آتش به زندان افتاد…
ای داد از آن شب، ای داد!
ابلیس می زد فریاد:
«های ای نرون، روحت شاد!»
صد نارون، قیراندود،
از دود، پیچان میشد،
صد بید بُن، خون آلود،
از شعله ، رقصان، می زاد
دیوانه آتش افروخت
وان خیل زندانی سوخت؛
خاکستر از آنان کو
تا سوی ما آرد باد؟
سنگی نه و گوری نه،
اوراق مسطوری نه،
نام و نشان از آنان
دیگر که دارد در یاد؟
نه، نه! که آنان پاکند،
روشنگر افلاکند:
هر اختری از آنان
هر شب خبر خواهد داد. * * *
سخت است، سخت، اما من
دانم که فردا دشمن
پا تا به سر خواهد سوخت
در آتش این بیداد. * * *
ای مادران! دستادست،
شورنده، صف باید بست
تا دل بترکد از دیو،
فریاد! باهم فریاد!…
سیمین بهـبهانی، پاییز 1367