رضا فلّاحی از بازماندگان قتل عام ۱۳۶۷: راهروی مرگ… و لگد آخر به سربداران ۶۷

رضابه بهانه یادداشت “درد دلی با مادرم” از یک همزنجیر سابق در سایت مصداقی

برای آنکه کمی انرژی بگیرم تا بتوانم قلمم را بر علیه فرصت طلبان و میوه چینان مزوّر تیز تر کنم، به سایت «پژواک ایران» که اینروز ها انصافا کار چندین سایت وزارت اطلاعات را، آنهم فقط به خاطر رضای خدا، یک تنه به دوش می کشد سری زدم.

انجا نامه دوست گرامی، و همزنجیر سابق آقای شهنام شرقی توجه ام را جلب کرد. شهنام را از خیلی پیشتر و از زندان قزلحصار می شناختم. برایم داستان شهنام همیشه یادآور نمونه ای از اوج رذالت خمینیان بوده و هست. از آنزمان که پیکر یگانه خواهرش در حین ملاقات زندان، به واسطه توحش زندانبان، در لابلای در برقی زندان اسیر گشت و جمجمه اش متلاشی شد.آنهم موقعی که دختر خردسالش به همراه وی بود. دختری که به گفته خود شهنام، مفهوم شادی و طراوت را هرگز پس از آن، در زندگی خویش تجربه نکرد. این فرصت را داشتم که دو یا سه بار شهنام را در سال های اخیر در لندن و به همراه ایرج مصداقی از نزدیک ببینم و به یاد ایام قدیم گپی بزنیم.

چه چیز را باید در این یادداشت و در لابلای سخنان شهنام می یافتم؟ مگر لعن و نفرین و خشم بر قاتلان خواهر و قاتلان همزنجیران خویش! و لعن و نفرین بر رژیمی که او را و آزادی خواهان و مبارزین را شکنجه کرده و سر آخر در سال ۶۷ چندین هزار نفر آنان را بر خلاف بدیهی ترین حقوق انسانی خود به عنوان زندانیانی که حکم دارند، حلق آویز کرده است! و خواستار محاکمۀ عادلانه آنها؟

ولی از آنجا که ایرج مصداقی را بخوبی می شناسم و از نزدیک شاهد دگردیسی تدریجی وی و چرخش خون آلودش به سمت رژیم بوده ام، خطوط را دو پلّه یکی کردم تا زودتر به اصل قضیه برسم: “درد دلی با مادرم – شهنام شرقی“

«ای کاش این همه رنجی که ما و شما کشیدیم به نتیجه‌ می‌رسید و یا لااقل نوید روزهای بهتری را می‌داد. مادر، نیستی که ببینی آن‌هایی که امروز در پاریس، همان‌‌جا که خمینی وعده‌ی ایجاد بهشت می داد نشسته‌اند، چه جهنمی در “اشرف” که “همنام” توست ساخته بودند.»

همچنانکه انتظار داشتم باید همه راه ها در این سایت به رُم ختم شود و به صحرای کربلا. کسانی چون شهنام که سالیان سال است بازنشستگی سیاسی زودرس خود را اعلام کرده اند و نه فقط کفش ها، بلکه کمربند مبارزه با خمینی را هم به دیوار آویخته اند، نیز باید وارد گود شوند. ایرج مصداقی به هیچکس رحم نمی کند و سرویس مجانی نمی دهد. در قاموس مصداقی رفاقت فی سبیل الله معنی ندارد، اگر با من نیستی پس با دشمن ( مجاهدین ) هستی! آنوقت نان و نمکی که با هم خورده ایم حرامت باد. همه باید وارد گود شوند! دوستی که در ایام سخت بدرد من نخورد به درد لای جرز هم نمی خورد.

بنشین به یادم شبی         ترکن از این می لبی        که یاد یاران خوش است
یادآور ایـن خسته را        کین مرغ پر بسته را      یاد بهـاران خوش است

ای بلبلان ، چون در این چمن         وقت گل رسد زین پائیز یاد آرید
چون بردمد آن بهار خوش             درکنار گل ، از ما نیز ، یاد آرید

 

شهنام گرامی، بسیار خوشحال شدم از اینکه بار دیگر یاد و خاطره مادر مرحوم و گرامیت را بزرگداشتی و ظلم هایی را که بر تو و او رفته است زنده کردی …ولی رفیق چه کنم که لوله اسلحه را نه به سمت دشمن، بلکه به سمت دشمن دشمن که در مقام قیاس دوستش می خوانند گرفته ای! آیا دشمن توبه کرده و اصلاح شده است و یا شما تغییر کرده اید؟! صحرای کربلایت، صغری و کبری ها و نتیجه گیری آخرت مرا ناخوداگاه به صحرای کربلای ۶۷ و راهروی مرگ گوهردشت کشاند. آنچنان شتابان که دچار سرگیجه و تحیّر و تهوّع شدم.

ناگاه خود را رو به دیوار با چشم بند در میان سربداران ۶۷، نشسته یافتم. در هر دو سو، یاران رو به دیوار چیده شده بودند و پاسداران مراقب بودند که کسی با دیگری حرف نزند، صدای منحوس ناصریان می آمد، برای هیئت مرگ مرتب جعبه جعبه شیرینی می آوردند، هر گروهی را که به سمت راهرو مرگ می بردند، ناصریان چون کودکی که از شادی در پوست خود نمی گنجید دست هایش را از خوشحالی به هم می مالید، همه چیز تیره و تار بود، بخصوص انتهای راهروی مرگ که یاران را دسته دسته برای حلق آویز شدن، به گناه سرخم نکردن در مقابل جانیان خمینی به سمت قتلگاه می بردند! حتما یادت می آید؟

دو صدا در میان آن همه هیاهو جلب توجه می کرد؛ یکی صدای خنده و قهقهه سربدارانی که مرگ را ریشخند می کردند و می کفتند: “شیر عسلی ها این طرف” ( مجاهدان شهید امیر سعیدی و بهزاد فتح زنجانی و … )

اما صدایی دیگر …

صدایی که انگار از قعر دوزخ می آمد مرا به خود آورد! صدای داود لشگری بود .با صدای بلند می گفت:

« همه (پاسداران) رو صدا کنید که بیایند، کسی جا نمونه ها… بعدآ نگید که به ما نگفتید و از قلم افتادیم، ما را صدا نکردید! همه باید بیاند، بدون استثنا، همه رو صدا و به خط کنید، خیلی اجر و قرب داره …عجّلوا …»

نمی دانم این صدا و آنچه که امروز دارد اتفاق می افتد، تلنگری را در ذهنت ایجاد می کند یا نه… آنروز داود لشگری همه پاسداران را دعوت می کرد که برای زدن آخرین لگد به زندانیان مجاهد، مبارز و مقاوم و کشیدن چهار پایه از زیر پای آنان بشتابند… تا همه آنها( پاسداران ) در آن جنایت شوم شریک شوند و کسی مبرّی و پاکیزه نماند. امروز هم ایرج مصداقی ( داود لشگری، ایرج لشگری و یا داود مصداقی چه فرقی می کند نام ها، چرا که مهم جنس هاست و عملکرد ها) همه را یکی یکی هل می دهد، که مبادا یادشان برود و برای زدن آخرین لگد به آرمانهای سربداران ۶۷ و بازماندگان آن قتل عام که در زندان لیبرتی هستند جا بمانند، عجّلوا …

آیا هدفی مشترک در اهداف آنروز لشگری و مصداقی نمی بینی؟ ایرج امروز تالی صادق و فرزند خلف همان داود لشگری است که تلاش دارد کار ناتمام او را به انجام رساند. همانطور که آنروز پاسداران پس از هر برگشت از حسینیه مرگ، با انبوهی ساعت، حلقه طلا و کاپشن و غیره فاتحانه بر می گشتند و سر اینکه غنایم هر کس چیست با هم مشاجره داشتند، امروز این مصداقی است که همه آن غنایم را می خواهد تک خوری کند.

راستی بگذار برای درد دل هم که شده به شما بگویم که من هم روزی پدری داشتم. اولین بار که بالاخره در بهمن ماه سال شصت، ملاقات تلفنی داشتیم. آنقدر نگران و دلواپس بسوی من در سالن ملاقاتی که شیشه ای قطور آنرا دو قسمت کرده بود می آمد که نزدیک بود با شیشه ما بین دو سالن تصادم کند و اگر دست تکان دادن های من و کنترل مادرم نبود نمی دانم چه اتفاقی می افتاد!

می گویند در قضایای قتل عام ۶۷و ممنوع الملاقات شدن ما زندانیان، او که نمازش به وقت سحر ترک نمی شد، به تلاوت قران می نشست و بتدریج آهنگ صدایش آنچنان محزون می گشت که دل سنگ را هم آب می کرد!

تازه برادر عزیزی هم داشتم که فقط دو سال از من بزرگتر بود… در سال 2003 و در سن ۴۲ سالگی، من دو تا سکته قلبی داشتم، چیز مهمی نبود و برای همین هم مدتها در سی سی یو بودم! انهم در غربت، هنوز جواب هم نداشتم و به لحاظ اقامتی بلا تکلیف بودم. سازمان مجاهدین در لیست تروریستی رفته بود، آمریکا و متحدین هم به عراق حمله کرده بودند، بلبشویی بود. با آنکه ارتش آزادیبخش اعلام بی طرفی کرده بود، نیروهای ائتلاف برای خنده و تفریح پایگاه های مجاهدین را موشک باران و بمباران کرده بودند. در هفده ژوئن 2003 هم نیروهای ضد تروریست فرانسه چون بیکار شده بودند و حوصله شان سر رفته بود به محل های استقرار مجاهدین حمله کرده بودند و خانم رجوی و تعداد زیادی را هم دستگیر کرده بودند.

من هم که در بیمارستان و به دور از جنجال ها بودم. دوستان و هم زنجیران مجاهدم نیز بیش از آن درگیر بودند که فرصت کنند به ملاقات من بیایند. تازه اگر هم می آمدند بوی دود می دادند! بوی دود مشعل های انسانی که قسم خورده بودند حتی اگر لازم شود با فروزان ساختن پیکر خویش مشعلی بسازند تا شب را بر سر شب پرستان و خفاشان خراب نمایند و میز معامله مماشاتگران و سور و ساتشان را به هم بریزند.

انموقع ها ایرج به اندازه پلیس فرانسه هم عقلش نمی رسید! آنروزها و یک دهه پیش، آنها کار ایرج را پیشه کردند و سخت پشیمان شدند، همه مجاهدین یکی یکی آزاد شدند، از لیست تروریستی مماشات هم درآمدند و تازه ایرج خان ما فیلش یاد هندوستان کرده است. دیر آمده است و می خواهد زود برود و از آنچه گذشت درس نیاموخت. آره در همان زمان بود که در اوج ناملایمات برادر ۴۴ ساله من هم فوت کرد.

سه درد آمد به جانم هر سه یکبار        غریبی و اسیری و غم یار!
غریبی و اسیری چاره دیره               غم یار و غم یار و غم یار ( بابا طاهر )

هر وقت به یاد پدر و برادر و سایر رفتگان در غربت خود و دیگران می افتم، خمینی و حامیان داخلی و خارجیش را هزاران بار لعنت می کنم و بدین شکل یادشان را گرامی می دارم. اگرچه یاد رفتگان عزیز تر از جان، لازم و واجب است و تسلی بخش …ولی…ولی ما از قتلگاه و جهنّم خمینی آمده ایم، در کنار بهترین و رشیدترین فرزندان خلق نفس کشیدیم، زندگی کردیم، همزنجیر، همدرد، همدم، هم پیمان و همراه شدیم، وای بر فراموشی و نسیان ما!

تازه فراموش نکنیم که چقدر من و تو خوشوقت بودیم که میتوانستیم گهگاهی با خانواده تلفنی و یا از نزدیک دیدار کنیم، حال آنکه همزنجیرانمان که پس از رهایی از زندان خمینی خیلی زود به ارتش آزادیبخش پیوستند، همه چیز خود را در طبق اخلاص تقدیم به خلقی نمودند تا بعد از آن، دیگر پدران، مادران،… برای فرزندان و خویشانشان به سوگ و عزا ننشینند…. من و تو جاخالی دادیم و آنها تا ته خط رفتند و تازه گله هم داریم!

ياران من بياييد با دردهايتان، و بار دردهايتان را در زخم قلب من بتكانيد
من زنده ام به رنج، مي سوزدم چراغ تن از درد ( احمد شاملو)

آنها رفتند تا به تعبیر تو: کاش این همه رنجی که ما و شما کشیدیم به نتیجه‌ برسد و یا لااقل نوید روزهای بهتری را بدهد. بقول همبند مشترکمان محمود رویایی، قدر رنج هایمان را که همانا گنج هایمان است بدانیم و آین گنج را ارزان نفروشیم…

شنیدم گوسفندی را بزرگی        رهانید از دهان و چنگ گرگی

روان گوسفند از وی بنالید        شبانگه کارد بر حلقش بمالید

ولیکن عاقبت گرگم تو بودی     که از چنگال گرگم در ربودی

ایرج امروز هم همچون گذشته، نهایت تلاش را دارد که ظاهرآ با کمک کردن به کیس پناهندگی و هموار کردن سفر برخی از زندانیان و پناهجویان از ترکیه و جاهای دیگر به لطف سازمانهای خاکستری حقوق بشری… گروگانهایی را که بی پناه در گوشه و کنار جهان به دنبال مفری می گردند بیابد تا نمک گیرشان کند و برای بازی خود یارگیری کند و به عبارت دیگر در به در به دنبال گوسفندان خویش است. برای سر پا ماندن این بیزینس و تجارت خون، گروگان ها و مهره های جدید مورد نیاز است. مطمنّم شما ها برای وی ابزاری بیش نیستید و بهای شما در نزد وی از ارزش فردی که بیش از هشت بار در گزارش ۹۲ به وی اشاره می کند و رگ گردنش باد می کند و دیوانه وار داعیه خونخواهی وی را دارد امّا در خفا او را شارلاتان و پاچه ورمالیده یاد می کند بیشتر نیست و نخواهد بود.

در این بازی خونین، ایرج ( همچون داود لشگری ) نهایت تلاش را خواهد کرد که همه را چون خود آلوده سازد، تا همه شریک جرم گردند و از قبح کار خیانت بار خویش بکاهد. وقتی در حال غرق شدن است، به هیچکس رحم و مروتی روا نخواهد داشت. او همه را با خود غرق خواهد کرد و چقدر سخت خواهد بود خسرالدنیا و الاخره شدن… هر چیزی که خوار آید، یک روزی به کار آید

در این چند سال، ایرج تا توانست، به اشکال مختلف، برخی افراد را وامدار خود کرد (که خود داستانها دارد) تا بلکه در چنین روزی به کار آیند. البته تمام آن کمک ها صرفا به خاطر رضای خدا است، همچنانکه گربه فقط به خاطر رضای خدا موش می گیرد و هیچ سود شخصی هم در کار نیست. طرفه آنکه نباید فراموش کرد: در دیزی باز است… پس حیای گربه کجا رفته است؟

کسی که به ایرج وامدار است، اسیری است که همچون دوران برده داری نباید از آقا و صاحب و امیرالمومنین خود سرپیچی نماید، بلکه باید غلامی حلقه به گوش، مطیع و نجیب! باشد. چه اهمیتی دارد که ما در قرن بیست و یکم هستیم و یا قرن هجده و نوزده.

این دستگاه حساب و کتاب دارد، خرج دارد، خونه خاله که نیست. در اینجا نمک و نمکدان خیلی مقدس است و نمک خوردن و نمکدان را شکاندن، گناهی کبیره و نا بخشودنی. از ریختن خون مظلوم می شود گذشت، ولی نمکدان شکستن! هرگز! اگر کسی از این بردگان عصیان کرد و بر علیه صاحب چیزکی گفت، وزیر نمک دان ها که خیلی هم حسابدان، قدر قدرت، قوی شوکت و بی انعطاف است، سخت بر آشفته خواهد شد و آنگاه باید به یکی یکی بردگان با تازیانه یادآور شود که چقدر به آقا! مدیون و مقروض هستند و نزد ایشان چک و سفته دارند! من چقدر سعادتمندم که شخصا دینی به ایرج ندارم، چرا که در این صورت بنده آزاد محسوب نمی شدم تا امروز بتوانم از آقا و مولایمان انتقاد کنم!

روی سخن در اینجا با دوستانی است که هنوز ایرج فرصت نیافته با زبان بی زبانی و چرب زبانی و ننه من غریبم آنان را به بهانه نوشتن راجع به مادر جان، عمّه جان، خاله جان، داماد جان و عروس جان و خواهر و برادر و هر آنچه جان است، برای زدن لگد آخر به آرمانهای سربداران ۶۷و یاران اشرف نشانشان در لیبرتی، وارد حسینیه و راهروی مرگ ( پژواک ) نماید. هنوز هستند یارانی که ایرج چشم طمع به نام و اعتبار آنها به عنوان زندانی سیاسی دارد. من به عنوان یکی از همزنجیران سابق سربداران که هنوز بر عهد و وفای خود بر آنان پای می فشارد و حاضر به هیچ معامله ای بر سر خون آنان نیست، به این دوستان یاد آور میشوم که هوشیار باشند تا مبادا ایرج آنان را هم چون برخی دوستان ساده دل، وارد بازی خون و گوشت جلو سنگرش نماید.

هر بیشه گمان مبر که خالیست       باشد که پلنگ خفته باشد

اینرا با قاطعیّت می گویم ما همرزمان و بازماندگان یاران سربدار و یارانی که صدای شلیک تیرهای خلاصشان همچنان در گوش هایمان طنین انداز است اجازه نخواهیم داد، دشمن ، سنگر زندان را توسط برخی خود فروشان و یا ساده اندیشان به هر بهانه ای فتح کند .ما تا آخر از آرمانها و باورهای یارانمان که همه چیز خود را فدای آن کردند، دفاع خواهیم کرد. دشمن باور کند که تا آخر ایستاده ایم، با هیچ کسی در این بازی خون تعارف نداریم و برای حضور در این میدان نبرد “حاضر ، حاضر ، حاضر” می گوییم.

از قهرمانان و رزمندگان وطن در لیبرتی، آلبانی، اوین، قزلحصار و جای جای ایران و جهان حمایت کنیم.

نیست تردید زمستان گذرد…

سلام بر آزادی – پاینده ایران
رضا فلّاحی از زندانیان دهه شصت و از بازماندگان قتل عام سال۱۳۶۷