آه ای صدای صداها
بانوی فاخر افسانه های ما!
خواندی چه بی صدا،
گفتی چه بی حضورِ مخاطب، میانِ جمع؛
“تنها صداست که می مانَـد.”
آه ،ای صدای صداها
ای آخرین ترانه ی شیرین
در روزگارِ مرثیه و گریه های تلخ
ای یادگار شرم
در عصر پرده دری های بی حساب
باور نمی کنم که تو جا ماندی از صدا
باور نمی کنم که نام تو جا مانده در حصار
باور نمی کنم که تو ممنوع گشته ای.
بانویِ فاخر افسانه های ما!
در کوچه باغِ شعر تو ، گل می دهد بهار
گم می شود زِ دفتر شعر تو ، خستگی
می روید از کلام تو ،خورشیدِ بی قرار
حسّی غریب
می شِکُفَد در ترانه ات.
بانویِ فاخر افسانه های ما
اکنون که شب دوباره گشوده ست بال خویش
وَز غرفه های نور، تهی گشته آسمان،
اکنو ن صدا، صدای تو و شعر، شعرِ تُست
پَر می کشد دوباره از بنِ این چاه؛ روشنی
گل می دهد دوباره به روی لبانِ ما
شوق رهائیِ جوشنده در دلَت
یعنی نمی شوی زدوده تو از خاطر زمان
یعنی که می شکَـنَـد غم به چشم شهر
یعنی نمی شود که شعر تو را ریخت در غبار
حتّی اگر شکسته شود سنگ گورِ تو
حتّی اگر چراغ نیاید به کوچه ات . . .