زری اصفهانی
به جهان پلشتی ها پا نهاد .
چون نیلوفری درمرداب روئید
و چون گل سرخی بر شاخه عریان پائیزی پرپرشد.
خون های انتقام ناگرفته برزمین
و نعش شهیدان بر شانه های سکوت مرگ
ای جماعت هلهله ای ، فریادی !
مرداب خفقان گرفته است .
و سرتا بپای این شب
به لجن ترس و تردید و یاس آلوده است
خوشا آسودن دردل خاک
وقتی که درجهانی چنین پلید گرفتار آمده ای
برایت سوگمند نیستم
اینک آسوده ای
ورجالگان دیگر ترا نمی آزارند
نه امید ی و نه بیمی
نه هراسی و نه عشقی
طغیانی چون دل دریا
نمیگویم که خدا یت بیامرزد
تو خود خدای خویش گشتی
وقتی که دل به مرگ دادی
وخون خویش را
برچهره قاتلان پاشیدی
وقتی که همه واژه ها را سوگوار خویش نمودی
خوشا روزی که تفنگ ها دوباره بغرند
وواژه ها ی غمگین به طبل های توفان بدل شوند
خوشا روز انتقام