جمشید پیمان،
تو را هرگاه می بینم
دلم آرام میگیرد
پُر از شوری، پُر از شادی
پُر از گلبانگِ آزادی
پُر از نوری، پُر از امّید
تو را هرگاه می بینم
دلم آرام میگیرد
به لب داری گُلِ خنده
وَ در چشمانِ بیدارت
نمی بینم خطِ تردید
تو مام مهربان من،
تو نور چشم زرتشتی
تو مانایی، اهورایی
تو محبوبِ دل و جانی
تو ایرانی، تو ایرانی
اگر شب گسترَد دامن
اگر گردد تهی از ماه وُ از مهتاب
اگر خونین شود رؤیای من هر صبح
اگر تازد به باغت لشکر پاییز
دلم قُرص است مادر جان؛
گلستانت بهارین میشود فردا
ازاین تلخی، ازاین سردی
نمیمانَد رَدی بر جا
تو میمانی
هلا با نام تو روشن جهانِ من
اگر سرسبز و آبادی
اگر افتاده ای از پا وُ ویرانی،
ولی مِهری به چشم من
میان شادی و اندوهِ من
همواره تابانی!