طرفتر ما شهيد موسي خياباني، آنطرف علي ميهندوست، چندسلول آن طرفتر بچههاي «گروه سياهكل» و… هستند. روزهاي بعد، پيش از آن كه در بند عمومي اوين از نزديك افتخار همنشيني و گفت و شنود با شهيد بنيانگذار سعيد محسن را پيدا كنم وقتي او از سلول بيرون ميآمد چند بار از دريچه كوچك روي درب سلول با او ديدار و گفت و شنودي كوتاه داشتم. بدين ترتيب من براي اولين بار ضمن لمس كردن سازمانيافتگي چشمگير اين تشكل سياسي، احساس مسؤليت بالاي يكي از بنيانگذاران آن را نسبت به عناصر مبارز لمس كردم. اين را هم بايد اضافه كنم كه من طي چند روز اقامت در همين سلولها به ارتباط كارگشايي پي بردم كه سعيد محسن با سربازان وظيفهيي كه ساواك براي نگهباني به درب سلولها ميفرستاد، برقرار ميكرد. ساواك اين سربازهاي وظيفه را از ميان كساني كه از روستاهاي دوردست به خدمت سربازي آمده بودند، انتخاب ميكرد. قبل از فرستادن آنها به درب سلولهاي اوين مدتي آنها را مغزشويي و تهديد ميكرد كه مبادا با افراد درون اين سلولها كه افرادي خطرناك هستند ارتباط برقراركنيد و بعد تحت نظارت و فرماندهي درجهداراني كه ارتش در اختيار ساواك گذاشته بود براي كشيك در مقابل سلولهاي زندان اوين گمارده ميشدند. اما سعيد با اعتقاد به اين كه اين سربازان به لحاظ اجتماعي از جبهه مردم و خلق هستند در موقع رفتن به دستشويي كه امكان برخورد با آنها را پيدا ميكرد به صورت يكجانبه باب گفتگو و ابراز محبت و برقراري رابطه با آنها را باز ميكرد. من خودم شاهد بودم كه يكي از اين سربازها كه مثل سعيد، آذربايجاني بود و با او به آذري صحبت ميكرد، آنقدر به او نزديك شده بود كه نيمه شبها سعيد را از سلول بيرون ميآورد كه ضمن كمك كردن به او در نظافت و زدن پارافين به موزاييكهاي راهروي بين دو رديف از سلولهاي زندان، امكان گفت و شنود از زير درب با افراد سلولها را داشته باشد! سعيد با برخي از اين سربازان چنان رابطه دوستانهيي برقرار كرده بود كه پيام كتبي او را به سلولهاي ديگر ميرسانيدند. اين سربازان ميدانستند كه درصورت آگاه شدن ساواكيها از اين همكاري تيرباران شدن آنها حتمي است !
شما اشاره كرديد كه با شهيد سعيد محسن در بندهاي عمومي اوين امكان مصاحبت و همنشيني بيشتري داشتهايد، لطفا در اين مورد نيز براي ما صحبت كنيد.
ساواك، پس از پايان بازجويي جداگانه از افراد زنداني، كه روزهاي متوالي ادامه داشت، زندانيهاي هم پرونده ر ا تا تشكيل«دادگاه» به عمومي مشتركي كه براي آنها پيشبيني كرده بود، ميفرستاد. در مورد تعيين هم پروندهييهاي من، ظاهراً دچار ترديد شده بودند زيرا مرا چند بار جابه جا كردند. يكبار با دو نفر از اعضاي نهضت آزادي ايران كه در ارتباط با مجاهدين دستگير شده بودند و با من آشنايي داشتند، همبند كردند. بعد از دو هفته مرا ازآنها جدا كردند و به عمومي ويژه مجاهدين فرستادند. در ابتداي ورود من به اين عمومي، سعيد محسن با چهره باز و هميشه خندانش به استقبال من آمد و با من روبوسي كرد. سپس مرا با تعدادي از مجاهدين كه تا آن موقع بازجوييشان تمام شده و به بند عمومي آمده بودند آشنا كرد. در اين بند با شهيد بنيانگذار علي اصغربديعزادگان، در شرايطي از نزديك آشنا شدم كه ايشان بر اثر شكنجههاي سبعانه مأموران شهرباني هنوز زخمهاي سختي بر پشت داشت و نميتوانست بنشيند، به روي سينه درازكشيده بود، بالشي زيردستهايش گذاشته بودند، سرش را بلند كرده بود و با شور و هيجان با من روبوسي و احوالپرسي كرد. پس از چند روز به جز شهيد بنيانگذار محمد حنيفنژاد و شهيد رسول مشكينفام كه به عمومي آورده نشدند، همه مجاهديني را كه ساواك دستگيركرده و به اوين فرستاده بود، به اين عمومي آوردند. به جز من و شهيد عطا حاج محموديان كه عضو سازمان مجاهدين نبوديم، بقيه حدود 30نفر زنداني اين بند عمومي، همه از اعضاي نسل اول مجاهدين بودند.
از همان روز اول سازمانيافتگي زندگي در اين بند توجه مرا به خود جلب كرد. ساعات كار، ورزش، بحث عمومي، مطالعه خصوصي و تفريح زمانبندي شده بود و به موقع اجرا ميشد. سعيد هر روز بخشي از وقت خود را به صحبت جداگانه با من و عطا حاج محموديان اختصاص داده بود. با برخورد گرم و صميمياش به شدت مراقب بود كه ما در محيط بسته زندان احساس جدايي و تنهايي نكنيم. او در اين مصاحبتها مرا در جريان نظرات فلسفي خود قرار ميداد. به سؤالات من اول با حوصله و دقت گوش ميكرد و بعد پاسخ ميداد. اجازه بدهيد در همين جا نمونهيي از روشنبيني و ژرفانديشي سياسي او را برايتان نقل كنم. يك روز با او در مورد سختيها و پيچيدگيهاي مبارزه با رژيم شاه صحبت ميكرديم رو به من كرد و گفت فلاني حالا كجايش را ديدهاي، ما مجاهدين درعرصه فرهنگي و سياسي ايران مبارزهيي بسا سختتر و پيچيدهتر با ارتجاع مذهبي و آخوندي را در پيش رو داريم. شهيد سعيد محسن حدود 35سال پيش در شرايطي اين واقعيت ملموس امروز را پيشبيني ميكرد كه به حاكميت رسيدن آخوندها به ذهن كسي خطور نميكرد و امثال رفسنجاني، كه سياسيترين آخوندهاي آن زمان بودند، شرف مبارزاتي را در دنبالهروي از مجاهدين جستجو ميكردند. من در جريان همصحبتي و همنشيني با اين شهيد بزرگوار به عظمت شخصيت، دانش وسيع و عميق فلسفي و سياسي و در عين حال تواضع و عواطف انساني او پي بردم.چند بار در سكوت نيمههاي شب شاهد نيايشها و راز و نيازهاي شبانه او با خداي محبوبش بودم.
كمي هم ساير امتيازهاي سعيد محسن را برايتان بگويم. سعيد در انجام كارهاي يدي، به خصوص كارهاي فني، نيز ممتاز بود. او براي راديوگوشي مخفي كه از بيرون به بچهها رسيده بود و بدون آنتن كار ميكرد آنتني مخفي را چنان با دقت روي ديوار تعبيه و «جاسازي» كرده بود، كه تا آخر از ديد مأموران ساواك، كه مرتب بند عمومي ما را وارسي ميكردند، مخفي ماند. اين راديوي مخفي براي جمع ما غنيمت و تنها امكاني بود كه با آن ميتوانستيم از اخبار روز بيرون زندان مطلع شويم . هرروز در ساعت پخش خبر «راديوايران» يكي ازبچهها براي شنيدن مخفيانه خبر پتويي به سر ميكشيد و با گذاشتن گوشي كه به آنتن وصل بود اخبار را ميشنيد و براي بقيه بازگو ميكرد. خبر شهادت احمد رضايي اولين شهيد سازمان به كمك همين راديو توسط علي ميهندوست شنيده شد و بلا فاصله به اطلاع همه رسيد. سعيد در تدارك الزامات اجرايي طرحي كه براي فرار برخي از بچههاي مجاهدين كه پرونده سنگين داشتند، از جمله خود او، تهيه شده بود نيز، نقشي برجسته داشت، البته فرصت اجراي اين طرح ازدست رفت. شهيد سعيد محسن در عين حال روحيهيي بشاش و طبعي شوخ داشت. در فرصتهاي مناسب از لطيفهگويي و شوخيهاي دوستانه غافل نميشد و تحمل به سختي و خشكي زندان را براي افرادي مثل من سهلتر ميكرد.
شناخت خودم از سعيد محسن را ميتوانم اين طورخلاصه كنم كه اين شهيد بزرگوار در وجود خود آميزهيي از انقلابيگري، مسؤليتپذيري، شعور سياسي،عرفان و لطافت طبع را يكجا جمع كرده بود و من سعادت آن را داشتم كه دركردار، رفتار و گفتار او اين ارزشهاي انساني را لمس كنم و،به قدروسع خود، ازآن بهره مند شوم.
خوشا به سعادت شما. آقاي حاج حمزه از شهيد بنيانگذار بديعزادگان برايمان بگوييد.
چشم، همانطوري كه گفتم من اولين بار، شهيد بديعزادگان را درحالي ديدم كه هنوز زخم شكنجههاي وحشيانه مأموران اطلاعات شهرباني، و از جمله زخم ناشي از سوختن پشتش روي اجاق برقي، را بربدن داشت. او توسط مأموران وحشي اطلاعات شهرباني دستگير شده بود. در سال1350 اطلاعات شهرباني با ساواك در كار دستگيري مجاهدين مسابقه گذاشته بود. اصغر وقتي دستگير شد كه اين دو تشكيلات امنيتي بهطور موازي امكانات خود را بسيج كرده بودند تا در دستگيري محمد حنيفنژاد رهبر مجاهدين بر ديگري سبقت بگيرند. اصغر قبل از آن كه به ساواك تحويل داده شود در بازداشتگاه شهرباني به قيمت تحمل شكنجههاي سبعانهيي، نظير سوخته شدن روي اجاق برقي، راز مخفيگاه حنيف را در سينه خود حفظ كرده بود. در بند عمومي اوين، شور و شوق انقلابي اصغر، اولين ويژگي او بود كه توجه مرا جلب كرد. او به رغم آن كه نميتوانست بلند شود و يا بنشيند، درحالي كه روي سينه درازكشيده بود با شور و حال عجيبي در خواندن سرودهاي انقلابي، مراسم نمازجماعت شركت ميكرد. به تدريج تحت مراقبت بچهها و پزشك زندان زخمهاي او ترميم شد. بعدها براي من تعريف كرد كه در زندان شهرباني براي آن كه بيشتر او را زير فشار بگذارند زخمهايش را دوا ودرمان نميكردند، و اين زخمها به حدي عفوني شده بود كه نگهبان درب سلول او با دستمال جلوي بيني خودش را ميگرفت!
در اواخر اسفند ماه 1351 وقتي مارا براي حضور در دادگاههاي «دادرسي ارتش» در گروههاي سه چهار نفره دستهبندي نمودند و از جمع جدا كردند، مرا در گروه چهارنفرهيي قرار دادند كه، به لحاظ سنگيني اتهام، شهيد بنيانگذار علياصغر بديعزادگان نفر اول و من نفر آخر آن بودم. شب عيد سال 1351 را در سلولي گذرانديم كه در آن من با شهيد اصغر بديعزادگان و شهيد نبي معظّمي دو تن از «هم دادگاهي»هايم، «همسلّول» شده بوديم. جشن عيد را با خوردن ماهي كوكوي شب عيد كه از خانه براي ما فرستاده بودند درهمين سلول برگزاركرديم.
ابعاد 2 متردر5/1متر، دريچه كوچكي در بالاي درب داشت كه از راهرو نور ميگرفت و اگر نبود روشنايي لامپ بالاي درب سلول، كه شب و روز روشن باشد، سلول در تاريكي فرو ميرفت. عرض اين سلول از جمع عرض شانه سه زنداني كه درآن انداخته بودند كمتر بود، به طوري كه موقع خوابيدن مجبور بوديم دو نفر سر خود را در يك سمت بگذاريم و يك نفر در سمت مقابل. شهيد نبي معظمي سرش را دم درب ميگذاشت و به شوخي ميگفت «من ميخوام لب پنجره بخوابم»!
من و اصغر در نقطه مقابل سر خود را كنار هم ميگذاشتيم و ساعتها با هم گفت و شنود داشتيم.
من، تا پايان دادگاه دوم و صدور حكم نهايي «دادرسي ارتش » در مورد هر يك از 4 نفري كه هم دادگاه بوديم، يعني حدود دو ماه با اصغر و نبي همسلّول بودم. طي اين مدت به سنت مجاهدين گذران زندگي ما، حتي در فضاي تنگ سلول، سازمان داده شده بود. مطابق زمانبندي مشخص ورزش ميكرديم، انتقال تجربه داشتيم، به فكركردن روي موضوع مشخص مينشستيم، ساعات در اختيار خود داشتيم و… جراحات بدن اصغر التيام پيدا كرده بود به طوري كه در روزهاي آخر بيش ازما يعني حدود يكساعت و نيم ورزش ميكرد و در جا ميدويد. نظر سرباز نگهبان جلوي سلول را جلب كرده بود كه موقع ورزش لاي درب سلول را باز بگذارد تا كمي هواي سلول با هواي بالنسبه تازه راهروها معاوضه شود. اصغر كه دستاندركار ارتباط با فلسطينيها و ترتيب برنامههاي آموزشي در پايگاههاي فلسطينيها بود وخود او و نبي معظمي نيزد را برنامهها شركت كرده بودند، طي روزهاي متوالي مرا درجريان تجربه اين ارتباط گذاشت.
شهيد بديعزادگان استاديار شيمي در دانشگده فني دانشگاه تهران بود و افكارعمومي دانشجويان و كادر اين دانشكده از او هواداري ميكردند. مجاهد شهيد علي باكري [بهروز] نيز در دانشگاه شريف، كه آن موقع اسم ديگري داشت، از موقعيتي مشابه اصغر برخوردار بود. شهيد بنيانگذار حنيفنژاد به اين اعتبار و براي حفظ جان اين كادرهاي ارزشمند سازمان، به آنها سفارش كرده بود در دادگاه خود كه به صورت غيرعلني برگزار ميشد و انعكاس رسانهيي نداشت، دفاعيه سياسي_ايدثولوژيك تند نداشته باشند. دادگاه اول ما درفروردين ماه51 در شرايطي برگزار شد كه هنوز اولين دسته مجاهدين و از جمله علي باكري را به شهادت نرسانده بودند. در اين دادگاه اصغر، بهرغم تمايل خود، تا حدودي سفارش حنيف را رعايت كرد. اما پس از صدور حكم دادگاه اول و مهمتر از آن پس از دريافت خبر شهادت علي باكري در30فروردين51، اصغر و ساير بنيانگذاران سازمان به اين نتيجه رسيدند كه ساواك و رژيم شاه به واكنش افكار عمومي داخلي وقعي نميگذارد و به كمتر از شهادت بنيانگذاران و كادرهاي بالاي سازمان رضايت نميدهد.
ما ازشهادت علي باكري و مجاهدان ديگري كه با او به شهادت رسيدند، در فاصله بين دادگاه اول و دادگاه دوم خودمان مطلع شديم. وقتي اين خبر به سلول سه نفره ما رسيد، اصغر به شدت برافروخته شد پس از چند دقيقه سكوت آيهيي از قرآن را با اين مضمون به زبان آورد كه « ازرهروان راه، عدّهيي به عهد وپيمان خود با خدا وفا كردند وعدهيي ديگر از آنها در انتظار وفاي به عهد هستند. اينها در عزم خود تغيير و تبديلي نميدهند». در اين فضاي غمبار و در عين حال شورانگيز با حالتي خاص شروع كرد به ذكر شخصيت و قدرداني از برجستگيهاي يكايك اين شهداي والا مقام. پيش از اين هم در برخوردهاي اصغر ديده بودم كه با همه بچههاي سازمان پيوند عاطفي بسيار محكمي دارد، از گرفتارشدن آنها به دست ساواك متأثر است و احساس مسئوليت ميكند. اما او در يادآوري امتيازات و ويژگيهاي شهيد علي باكري «بهروز»، تأمّل بيشتري به خرج داد، وقت بيشتري را به ذكر توانمنديهاي فكري و عملي و استعدادهاي هنوز شكوفا نشده او اختصاص داد. يادآوري اين چنيني اولين گروه از شهداي مجاهدين توسط علي اصغربديعزادگان چند ساعت ادامه داشت و شهيد نبي معظمي و مرا مسحور خود كرده بود.
دادگاه دوم ما، اگراشتباه نكنم در نيمه دوم ارديبهشت ماه 51، برگزارشد، اصغر در اين دادگاه دربسته اصغر ديگري شد و شور انقلابي دروني خود را ضمن دفاعياتي همه جانبه و مستدلّ، با حالتي پرشور و با بياني رسا به گوش معدود افراد حاضر در اين دادگاه،كه همه نظامي بودند، رسانيد. در ميان حاضران دادگاه سه چهار سرباز وظيفه بودند كه حسيني زندانبان معرف اوين براي حفاظت به داخل دادگاه آورده بود. وقتي اصغر در دفاعياتش از محروميتها و ستمي كه به خصوص بر توده مردم ميرود صحبت ميكرد من شاهد آن بودم كه اشك از چشم يكي دو تن از اين سربازان برچهره آنها جاري شده بود و حسيني، پيش ازآن كه اين سربازان به ناله و فرياد بيفتند، با عجله آنها را ازدادگاه بيرون برد!
پس از پايان اين دادگاه، در حالي كه براي شهيد بديعزادگان «حكم اعدام» بريده بودند، در چهره و رفتار او، شادابي عجيبي نمودار شده بود. در حالي كه به دستهايش دستبند زده بودند، موقع سوار شدن به اتوبوس زندان با كساني كه ساعتها در پشت نردههاي دادرسي ارتش در انتظار ديدار او و اطلاع از رأي دادگاه ايستاده بودند آخرين وداع خود را با صداي بلند و آميخته با شوقي خاص به زبان آورد. اصغر حق داشت كه عاشقانه به سمت وفاي به عهد و فداي جان خود در راه آزادي روانه شود. چراكه او و ديگر بنيانگذاران سازمان مجاهدين خلق، پس از عبور از ميعاد گاه 4خرداد1351، در رزم و تلاش رهروان راه آزادي ايران جاري و جاودانه شدند. «آنهايي را كه در راه حق به شهادت ميرسند، از دست رفته مپنداريد» سلام بر شهداي هميشه زنده و هميشه حاضر 4خرداد .