کابوس
جگر دخترش، كوكب را در يك كيسه پلاستيكي گذاشته و درش را سفت بسته بود و هراسان به طرف پايانه اتوبوسها ميرفت. غباري تفته زير آفتاب عريان, هوا را مثل كوره آتش كرده بود. چند تكه يخ در كيسه گذاشته بود تا جگر كوكب بو نگيرد. با شتاب از لابلاي جمعيت راه باز ميكرد. نفس كه نه, انگاري جگر خودش تا زير زبان كوچك بالا ميآمد. درد در تمام وجودش تاب مي خورد و از گيج گاهش مثل موج بيرون مي زد. به پايانه كه رسيد, اتوبوس داشت راه مي افتاد. داد زد : «نگه دار, نگه دار!».
راننده شنيد. از بالاي عينك دودي كه تمام چشم و ابرويش را پوشانده بود, نگاه كرد. كوبيد روي ترمز. درِ اتوبوس كه نيمه باز شد, معطل نكرد و آويزانش شد. آن ته دو صندلي مانده به عقب يك جاي خالي بود. نشست. رگهاي گيجگاهش هنوز برآمده و فشرده از دو طرف سر برجسته و باد كرده بودند. دستمال چرك و چروكش را از جيب بيرون كشيد و چند بار عرق پيشاني و گردنش را گرفت. اما انگار پوستش آبكش شده بود و همينطور عرق بيرون مي زد. در اتوبوس, بچه كنجكاوي چنان به كيسه نايلكس زل زده بود كه انگاري در زواياي ذهنش فكر مي كرد جگر گوسفندي است كه همين الان از قصابيهاي آزاد خياباني خريده اند. راننده از آينه بالاي سرش به دست جانعلي خيره شده بود. بالاخره گفت: «پدر مواظب باش! خونابه ها كف ماشين نچيكه ها! تو برگشت وقت نداريم كه ماشينو بشوريم».
«بدبختي پشت بدبختي. خدايا اين چه مصيبتي است كه نازل كردي؟». سرپايين انداخته توي دلش ميگفت. چنان احساس اندوهي داشت كه گويي پنجه مرگ تمام وجودش را مي فشرد. بغضش را فرو داد و كيسه را ميان دو زانويش گرفت و روي صندلي رو به پنجره چرخيد.
***
مرحمت خانم، تكيه زده به ديوار راهرو بيمارستان يك ريز گريه و زاري ميكرد. چشمش را از در اتاقي كه كوكب خوابيده بود بر نمي داشت. در اتاق را بسته بودند. هيچكس جز پزشك حق ورود نداشت. عريانش كرده بودند. يك ملحفه سفيد رويش. صورت گردش در ميان موهاي سياه بلند و چين دارش كوچكتر نشان مي داد.
همينكه چشمش به دكتر افتاد، خيزي كرد و نزديكش شد. بازويش را گرفت و ملتمسانه گفت :«دكتر ترا به خدا بگو دخترم چه شد، چه بلايي سرش آمد، زنده است؟ ترا به جان بچهات قسم مي دهم بگو دختر نازنينم چه شد…».
دكتر كه از بيتابي زن متأثر شده بود. دلش نمي آمد كه درخواستش را رد كند. اما نمي توانست. آرام پا پس كشيد. گفت: «خانم خواهش مي كنم، اجازه بدهيد. من مريض دارم، كمي صبر داشته باشين درست مي شود».
همينطور كه در راهرو دور مي شد, مرحمت خانم چشم ازش بر نمي داشت. وقتي داشت گريه مي كرد, چشمش به تصوير پرستار روي ديوار افتاد كه مثلا «سكوت!». دست برد از زير چارقد يك دسته از گيس سفيدش را بيرون كشيد و به دندان گرفت، تا صداي زاريش در راهروي بيمارستان نپيچد. از بس به صورتش چنگ كشيده بود, روي گونه هاي شياردارش گل انداخته بود.
حاجيه كلثوم و كربلايي قدرت هم رسيده بودند. پدر و مادر شوهر كوكب. با فاصلهيي از يكديگر تكيه به ديوار. حاجيه كلثوم گاه به گاه مشت به سينه ميكوبيد، دادي ميزد و ساكت مي شد. پا شدكه برود طرف مادر كوكب, چادرش سُرخورد روي شانه هايش. گيسهاي كلفت خاكستري تا پشت شانهاش تاب ميخورد. از دو سوي صورتش تا لالههاي گوش را هم پوشانده بود. با بي حوصلهگي چادرش را كشيد روي سر. تا نيمه.
«بس كن. اينقدر گريه نكن. به خدا بسپار. براي فشار خونت خوب نيست». به مادر كوكب گفت.
بعد سر به سوي آسمان گرفت و به باد نفرين. به او نه، به پسرش: «الهي خبر مرگت را بيارند. خير نبيني. اي كاش جنازه تكه تكه شده ات را از جنگ مي آوردند». اينها را ميگفت كه از خجالت مادر عروسش در بيايد.
مردش آنطرف تر نشسته بود. وقتي كلثوم پسرش را نفرين مي كرد زل زده بود به صورتش. هيچ چيز نگفت. دست كرد توي جيبش و قوطي سيگار ورشويي را بيرون كشيد. يك نخ سيگار در آورد نصفش كرد و به سوراخ چوپ سيگار چپاند و پك زد. بيضي بود. بغضش را با هر پك سيگار فرو مي بلعيد. گويي چشمان ريزش كه از زير عينك زرهبيني برآمده بود، خشكيده است. دندان مصنوعي اش را مدام با نك زبان بيرون ميداد و دوباره به تو ميكشيد.
وقتي پرستار گفت توي مشت كوكب كاغذي است كه نتوانسته اند در بياورند گفت: «خدايا شكرت، نمي دانستم زنها هم اينقدر پر زورند». حاجيه كلثوم از اين حرف شوهرش گزيد. لبش را گاز گرفت كه مثلا به اشاره بفهماند جلوي مادر كوكب حرف خوبي نبود. زير لب گفت: «مرد, الهي زبانت لال بشه!». صورتش سرخ شد. سرش را پايين انداخت و فهميد نبايد آن حرفي را كه زد، مي زد. با ناخن چغر شستش آتش سيگار را خفه كرد و همينطوري با چوپ سيگار انداخت در جيبش. دستها را به زانو كشيد و به ديوار تكيه داد.
***
قدم به قدم به كيسة در دستش نگاه مي انداخت و هراسان ميرفت. هنوز هم نمي دانست كوكب زنده است يا مرده. در بيمارستان وقتي پزشكان گفته بودند نميدانند علت چيست, فريادش به آسمان رفته بود. همه مصيبت ها را از چشم دامادش ميديد. يادش آمد كه سر زنش, مرحمت خانم داد زده بود. گفته بود: «بالاخره اين پدرسگ دخترم را به اين روز انداخت. اين آخري ها, كوكب هر روز با چشم گريان مي آمد خانه».
مرحمت خانم گفته بود: «خودت كردي بعد دادش را سر من ميكشي. من كه از اولش هم راضي نبودم».
بعد خودش را چند بار لعنت كرد كه مثلاً چرا به سفارش فلان كسَك گوش داده و كوكب را به عقد غلام درآورده است. غلام, پاسدار نيمه وقت بود, يعني يكبار اخراج شده بود, ولي هنوز هم مرتب به سپاه رفت و آمد داشت. هر وقت احتياج مي شد, صدايش ميكردند. هرجا كه قرار بود خودشان مستقيم وارد نشوند, غلام آنجا حاضر بود. خيلي خوب بلد بود كارش را چطوري پيش ببرد. جلوي هر ماشيني را كه مي گرفت اگر دوا داشتند, نصفش را ميگرفت ولشان ميكرد كه بروند. بعد به پست جلوتر خبر ميداد كه فلان ماشين دارد مي آيد و دوا دارد و اينجور چيزها. كه بگيرندش. وقتي گير مي افتادند, مي فهميدند چه كلاه گشادي سرشان رفته است.
قبل از اينكه پاسدار شود, كارِ سياه ميكرد. اصلا حين همين كار با سپاه آشنا شده بود. بعد به استخدامش درآمد. دوستان سابقش «غلام آدمفروش» صدايش ميكردند. علت اخراجش از سپاه اين بود كه يكبار حين صحبت وقتي خواسته بود از امام تعريف كند, حرف زشتي زده بود. فرمانده اش به قبر امام قسم خورده بود: «اگه از اين گُهها بخوري هرچه ديدي از چشم خودت ديدي».
غلام هم، نه آورده نه برده بود تو روش وايستاده بود كه اختيار دارين: « ما هيچوقت سر قبر امام گُه ميل نميفرماييم».
فرمانده هم عصباني شده بود يكي خوابانده بود توي گوشش و گفته بود: « زود از اينجا برو بيرون و استعفايت را بنويس».
غلام هم كه سواد چنداني نداشت, استعفا ننوشته زده بود بيرون. بعد از چند روز رفته بود پيش امام جمعه عذرخواهي و اينها. به سرمبارك امام قسم خورده بود كه هيچ قصدي نداشته و ديگر از اين گُهها نمي خورد. گفته بود: «شما كه ميدانيد من كه سواد مواد آنچناني ندارم, خواستم يك چيزي بگم كه خودي نشان بدم, از شانس بدم, چيز زشتي از آب درآمد. وگرنه ما كه شب ها بدون ذكر امام چشم به هم نمي زنيم».
امام جمعه هم بخشيده بودش, به سپاه گفته بود: «برش گردانيد. آن مزخرفاتش از روي نفهميش بود. بودنش براي سپاه مفيد است».
اما خودش ديگر مايل نبود كه تمام وقت در خدمت سپاه باشد. آنها هم گفته بودند, هر وقت لازم شد صدايش ميكنيم. پدر و مادر غلام آدمهاي بدي نبودند, اما خودش حرامزادهيي بود كه كسي پيدا نمي شد كه تنش از تيغ او زخمي نداشته باشد. حالا, هم توي كار قاچاق بود و هم عضو غير رسمي سپاه. دوا خوري اش هم سرجايش. كمتر نه كه بيشتر از قبل.
***
به بيمارستان كه رسيد, با التماس خواست كه دكتر را ببيند. ولي نمي دانست كدام دكتر و در كدام قسمت. در مقابل سوال پرستاري, كيسه پلاستيكي را نشان داد و گفت براي آزمايش جگر كوكب آمده ام. همه هاج و واج مانده بودند. دورش جمع شدند. دكتر هم. بردندش قسمت آزمايشگاه. نايلكس را از دستش گرفتند. يخها آب شده بود. جگر انگار در آب ولرم داشت آب پز مي شد. رنگش هم تغيير كرده بود. به قهوه اي مي زد. مقداري هم باد كرده بود. گفت: «تو اون بيمارستان كه دخترم خوابيده, آزمايشگاه ندارند تا علت را در بيارند». وقتي تماس گرفتند فهميدند كه به پدرش نگفته بودند كه كوكب تمام كرده است. بعد از كالبد شكافي, در مقابل اصرار جانعلي, جگرش را داده بودند دستش كه ببرد در مركز استان آزمايش كند. او هم يك راست رفت تهران. فكر مي كرد, در تهران امكانات بيشتري است و زودتر متوجه علت مي شوند. گفتند برگردد, ولي جگر كوكب در بيمارستان مي ماند. فهميد كه ديگر كوكب برگشت ناپذير شده. مكث كرد. لبهايش لرزي گرفت و كبود شد. خواست جلوي گريهاش را بگيرد, اما دانه هاي اشك در چشمهايش جوشيدند. با كف دست به پيشاني اش ميكوبيد: «حالا چه خاكي به سرم كنم؟ به مادرش چه جوابي بدهم؟».
***
جسد كوكب روي تخت بيمارستان بود. صورتش سفيد سفيد. مثل گچ. گويي هيچ خوني در زير پوستش جريان نداشت. چشمهايش نيمه باز و به سقف خيره مانده بود و هالة زرد رنگي دور چشمش. انگشتان دست بهم فشرده و كاغذ مچاله شده هنوز توي مشت چپش. پردههاي اتاق را كشيده بودند. منتظر برگة انتقال به سردخانه بودند. ملحفه تا سيبك گلو كشيده شده بود. با دستمال سفيدي موهايش را پوشانده بودند.
غلام زده بود به چاك. شايعه بود كه در مقر سپاه قايم شده است. مرحمت خانم ميگفت: «اين غلام شرور يا خودش به دخترم سم داده يا آنقدر اذيتش كرده كه مجبور شده با سم خودكشي كنه».
پرستار زير بغلش را گرفت و به اتاق انتظار بردش. نشست و در تنهايي گريه كرد. شورابه اشك از گونهها به شيارهاي گردن ريخت. خيزي برداشت. دستي به چشمانش ماليد. چشمانش خيس شده بودند. به اطرافش نگاهي كرد, گفت: «خدايا باز هم كه خواب كوكب را ديدم». پتويي را كه به خود پيچيده بود، كنار زد و دست برد كليد برق اتاق را زد. بلند شد و به كنار پنجره رفت. هوا گرگ و ميش بود, ديگر دل و دماغ خوابيدن را نداشت. لباسهايش را پوشيد و از خانه بيرون زد.