رضا ملک، از مسئولان وزارت اطلاعات و افشاگر قتل های زنجیره ای که پس از ۱۳ سال از زندان آزاد شده ،از شهید خسروی میگوید ودر صفحه فیسبوک خود نوشته است :
به نام خدا
غلامرضای عزیز. . .
غلامرضای مهربان. . .
چگونه باور کنم شهادتت را ؟! چگونه باورکنم عروج ملکوتیت را ؟!
وکلایت چگونه باور کنند؟! روحت شاد – راهت پررهرو باد.
آری این جوان صبور ، مدت طولانی در سلول های بند 240 محبوس بود . من در چند فصل با او حبس کشیدم و بسیار به آن مفتخرم .
چون به صورت تنبیهی مرتبا به 240 انتقال می شدم با او هم بند بودم . گاهی با او صحبت می کردمم.گاهی در موقع غذا ، اگر درِ سلولش باز میشد ، پنهانی به من روزنامه و یا مجله میداد. چون روزنامه برای من ممنوع بود. در مواقعی هم که بیش از 20 روز در 240 بودم ؛ مثل 4 ماهی که یکسره و یا با حکم تا اطلاع ثانوی ، هفته ای یکی دوبار با او به هوا خوری می رفتم .
بچه خوش تعریفی بود . با اینکه نمی دانست حکمش چیست ، همسرش را خواسته بود و با پیگیری زیاد وکالت قانونی و تام به او داده بود. ته دلش می دانست که بالاخره اژدهای هفت سر انتقام رجوی را از او خواهد گرفت.
مدتی هم احمد شاهرضایی که اینک در بند 7 سالن 2 کارگری به یک اتهام دیگرِ سیاسی محبوس است ، همسلولی او بود . این اواخر خسروی در سلول درس می خواند و از طرف خانواده اش ثبت نام کرده بود . روحش شاد.
با آنها در هوا خوری قدم میزدم . برایشان گردو می چیدم. هی اصرار می کرد تو هم بخور. می گفتم شما جوانها احتیاج به فسفر دارید . از ما گذشته است .
من چون ده سالی بود فرزندانم را ندیده بودم و هم صدایشان را نشنیده بودم ! وقتی این دو جوان را میدیدم ، احساس می کردم فرزندانم هستند .
خانواده یک جوان خاتون آبادی ، در نزدیکی مس سرچشمه ، در ارتباط با کمک مالی ، او را فروخته بودند . همه داستانِ مبارزاتی و اتهاماتش را برایم تعریف کرده بود. بچه اطراف اصفهان بود. بسیار مهربان ، بسیار غمخوار ، بیدادگاه که می رفت ، سلام و پیام مرا برای دکتر سلطانی می برد . بشدت به من علاقه داشت.
زمانی که گارد زندان مرا برای تراشیدن سر و صورتم به مدت 9 روز به 240 انتقال داد، پس از آنکه دنده هایم شکست ، تمام سروصورتم زخمی و خونین شد ، او که از هوا خوری آمده بود – این را نگهبانان بعدا برایم گفتند- با احترام تمام موهایم را جمع کرد. او را برای ساعتی به سلولم فرستادند. خونِ سر و صورتم را پاک می کرد و مرا دلداری میداد. او می گفت 3 ساعت هواخوریِس ما طول کشید!! مانده بودم که چرا؟؟!! حالا فهمیدم برای به زانو درآوردن یک کوه سعی بیهوده کرده اند! نگهبانان هزاران فریاد مرگ بر خامنه ای مرا در موقعی که دست و پا و چشم و دهانم را بسته بودند برایش تعریف کرده بودند. از شنیدن این حرف ها کیف می کرد . خدایش بی آمرزد.
در سلول واقعا زندگی می کرد . او بشدت مودب بود . او بسیار متواضع و شخیص بود. با سن نسبتا کمش اصلا نگرانی نداشت. گاهی به او اجازه میدادند در کریدور قدم بزند. انفرادی او بسیار طولانی شده بود.
آخرین باری که او را دیدم ، روزی بود که به بیدادگاه نظامی می رفتم. فکر کنم روز 16 شهریور بود.
در مسیر بازگشت روی میزِ یک نگهبان در روزنامه ، عکس خودم را جلوی جمعیت در حالی که شعار می دادم در میدان ژاله ، یعنی 17 شهریور 57 ، قبل از مجروحیتم دیدم .از نگهبان آن را گرفتم و چون به 240 رسیدم ، برای آنکه روزنامه را از من نگیرند-غلامرضا که در حال رفتن به هوا خوری بود- در راه پله ها ، روزنامه را به او دادم . گفتم که در بازگشت به من بده و به او عکسم را نشان دادم.
ساعتی بعد آمد و از زیر در روزنامه را به داخل انداخت و گفت : من نمی دانستم تو زخم خورده دو رژیمی . اتفاقا چند روز بعد و پس از ده سال ، فرزندانم با مجوز بیدادگاه نظامی به دیدنم آمدند و عکس را به آنها دادم.
دو سه بار آخر که به 240 انتقال شدم دیگر او را ندیدم. گفتند انتقال شده به 350 . . .
شادروان خسروی ، نمونه واقعی یک مجاهد با اخلاق بود . روانش شاد . او به خیل عظیم چند ده هزار نفری از یارانش پیوست. یادشان جاودان.
غلامرضا خیلی زمینی نبود! لیاقتش شهادت بود . اژدهای هفت سرِ زروزور و تزویر فکر می کند اگر پرچم را از دست امثال غلامرضا خسروی ها بیاندازد ، کسی نیست آن را بردارد ! این توهم آخوندیسم است که آنان را همچون حمار در گل گرفتار کرده است .
روحش شاد – نامش جاودان باد