جمشید پیمان
ماهِ غمگین میبُرَد گیسوش
میشوَد شوریده دل؛ مهتاب
دشت وَ کوه وُ درّه وُ دریا و جنگل
سَربه سَر، آشفته جان، شوریده و بیتاب
از فرازبامهای پرتلاطم
شعله می بارد بروی شهر
شهر میغُرّد، می زَنَد فریاد:
ای جلّاد، ننگات باد!
سطح داغ و تیرهی آسفالت
از ستاره می شود سرریز.
روی لبخندِ کیان،
خورشید میروُیَذ
ابرغمگین دلِ سهراب
بر لبان تفتهی عطشانِ مامِ خستهام؛ ایران
قطره قطره، سرخ می بارد.
خون مهسا میدَهَد گُل
این خزانی سرزمین را
خون مهساها کُنَد گُلزار.
درشگفتم زینهمه اعجاز
اینهمه فصل بهاران
دردلِ پائیز!