مصطفی نادری: پروژه هاي انهدام يك جنبش و خط سرخ مقاومت

مصطفی نادریيك گواهي سرخ فام از يازده سال زندان در شكنجه گاههاي خميني

 

ايرج مصداقي بيهوده تلاش ميكند خود را يك «منتقد جدي» مجاهدين و مخالف رژيم جلوه دهد اما در واقع شما با يك تواب خائن روبرو هستيد كه در همان سال اول با جلادان تا حد شركت و همدستي فعال در فرماندهي گروه ضربت دادستاني اوين براي دستگيري و شكار مجاهدين  همكاري كرده، در جريان قتل عامها با نوشتن چند انزجار نامه در گريزي بزدلانه و خائنانه از مرگ  به قيمت دم تيغ دادن يارانش، جان بدر برده و اكنون تشنه به خون مسعود رجوي است. در سراپاي نوشته اش همان شقاوت و بي حد و مرز لاجوردي و شكنجه گران اوين موج ميزند. زنده ماندن مسعود را بر نمي تابد….
• اما مخاطب اصلي نامه، نه مسعود كه تاثيري بر او ندارد، بلكه مجاهدان او و ياران اشرف نشانش هستند كه از زندان اوين و زندان بزرگ ايران تا اشرف و زندان ليبرتي و در كشورهاي مختلف جهان با دشمن سرجنگ دارند و «برة لاجوردي» مي خواهد سر به تن آنها نباشد و تشكيلات و سازمانشان هم زير موشكهاي رژيم و شليك مالكي و ترفندهاي كوبلر ازهم بپاشد.
• بارها پدرطالقاني را به ياد آوردم كه مي‌گفت « در مقابل اين شكنجه چي ها و بازجوهايي كه خودتان ميشناسيد و ديدهايد از نزديك، وقتي اسم مجاهدين برده ميشد اعصاب اينها به هم ميلرزيد و كنترلشان را از دست ميدادند. اين دليل بر قدرت عقيده و ايمان به حق است. از اسم مسعود رجوي وحشت داشتند، از اسم خياباني وحشت داشتند».
 •من به عنوان يك هوادار سازمان به زندان افتادم. در مقابل شكنجه ها، هرگز به توبه و انزجار نامه و توهين به شهدا نزديك نشدم. درمقابل آنچه كه از مقاومت زندانيان مجاهد و شهدا به چشم ديده ام و درمقابل سازمان و رهبري كه تبلور اين رنجها و شكنجه ها و خونهاي نثارشده براي آزادي هستند و درس مقاومت براي آزادي را از آنها ياد گرفته ام، تا بُن استخوان شرمسارم…..
•  احساس مي كنم كه هرقدر در زندان ايستادگي كردم و تن به تسليم ندادم بر من افزوده شد و انگيزه و آگاهي هاي مبارزاتيم رشد كرد و اين درنتيجة مبارزة سازمان و شهيدان و زندانياني بود كه جلو چشمانم زير شكنجه ها خندان و پرروحيه به شهادت رسيدند. مي دانم كه اين بدهكاري و ديني كه برگردن من هست فقط يك بحث اخلاقي نيست، بلكه وظايفي است كه بايد در مبارزه با رژيم و رهايي مردم آن را محقق كنم.

در سايت آفتابكاران و همبستگي «بيانية جمعي از زندانيان سياسي ازبند رسته زندانهاي خميني در مورد ياوه گوييهاي ايرج مصداقي» را ديدم و در دل به آنها درود فرستادم. به خاطر گواهي برحق آنها و نگاهباني از خون شهيدان و برملا كردن مزدوري در راستاي اهداف وزارت اطلاعات رژيم آخوندي، و مخصوصاً اينكه اعلام كردند: «سر بريدن مقاومت خونين مردم ايران در پاي ديکتاتوري وحشي آخوندي را به شدت محکوم کرده و آن را انجام وظيفه در امتداد چشمک و چراغي آشکار به رژيم ولايت ميدانيم».
احساس كردم بايد حرف دلم را در بارة پروژه هاي انهدام يك جنبش و خط سرخ مقاومت، با هموطناني كه اين سطور را ميخوانند در ميان بگذارم. راستي كه به قول اشرف شهيدان جهان خبردار نشد كه در ايران و مخصوصاً زندانهاي خميني چه گذشت.
از آنجا كه هنوز هيولا و عفريته بر ميهنم حكومت ميكند، در آنچه مي نويسم، پيشاپيش سوگند ميخورم هيچ آرزويي جز جنگيدن و مجاهد ماندن و مجاهد مردن ندارم و از خدا طلب ميكنم كه مرا در اين سوگند روسفيد كند.
من، مصطفي نادري، از سال 60 تا 71 (درسال66 بعد از پايان حكمم آزاد ولي سه ماه بعد دوباره دستگير شدم) در زندانهاي خميني شاهد جنايات اين دهة سراسر قتل عام و نسل كشي مجاهدين بوده ام. اطلاع هموطنانم را درباره دروغها، تحريفها و لجن پراكنيهاي تواب خود فروخته ( ايرج مصداقي) و آنچه تحت عنوان خاطرات زندان يا نامه سرگشاده به مسعود رجوي نوشته است، لازم مي بينم.
ياد شهيداني كه با آنها همرزم و هم بند بوده ام، مخصوصا مهدي و ثوقيان كه در قيام 5مهر سال 60 در تهران با هم بوديم و هردو در اواخر مهر يا اوايل آبان 60 در پيچ شميران دستگير شديم و او در قتل عامهاي سال 67 به شرف شهادت رسيد، همواره با من است. هميشه در برابر اين خونهاي پاك خود را شرمسار و متعهد مي بينم و از خدا مي خواهم كه بتوانم تا آخرين نفس و آخرين قطره خون به اين عهد و پيمان وفاكنم.

قتل عامهاي سال67
ابتدا مختصري در مورد چگونگي نجات خودم از قتل عام سال 67 كه خميني فتواي كشتار جمعي مجاهدين سرموضع را صادر كرد، توضيح ميدهم.
از چند ماه  قبل از قتل عامها، من در انفرادي و زير بازجويي و شكنجه مستمر بودم و اطلاعات يكي از بستگانم را از من ميخواستند كه به خاطر انجام يك عمليات تحت تعقيب آنها بود. همزمان با شروع اعدامها در اوايل مرداد به علت خونريزي كليه هايم  از درد شديد درانفرادي بيهوش شدم. پاسداري كه صبحها براي چاي دادن به سلولها سرمي زد، من را درحال بيهوشي و افتاده در سلول مي بيند و باهمان چرخ توزيع چاي به بهداري منتقل مي كند. به خاطر ضعف جسمي و تزريق مرفين براي درد شديدي كه داشتم مرتب بيهوش ميشدم. وقتي يكبار به هوش آمدم، ديدم سُرُم از دستم خارج شده و مايع آن روي زيرپيراهن پاشيده شده بود. قسمت سوزن هنوز در دستم بود و به خاطر همين خون بيرون زده بود و همه جا خوني بود و معلوم بود كه كسي نيامده سربزند. به نظرم آن قدر دركارهاي قتل عام و كشتار مشغول بودند كه همه چيز ديگر را ول كرده بودند. وقتي از بيهوشي بيرون آمده بودم، از روي دانه هاي تفاله چاي كه روي لباسهايم بود، فهميدم كه با چرخ چاي مرا به بهداري آورده اند. يك زنداني كه اتهام غير سياسي (سرقت مسلحانه) داشت، كنارم روي تخت ديگري بود. با وجود اينكه پاراواني از پارچه سفيد بين ما بود، وي از حركات من متوجه شد كه به هوش هستم و اسم مرا سؤال كرد و وقتي جواب دادم و اسم و فاميليم را به وي گفتم، گفت كه چند بار اينجا آمدند و تو را صدا زدند و من نميدانستم كه تو هستي . حتما در آن زمان كه براي صدا زدن آمده بودند، من كاملا بيهوش بوده و متوجه هيچ چيز نشده بودم. بعدا حدس زدم كه شايد اين صدا زدن براي بردن به دادگاه قتل عام بوده و شايد هم براي بازجويي بوده است.
بعد از چند روز از درمانگاه من را به سلول انفرادي بر گرداندند. به دليل مسكنهاي قوي كه مصرف كرده بودم سرگيجه داشتم و نميتوانستم خوب راه بروم و از راهرو كه عبور كردم در هاي سلولها در دوطرف راهرو  همه باز بود و ساكهاي بچه ها جلو درها بود. روز بعد درحاليكه درسلول انفرادي خودم بودم، صداي باز و بسته شدن درها را شنيدم و بعد از مدتي سكوت دوباره حاكم شد. دو نفر كه درسلولهاي نزديك من بودند از زير در با هم صحبت ميكردند، يكي به ديگري ميگفت كه من تقاضاي عفو پر نكردم، و ديگري جواب داد من هم پرنكردم. غروب آن روز دوباره صداي بازشدن درهاي سلولهاي انفرادي را شنيدم، چند لحظه بعد صداي در زدن به درب  يك سلول را شنيدم كه زنداني داخل سلول مي گفت مرا يادتان رفته ببريد، من از زير در گوش ميكردم و متوجه شدم كه پاسدار دريچه سلول وي را بازكرد و اسم او را سؤال كرد. او گفت من يعقوب حسني هستم، من يعقوب را در سال 61 در  بند عمومي واحد يك قزل حصار ديده بودم و او را ميشناختم. پاسدار به يعقوب گفت كه چشم بند بزن و بيا بيرون. در همان لحظه اي كه يعقوب را از سلول بيرون آورد، صداي قاسم ديانت را هم شنيدم كه به يعقوب مي گفت خوشحالم كه در اين آخرين لحظات با تو هستم، بعد صداي پاسدار را شنيدم كه گفت با هم حرف نزنيد وگرنه همينجا حسابتان را مي رسم. بعد صداي پاي پاسدار آمد كه آنها را برد و بعد وقتي در «در بسته»  بودم، فهميدم كه يعقوب و قاسم را در همان شب اعدام كرده بودند.

اتاق در بسته و سالن 6 اوين
چند روز بعد مرا  به بند 325 اتاق «در بسته» بردند كه در آن جا حدود سي نفر بوديم.  از چند نفر سوال كردم كه بچه ها كجا هستند و چه  شده است؟ گفتند كه همه را پيش هيأت عفو بردند و آنهايي كه تقاضاي عفو نكردند، اعدام شدند. در اين جا بود كه فهميدم همه بچه هايي كه ساكهايشان دم در سلولهاي انفرادي بوده و هنگام آمدن از بهداري آنها را ديده بودم، اعدام شده اند. تقريبا از جلو 60 سلول رد شده بودم  كه درهاي همه آنها باز و ساكها جلو در بود و اسامي افراد روي ساكها نوشته شده بود. از آن جا كه حالم خيلي بد بود هيچ كدام از اسامي روي ساكها در ذهنم نمانده است .
بعد از دو سه هفته در شهريور 67ما را از اتاق «در بسته» به سالن شماره 6 اوين بردند كه تقريبا پر بود و 200 نفر را از جاهاي مختلف به آن جا آورده بودند.  تقريبا يك هفته بعد،  يك روز ساعت 5 بعدازظهر بود كه يك پاسدار آمد و اسامي من و 21نفر ديگر را خواند كه براي رفتن به دادگاه آماده باشيم . اما تا ساعت 10 شب دنبال ما نيامدند. ديگر آخرشب شده بود و من خوابيدم. يادم هست كه محمد راپوتان كه جزو ما 22نفر بود ، به من گفت كه توچقدر بي‌خيال هستي ، امشب مي خواهند ما را براي اعدام ببرند و تو خوابيده اي. و به شوخي گفت بهتراست نمازت را بخواني، من به او گفتم كه نماز مغرب وعشا را خوانده ام. ساعت 11 بچه ها بيدارم كردند وگفتند ما را صدا كردند. من چون تجربه قبلي از اعدام مصنوعي داشتم، شب شام نخوردم و سعي كردم  كه آب هم نخورم، ما  كه در اتاقهاي مختلف سالن 6 بوديم به راهرو سالن آمديم و ساير زندانيان هم به راهرو مي آمدند و با ما خداحافظي مي كردند. وقتي از در بند خارج مي شديم  به ما چشم بند زدند و مارا با ميني بوس به محل ديگري كه فكرمي كنم دادستاني بود، بردند. درآنجا دريك راهرو نشاندند و  تقريبا 5 تا 6ساعت در آنجا نشستيم ولي خبري نشد و ديگر نزديك صبح بود كه مارا به سالن 6 برگرداندند. يك هفته بعد كه ديگر اويل مهر بود مجددا همين ريل تكرارشد و باز مارا به سالن 6 برگرداندند و ديگر خبري از دادگاه نشد.
فضاي ما كه دو بار ما را ازسالن 6 به راهرو دادگاه بردند، اين طور بود كه براي خودمان اعدام را بريده بوديم و سر اين موضوع با هم شوخي ميكرديم و  اصلا فضاي ترس و دلهره نداشتيم چرا كه همه در اين مدت 6-7 سال تجارب زيادي داشتيم ، يادم مي آيد كه ساعت 5  كه در سالن ما را  براي دادگاه صدا كردند، دو نفر با هم صحبت ميكردند كه اسم آنها يادم نيست، يكي كه اسمش در ليست نبود، به آن ديگري كه اسمش در ليست اعداميها بود ، دلداري ميداد ولي فردي كه اسمش در ليست بود با روحيه بالا ميگفت مرگ تا زماني كه آن را قبول نكردي سخت است، ولي بعد كه قبول كردي خيلي شيرين است. و بعد هم خنديد. اين جمله او در ذهنم ماند چرا كه قبلا اعدام مصنوعي شده بودم و اين مرحله را گذرانده بودم و ميدانستم كه واقعيت دارد و از روي خودم ميتوانستم او را باور كنم. من تا اواخر سال 68 درهمين بند6 بودم و از آن جا به گوهردشت منتقل شدم.

انتقاد يا كين توزي؟
در مورد نامه سرگشاده ايرج مصداقي و مطالبي كه تحت عنوان خاطرات زندان نوشته، به عنوان كسي كه بيش از10سال تجربه زندانهاي رژيم خميني را داشته، مي گويم اين نوشته ها آكنده از تحريف و كتمان حقيقت،  قلب واقعيت و دروغ و وارونه گويي است كه به نمونه هايي از آنها دراين مقاله خواهم پرداخت. اما پيش از آن بايد اشاره كنم كه درخلال همة اينها، حرف  اصلي مصداقي مثل هر تواب ديگر، با ما ، از زندان اوين تا زندان ليبرتي، هميشه كوبيدن اصل مقاومت و سر آن بوده است. بازجوها و توابها هميشه مي گفتند و گويند كه شما چرا فريب مسعود رجوي را مي خوريد كه شما را زير شكنجه و اعدام مي فرستد و خودش اينجا نيست؟ چرا بيخودي مقاومت مي كنيد و خودتان را به كشتن مي دهيد و به جايي هم نمي رسيد؟ چرا اين سختيها و شكنجه ها را تحمل مي كنيد؟  چرا مي گوييد در زندان و  رو در روي  بازجو و جلاد بايد برسر موضع خود ايستاد؟ چرا نبايد با نوشتن يك توبه نامه از زندان بيرون آمد و جان خود را نجات داد ؟  چرا تشكيلات داريد و به  الزامات و ضوابط آن پايبند هستيد؟ چرا مثل خيليها تشكيلاتتان را منحل نمي كنيد؟ چرا دست به انقلاب ايدئولوژيك دروني زده ايد؟ چرا دراين سالها در اشرف ايستادگي كرديد و از ده سال پيش كه در عراق جنگ شد آن جا را ترك نكرديد؟ و …
البته در پاسخ به همه اين سؤالها كه طبعا هرمجاهدي كه قيمتش را داده، ده بار بيشتر از خودش پرسيده، مجاهدين ومقاومت ايران خيلي روشنگري كرده اند و من هم مي توانم صفحات زيادي بنويسم كه طبعا براي هر فردي كه از مسايل مقاومت در برابر رژيم آخوندي مطلع نيست، بسيار مفيد ولازم است. اما تا آن جا كه به حرفهاي توابان برمي گردد، فكرنمي كنم در اين مورد ابهام و سوالي باشد. بحث برسر سياستي مشخص است كه به طور كين توزانه و خائنانه مي خواهد به مقاومت سازمانيافته و سازش ناپذير در برابر فاشيسم مذهبي حاكم ضربه بزند. ولي آن را تحت عنوان «منتقدجدي» پرده پوشي مي كند. درحاليكه بين  انتقاد و دشمني و كين توزي تفاوت بسيار است. يكي هرچند نظرش متفاوت باشد يا حتي درست نباشد، ولي هدفش و جهت گيريش تقويت و تصحيح و تكميل كار يك جنبش مقاومت در زير سركوب وحشيانه دشمن است. ديگري هدفش و جهت گيريش تخطئه و نامشروع كردن و درهم شكستن و زمينه سازي براي «تسهيل» سركوب و كشتار اين جنبش است. او منتقد نيست، بلكه دشمن جنبش مقاومت است . منتها از آن جا كه اين دشمني مشروعيت ندارد و مردم از آن نفرت دارند، آن را پردهپوشي مي كند.
مصداقي همان اول مي نويسد: «در توصيف خط مشي خودم بايستي بگويم من منتقد جدي مجاهدين هستم و دشمن آشتي‌ناپذير رژيم». كه  اين «كد مشترك»ي است كه هم در سالهايي كه زندان بودم  در حرف توابان و خدمتگزاران جلادان شاهدش بوده ام و هم در شرايط كنوني شاهد تكرار آن در لجن پراكنيهاي سايتهاي وزارت اطلاعات هستم و جالب است كه، براي فرار به جلو، اغلب آنها بلافاصله حرف شناخته شده ديگر وزارت را تكرار مي كنند و مي گويند : «مجاهدين هركس را كه مخالف و منتقد آنها باشد متهم مي كنند كه مال وزرات اطلاعات است» و اين «كد» را هم من مي شناسم و مي دانم كه سفارش مشخص وزارت به همين سايتها وخدمتگزاران است. اما موضوع  درصحنة سياسي روشن است و هركس بيطرفانه و منصفانه قضاوت كند، مي تواند دشمني را از دوستي، و انتقاد را از تلاش براي شكستن و تسهيل سركوب، تشخيص دهد و نمي توان،  با فرار به جلو يا مظلوم بازي كاذب، آب را گل آلود كرد.
من به عنوان كسي كه زنداني بوده و علاوه بر نوشته هاي مصداقي درمورد مقاومت مجاهدين در اشرف يا در زندان ليبرتي،  نوشته هايش درمورد زندانهاي اوين و گوهر دشت و قزل حصار را هم خوانده است، مي خواهم به هموطنان بگويم كه مواضع مصداقي درست برعكس چيزيست كه در توصيف خودش مي خواهد بقبولاند. مواضع او، هم در رابطه با مقاومت كردن مجاهدين در برابر جلادان در زندان اوين و ديگر زندانهاي رژيم و هم در رابطه با مقاومت كردن مجاهدين در زندان ليبرتي ، يا در شرايط محاصره و حملات سركوبگرانه در اشرف، نه «انتقاد» ، بلكه كين توزي و «دشمني» آشكار و «سياستي جنايتكارانه» به موازات «جنايت سياسيِ» صورت گرفته عليه مجاهدين، و كاملا در خط دشمن است.

قيچي دو لبه :كوبيدن« سر» و« نجات بدنه»
مشخصا درمورد نامه سرگشادة مصداقي اولين چيزي كه ذهنم را گرفت همنوايي و هماهنگي آن با حمله موشكي به ليبرتي و مخصوصا حمله حساب شده به «سر» و «بدنه » مقاومت بود كه البته از اول جنگ آمريكا در عراق، انجمن نجات وزرات برايش اعلاميه در منطقه پخش ميكرد و خامنه اي هم  تيمهاي ويژه به عراق فرستاده بود . او ايستادگي و پايداري مجاهدين برسر حقوقشان دراشرف و ليبرتي را مثل همه توابها و بازجوها به عنوان يك كار بيهوده مي كوبد و حرفش اين است كه مجاهدين در آنجا فريب برادر مسعود را خورده اند و به خود برادر هم با رويكرد و لحني كه فقط از يك بازجو و توابي كه همدست قاتل است برمي آيد، مي نويسد: «چرا شما و مريم … نمانديد تا چنانچه لازم شد ” تا آخرين نفر” كشته شويد-صفحه185» و«چه ايرادي داشت همچون ”حسين” در كربلا ”سرور شهيدان” ميشديد؟ يا در صورت دستگيري احتمالي مقاومتي حماسي در زير شكنجه و … نشان ميداديد-صفحه186»
ازلحاظ هماهنگي زماني هم قابل توجه است كه حمله موشكي در 21بهمن 91 تشكيلات مجاهدين در ليبرتي را هدف گرفت و لجن نامه مصداقي هم «باعجله» براي 19بهمن 91 آماده شليك شده بود. مصداقي تلاش كرده اين همزماني را لا پوشاني كند. او مي نويسد:  « نامه‌‌ي طولاني‌اي را که در ادامه مي‌‌آيد با عجله و در مدت هشت روز نوشتم و چهار روز به ويراستاري و تدوين آن گذشت. قصد داشتم روز ۱۹ بهمن سال گذشته منتشر کنم که به خاطر پيگيري بيماري‌ام، خوشبختانه انتشار آن دو روز به تعويق افتاد و حمله‌ي بي‌رحمانه‌ي تروريستي عوامل رژيم به «ليبرتي» و کشتار مجاهدين بي‌دفاع باعث شد که از انتشار آن موقتاً صرف‌نظر کرده و دست‌نگهدارم.[چون خيلي بي ريخت بود] در توصيف خط مشي خودم بايستي بگويم من منتقد جدي مجاهدين هستم و دشمن آشتي‌ناپذير رژيم. جنبه‌ي انتقادي کارم نبايستي سايه‌اي بر وجه مبارزاتي فعاليت‌هايم عليه رژيم غدار حاکم بر کشورمان بياندازد و جنايات آن‌ها را تحت الشعاع خود قرار دهد. به همين دليل در بحبوحه‌ي حمله‌ موشکي جنايتکارانه به «ليبرتي»، مطلبي در چرايي حمله‌ي رژيم و محکوميت آن نوشتم. در آن‌جا از طرح انتقاداتم نسبت به سياست پافشاري بر ماندن در عراق خودداري کردم. چون در آن لحظه محکوميت جنايت رژيم برايم مهم بود».
با اين توضيحات و ازطريق بازي با كلمات و خوشبختي و بدبختي بيماري ، مصداقي مي خواهد يك واقعيت سياسي را بپوشاند. اين سياست كه به موازات حملات وحشيانه به مجاهدين چه در اشرف و چه درليبرتي عمل كرده و كاملا درخدمت سركوب و كشتار آنها بوده، به موازات حملات ( كمي قبل و بخصوص بعد از حملات ) مشروعيت پايداري مجاهدين برسر حقوقشان در اشرف و « زندان ليبرتي » را -كه چيزي نيست جز مقاومت يك جنبش براي ابتدايي ترين حقوق شناخته شده انساني و بين المللي و حفظ موجوديت او –  با رذيلانه ترين كلمات به باد حمله مي گيرد و اصرار هم دارد كه حمله كننده مخالف رژيم است تا حملاتش  در تضعيف و انهدام  مقاومتِ متشكل و سازمانيافتة مجاهدين  بيشتر تأثير بگذارد. زيرا مارك عدم مشروعيت يا بيهودگي و فساد عليه مجاهدين از زبان رژيم را كسي قبول نمي كند.
دراين ايام به مواضع كوبلر نگاه كنيد. او و هم چنين زنش بلافاصله بعد از حمله موشكي و درحاليكه مسأله مبرم امنيتي در اين زندان موشك خورده با 8شهيد و صد مجروح جديد و صدها مجروح ديگر را به فراموشي سپرده بودند، شروع به «انتقاد» و «طرح مشكل»ي به نام ساختار تشكيلات مجاهدين كردند. آنها درحاليكه مجاهد شهيد حميد ربيع را براي نجات جانش به المان نبردند، مدعي هستند كه هيچ دشمني با مجاهدين ندارند و اين حرفها را صرفا براي نجات جان مجاهدين مطرح مي كنند. آيا كوبلر و عيال مربوطه راست مي‌گويند؟ هزاران پارلمانتر و شخصيت انساندوست بين المللي مي گويند او دروغ مي گويد. عملكرد او و خط مشي او در جهت كمك به رژيم و مالكي براي زندانسازي و انهدام تشكيلات سازمان مجاهدين درعراق است . دروغهاي او و حمله موشكي لبه هاي قيچ واحدي هستند كه دراين شرايط مشخص به كار افتاده اند. كوبلر دروغ  مي گويد كه به عنوان يك شهروند اروپايي دلش براي حقوق بشر اعضاي مجاهدين سوخته است. به همين انداز و جدي تر از اين، من مي گويم كه ايرج مصداقي هم دروغ مي گويد. او منتقد مجاهدين نيست، اين صرفا سرپوش وفريب است. او و لجن نامه او بخشي و حلقه يي از  پروژة انهدام تشكيلات مجاهدين است كه از يك سو با شليك موشك و كين توزيهاي صادق محمد كاظم (دژخيم عراقي) و ازسوي ديگر با كينه كشي 320صفحه يي در لجن نامه مصداقي رو برو هستند.

استراتژي «جداسازي بدنه گروهك از مركزيت»
اينجاست كه در ذهن من صداي تيربارانها و تيرخلاصها و قتل عامهاي سال 60 و نوحه ها و لجن پراكنيهاي بلندگوهاي اوين، با صداي بلندگوهاي« خانوادگي» وزارت اطلاعات در اطراف اشرف و صفير موشك باران ليبرتي فرقي با هم ندارند و همگي انها طي  بيش از سه دهه به طور مستمر انهدام تشكيلات مجاهدين را دنبال كرده است.
بين اصرار بازجوها وجلادان خميني براي تغيير نام مجاهدين به منافقين و اينكه «انزجار نامه از مجاهدين بنويسيد تا زنده بمانيد» درسال 67، با حملات6و7مرداد88 و19فروردين90و21بهمن 91 و كشتار مجاهدين دراشرف وليبرتي، همراه با طرحهاي انحلال سازمان و رگبار لجن پراكنيها و كارزار شيطان سازي و كوبيدن مناسبات مجاهدين، چه فرقي هست؟
بين حرف سي سال پيش خميني دجال كه مي گفت اينها  خودشان خودشان را شكنجه مي كنند و هيأت تحقيق در مورد شكنجه را رد ميكرد با گفتمان كنوني و زارت اطلاعات و بوقهايِ استعماريِ همنواي با آن و دروغهاي كوبلر و زنش  بعد از حمله موشكي، كه مي خواهند مجاهدين و رهبريشان را مسئول و مقصر معرفي كنند و حتي ممنوعيت تردد ليبرتي را هم به گردن خودمان بياندازند، چه فرقي هست؟
از يك طرف مي گويند استراتژي مجاهدين شكست خورده و از تشكيلات ما چيزي باقي نمانده، ازطرف ديگر با تمام قوا براي كوبيدن و انهدام همين تشكيلات بسيج مي شوند. من يادم هست كه در مهرماه سال 60 كه هنوز دستگير نشده بودم رفسنجاني مي گفت 90درصد مجاهدين ضربه خورده اند و در فروغ جاويدان هم پايان كارمان را اعلام كردند و بعد از جنگ عراق هم برايمان مجلس ترحيم گرفتند كه نه پايگاهي در جامعه ايران دارند و نه از سلاحها و تشكيلاتشان چيزي باقيمانده است. اما از همان زمان شروع  پايداري اشرفيها، استراتژي «حذف صورت مسأله تشكيلات مجاهدين» را با قيچي«ابزار ديپلوماسي رسمي يعني وزارت امور خارجه» و « ابزار ديپلوماسي امنيتي يعني وزارت اطلاعات » اعلام كردند. خبرگزاري رسمي رژيم ( ايرنا ) در روز 25آذر82  ازقول مقام امنيتي رژيم نوشت: «هدف محوري جمهوري اسلامي  ايران مي بايست پاك كردن و حذف صورت مسأله اين تشكيلات تروريستي باشد. اثرات نا امني و منفي اين گروهك نه تنها امنيت داخلي ايران بلكه امنيت منطقه را به خطر مي‏اندازد. استراتژي جمهوري اسلامي ايران جداسازي بدنه گروهك از مركزيت و پذيرش عمده قوايي (است) كه پياده نظام اين گروهك بود‏ه‏اند و نيز بازگشت و تخفيف براي اعضاي اين گروهك از يك طرف پافشاري و تأكيد بر ضرورت محاكمه و مجازات عناصر اصلي و محوري اين سازمان از طريق فعاليتهاي رسمي و ديپلوماسي امنيتي از طرف ديگر، مي‏تواند بهترين رويكرد ايران در قبال منافقين باشد».
با همين ديپلوماسي امنيتي بود كه كودتاي 17ژوئن 2003 را با استخدام توابان بريده مزدور براي شيطان سازيهاي قبل از حمله، ترتيب دادند و چند سال بعد سردبير ژورنال دو ديمانش،كه درساختمان وزارت خارجه رژيم شاهد مذاكرات دوويلپن- خرازي بود، جزئيات آن مذاكرات را افشاكرد.

بحران سرنگوني و اولويتهاي نظام
حالا هم كه بحران سرنگوني و شقه نظام ولايت فقيه بالاگرفته و خروج مجاهدين از ليست آمريكا موضوع آلترناتيو و راه حل آينده ايران را جدي كرده و پايداري اشرفيها و بين المللي شدن موضوع اشرف و ليبرتي توطئه كوبلر را رسوا كرده، چنگ زدن به هر خس وخاشاكي براي «حذف صورت مسأله تشكيلات مجاهدين»، به اولويت «ديپلوماسي امنيتي» رژيم تبديل شده است.
ايرج مصداقي در مورد همزمان بودن نوشتن لجن نامه اش با حمله موشكي ، ادعا مي كند به خاطر اينكه نوشته اش  با اين جنايت همسو نشود آن را عقب انداخته است، اما چند سطر بعد همسويي مشخص آن را با سياستي كه همراه با حمله موشكي، ساختار تشكيلاتي و سياستها و روشهاي مجاهدين را به عنوان مسئول و مقصر مشكلات مجاهدين به زير ضرب مي برد و درحال حاضر اولويت دستگاه گفتمان سازي و بسيج رژيم است، برملاكرده و مي نويسد: «وقتي محمد اقبال يکي از اعضاي مجاهدين به تأسي از شما به شکل ناپسند با ادبياتي به شدت موهن و زشت به موضع‌گيري عليه خواهرانش ”عاطفه“ و ”عفت“ پرداخت، و به ويژه ”عاطفه“را در کنار لاجوردي و حاج‌داوود رحماني نشاند و وعده‌ي محاکمه‌ي او را داد ضرورت انتشار اين نامه را دوچندان احساس کردم».
ابتدا اجازه بدهيد به عنوان كسي كه با لحن و كلام بازجوها و توابهاي تحت امرشان آشناست، بگويم كه همان زبان مهاجم و پر نيش و كينه آنها را در  صفحات لجن نامه مصداقي احساس مي كردم و برايم بسيار تداعي كنندة همان فرهنگ لومپني – پاسداري بود. بنابراين، بهتراست مصداقي از دادنِ درس «ادبيات» و «عفت» و «عاطفه»  به محمد اقبال خود داري كند.
اما نكتة اصلي مورد نظرم اين بود كه «ضرورت مضاعف»ي كه ايرج مصداقي بر آن تاكيد مي كند، همان مأموريت مكمل موشك زني و از سنخ همان ناسزاهاي بلندگوهاي خانوادگي است كه در اطراف اشرف  پايداري آنها در حال محاصره يا روي تخت بيمارستان اشرف را تخطئه مي كرد و با موهن ترين اشكال مي كوبيد. محتواي لجن پراكنيهاي مصداقي چيزي غير از همين حملات  نيست كه پايداري اشرفيها را  يك بيهودگي محض مي داند و مدعي است « جوانان ناآگاه» از «رهبري ناصادق» فريب خورده اند !
مصداقي با زبان رذيلانه و موهن به پايداري اشرفيها حمله ميكند و از جمله مي نويسد: «مهدي افتخاري در اشرف و در بدترين شرايط جسمي و روحي ماند و عاقبت دقمرگ شد». او عمدا صداي سرفراز و مقاوم و رزمنده اشرفيها ، از مهدي افتخاري تا محسن انصاري و مهدي فتحي و …. را كه همه از تلويزيون شنيديم و ديديم كه در بستر بيماري و محاصره و محروميت درماني هم، حماسه پايداري و رزمندگي آفريدند، نمي شنود. آن را انكار مي كند تا بگويد كه  مقاومت بيهوده است و خط درست آن است كه  « جان » را مثل تواباني  چون خودش با توبه و تسليم و تقديم انزجار نامه عليه مجاهدين، به هرقيمت « نجات» داد!
اين است نگاه خلص تواب، به مقوله مقاومت در برابر جلادان و زندانبانان و شكنجه گران انسان ، حال  چه در زندان اوين باشد، چه در زندان ليبرتي و چه در اشرفِ تحت محاصرة ضد انساني و غير قانوني.
اين است كين توزي آشتي ناپذير عليه جنبش مقاومت مظلوم ولي شكست ناپذيري كه «تواب» خود فروخته، به رسميت شناختن هويت وموجوديت آن را انكار خودش مي بيند.

صورت مسأله چيست، ايرج مصداقي كيست؟
ايرج مصداقي در نوشته هايش درباره مقاومت در زندان همين « خط مشي» را دنبال كرده است. منتها براي اين كه چهره اش را بپوشاند، واقعيت خودش را كه يك تواب همدست دشمن بوده است، كتمان كرده و از خودش تصوير دروغين يك زنداني بالنسبه مقاوم در جمع  هوادران مجاهدين ارائه داده است. متأسفانه او طي چند سال  با برخورداري از صفحاتي كه نشريات مقاومت، بي خبر از خيانتهايش در زندان، در ابتدا در اختيارش گذاشتند و بعدهم برخورداري از امدادهاي غيبي توانسته است چنين  چيزي را جا بيندازد وحتي كساني كه او را نقد كرده اند هم در اساس او را درچنين موضعي ديده اند حال با خطاهاي بسيار. صورت مسأله درمورد مصداقي اين نيست . او بيهوده تلاش ميكند خود را يك «منتقد جدي» مجاهدين و مخالف رژيم جلوه دهد اما در واقع شما با يك تواب خائن روبرو هستيد كه در همان سال اول با جلادان تا حد شركت و همدستي فعال در فرماندهي گروه ضربت دادستاني اوين براي دستگيري و شكار مجاهدين همكاري كرده، در جريان قتل عامها با نوشتن چند انزجار نامه در گريزي بزدلانه و خائنانه از مرگ  به قيمت دم تيغ دادن يارانش،  جان بدر برده و اكنون تشنه به خون مسعود رجوي است. در سراپاي نوشته اش همان شقاوت و بي حد و مرز لاجوردي و شكنجه گران اوين موج ميزند. زنده ماندن مسعود را بر نمي تابد….
در اثناي خواندن نوشته هاي مصداقي بارها پدرطالقاني را به ياد آوردم كه مي‌گفت « در مقابل اين شكنجه چي ها و بازجوهايي كه خودتان ميشناسيد و ديدهايد از نزديك، وقتي اسم مجاهدين برده ميشد اعصاب اينها به هم ميلرزيد و كنترلشان را از دست ميدادند. اين دليل بر قدرت عقيده و ايمان به حق است. از اسم مسعود رجوي وحشت داشتند، از اسم خياباني وحشت داشتند».
بزدلي و همكاري مصداقي با دژخيمان واقعياتي است كه خودش به گوشه هايي – فقط گوشه هايي – از آنها به صورت حساب شده و سر و دم بريده اذعان كرده است :« ناصريان را ديدم که به دنبال شکار مي گشت. سعي کردم خودم را از نظرش مخفي کنم. با تناقض عجيبي دست به گريبان بودم. درگيري روحي ناشي از آن، چنان شديد بود که گاه همه ي عضلات بدنم را منقبض مي کرد و ضربان قلبم را افزايش مي داد. اين هيجان و تشويش ها به گونه اي بود که فشار زيادي را در شقيقه هايم احساس مي کردم. هر گونه تلاشم براي مخفي شدن از پيش نظر ناصريان و بقيه ي جلادان، به منزله ي اين بود که يکي از دوستانم در تيررس او قرار خواهد گرفت!  در واقع من او را در پي طعمه ي ديگري روانه مي کردم. قرعه به نام ابراهيم اکبري صفت افتاد….»(صفحه 169كتاب نه زيستن نه مرگ جلد3).
لازم است توضيح بدهم كه در مقطع اعدامها هرگز فضاي عمومي چنين نبود. مصداقي يك تواب وخائن واقعا استثنايي است. هم چنانكه در مقدمه نوشتم وقتي كه  ما را در آن گروه22 نفره دوبار به راهر دادستاني براي دادگاه بردند، كسي چنين فضايي نداشت همه براي شهادت آماده بودند و هيچ كس حاضر نبود ديگري را سپر حفظ جان خودش بكند. در مورد فضاي زندان بعد از اعدامها هم در آخر همين نوشته توضيح خواهم داد.
تصويرسازي مجعول مصداقي از واقعيت وجودي خودش در زندان به عنوان يك هوادار نسبتا مقاوم مجاهدين، دروغ بزرگي است كه درتمام نوشته هايش ديده ميشود. من خودم وقتي او را بعد از قتل عامها در اوين ديدم نه در جمع هوادران سازمان بود و نه رفتاري شبيه آنها داشت . كساني هم كه در مقاطع قبلي و مدت بيشتري با او بوده اند، حرفهايش درمورد موقعيتي كه براي خودش تصوير مي كند را دروغ مي دانند و من اين نكات را از افراد متعددي كه با مصداقي بوده اند شنيده ام. به نمونه هايي از گفته هاي آنها اشاره ميكنم:
– درسال 61يا 62 ايرج مصداقي به مدت يك ماه به انفرادي رفت. بعداز برگشتن ازانفرادي، افسرنگهبان (داوود لشگري) برخوردهايش با مصداقي نرم وملايم بود وگاه سراغ او مي آمد و دونفره صحبت ميكردند. براي همين بچه ها با او برخورد امنيتي و محتاط داشتند.
-در سال63 درقزلحصار، دربند 2سلول 17 عليرغم اينكه دوران بسته بودن درب سلولها تمام شده بود، ايرج مصداقي براي اينكه به زندانبانها نشان بدهد كاري به كسي ندارد و مارك تشكيلات بند را نخورد شروع به خواندن زبان انگليسي كرد با بريده ها قدم ميزد. سعي ميكرديم به او بفهمانيم شرايط عوض شده ولي درهمان فضا بود و وقتي درمورد رابطه هايش دروغهاي واضحي گفت مورد بايكوت نفرات بند قرار گرفت.
-در سال 63 كه منتظري كار زندانها را در دست گرفت، بعداز مدتي داوود رحماني از قزلحصار رفت و بعد از او ميثم به جايش آمد كه با دادن برخي امكانات ورزشي وكتاب وموادغذايي قصد كار ضدانگيزه‌يي روي زندانيان داشت و نفراتي مثل شريعتمداري و حسن فروزنده وحداد عادل را براي تاثير گذاري روي زندانيان و بحث و سخنراني به زندان مي آورد. ايرج مصداقي برخلاف زندانيان مقاوم با خط پاسدار ميثم همنوايي مي كرد.
-در سال 65 وقتي به گوهردشت منتقل شد با وجود اينكه اول مسئول يكي ازسلولها شده بود، ولي به دليل مواضع راست و عدم هماهنگي با جمع و مخالفت با تحريم غذا و هواخوري، در جمع بچه ها منزوي شد وكسي رغبت به رابطه با او نداشت
-درسال 66 وقتي اغلب بچه ها به اين نتيجه رسيدند كه بايستي از هويتمان دفاع كنيم و در جواب سئوال بازجوها درمورد اتهام، بگوييم «هواداري»  و نهايتاً هم بگوييم هواداري از سازمان مجاهدين، مصداقي ميگفت اين درست نيست و بايد اتهام را منافقين بگوييم.
-درسال 67 انزجار نامه يي را كه نيري مي خواست نوشت تا اعدام نشود، كه  اين را به شكلي مبهم خودش هم گفته و در نوشته اش معلوم است ماستمالي و لاپوشاني مي كند.
-سال68 زندانيان باقيمانده از قتل عامهاي گوهردشت را به اوين منتقل كردند. مصداقي مشغول زبان انگليسي و خواندن رمان بود و ازاولين نفراتي بودكه به مرخصي رفت و درمرخصي تصميم به ازدواج گرفت. در سال 69 نيز به مرخصي مي رفت و درسال 70آزاد شد.
هم چنان كه اشاره كردم، ايرج مصداقي خودش در نوشته هايش به مواردي از تسليم و همكاريش با جلادان اشاره كرده ولي آنها به نحوي بيان كرده تا ازطرفي نان «صداقت» بخورد و ازطرفي با جمله پردازي و كتمان موارد مشخص و تفصيلي درمورد همكاريهايش، آنها را توجيه كند.

همدستي مصداقي با گروه ضربت دادستاني
درخاطرات خودش درمورد رفتن با جلادان به يك مأموريت شكار ودستگيري مجاهدين نوشته است:
« محمدي تصميمش عوض شد و به من گفت تو نيز بايد همراه آنها بروي وقتي گروه ضربت آماده ي حركت شد تصميم شان بار ديگر عوض شد از آن جاييكه متهم ديگري نيز قرار شد با ما باشد قرعه ي فال به نام من افتاد و محمدي دستور داد من به تنهايي همراه آنان بروم زنداني ديگري كه من را همراهي ميكرد،  محرم غفاري نام داشت كه به شدت شكنجه شده بود همان لحظه هاي اول متوجه شدم بازجويش كينه ي زيادي از وي به دل دارد بلافاصله مهر او به دلم افتاد و بعدها يكي از دوستان خوبم شد»
و درجاي ديگر: «اكبر خوش كوش تصور ميكرد اطلاعات داده شد مربوط به من است. گفت واي به حالت اگر خالي بندي كرده باشي هنگامي كه به همراه4پاسداري ديگر مرا راهي آدرسهاي فوق كردند اكبر خوش كوش خودش نيامد فقط آدرسها را به دست يكي از آنان داد و با اشاره به من گفت اين از كم و كيف آنها خبر دارد من روحم نيز از آنجا بي خبر بود ولي حرفي نزدم فقط در رابطه با مغازه ي الدوز كه به من ربط پيدا ميكرد دل توي دلم نبود اول از همه به ميدان نبرد رفتند از آن جايي كه م – گ خود در خيابان نبرد زندگي ميكرد آدرسهاي زيادي از آن محله را داده بود. ابتدا دنبال عسگري رفتند من در ماشين ماندم و يك نفر مواظبم بود در بازگشت يكي از آنها گفت خواهرش در منزل است او را بياوريم من بي درنگ دخالت كردم و با ترس و لرز گفتم نه گفتند فقط خودش را بياوريد خوشبختانه اكبر خوش كوش همراهمان نبود و كار به دست كميته چيها افتاده بود كه حساب و كتابي در كارشان نبود. خدا خدا ميكردم با شعبه يا اكبر خوش كوش تماس نگيرند. زيرا بسرعت متوجه ي ترفندم ميشدند در راه از چند نفر آدرس مغازه ي الدوز را پرسيدند و مردم نيز كه اطلاعي از موضوع نداشتند راهنمايي شان ميكردند چند بار نيز با مشت به پهلوي من زدند كه چرا در محل هستم ولي آدرس جايي را كه رفتم بلد نيستم عاقبت مغازه را پيدا كرده و صاحب آن را دستگير كردند» (صفحات  64و66كتاب نه زيستن نه مرگ جلد اول).
بايد براي خوانندگان توضيح بدهم كه براي من و هركس كه در زندان خميني بوده باشد، روشن است كه مصداقي دراين مأموريت، نه يك بريده معمولي كه زير بازجويي كسي را لود داده و او را به گشت مي برند، بلكه همدست و حتي فرمانده صحنه اين عمليات دستگيري است. او با چاشني كلماتي مانند دلهره داشتن مي خواهد ذهن خواننده را منحرف كند. ولي از همين مكالماتي كه نقل كرده روشن است كه بازجوها اعتماد بالايي به او داشته اند تا حدي كه او درصحنه براي گروه ضربت و پاسدارها تصميم گيري مي كند. پاسدار از او مي‌پرسد خواهر فرد در منزل است آيا او را دستگير كنيم؟ مصداقي باكمي پيچ وتاب مينويسد «گفتم نه، گفتند فقط خودش را بياوريد». ظاهرا مي خواهد ازخودش فاصله بدهد. ولي واقعيت اين است پاسدار طبق تصميم او عمل ميكند كه بيانگر سطح اعتماد آنها به مصداقي است. چنين اعتمادي به يك تواب در سيستم ضربت دادستاني فقط ميتواند درجريان همكاريهاي عملي خائنانه ايجاد شده باشد.

نگاه يك تواب در مورد آمار قتل عامها
من بعد از اينكه يكبار ايرج مصداقي را در سالن 6 زندان اوين بعد از قتل عامهاي 67 از دور ديدم كه با افرادي از آرمان مستضعفين و افرادي منفعل قدم مي زد يا زبان مي خواند، براي بار دوم  كه او را ديدم در سال 2004 در جريان تظاهراتي بود كه  درمقابل سفارت آمريكا در سوئد داشتيم. در برخوردي كه با هم داشتيم، او از من درمورد وضعيت اشرفيها و چشم انداز مقاومت پرسيد كه چه ميشود؟ گفتم روزي دنيا به حقانيت ما پي ميبرد و آمريكا مجبور ميشود سلاحهاي ما را  برميگرداند، چون هيچ راه ديگري درمقابل اين رژيم نيست. يك مرتبه مصداقي شروع كرد به داد و بيداد كه  شما خيلي خوشبين هستيد و خيلي به هم ريخته بود و من گفتم اين نظرم است، توهم نظرت را بگو چرا عصباني ميشوي؟
درهمين صحبت او مي خواست نظر مرا در مورد تعداد اعداميهاي سال 67  بداند، من گفتم فكر ميكنم كه بيشتر از 30 هزار است. او دوباره داد و بيداد كرد كه روي چه دليلي اين حرف را ميزني من تحقيق كردم بيش از 4 هزار تا نيست. من گفتم  طبق آماري كه  رژيم در سال 65 اعلام كرد، حدود 45 هزار زنداني سياسي در ايران وچود داشته است، مگر در طول آن يكسال رژيم چقدر زنداني آزاد كرده و بقيه چي شده اند؟ مگر رژيم در آن يكسال عفو عمومي داده بود؟ فقط در اوين 10 – 12 هزار زنداني بودند كه حداقل 95 درصد انها مجاهدين بودند و اگر ما حدود 7 و 8 هزار زنداني را هم كه در گوهردشت  بودند حساب كنيم و ده هزارهم از شهرستانها را حساب كنيم، آمار شهدا از سي هزار بالا مي زند. چون در شهرستانها رژيم خيلي دستگير كرده بود و به خاطر كمبود جا حتي سينما و  ورزشگاه و حمامها را به زندان تبديل كرده بود. ما كه در اوين بوديم ، ميدانيم كه تمام زندانيهايي را كه از شهرستانها به اوين آورده بودند، ميگفتند تمام زندانهاي شهرستانها پر است. همانجا ايرج مصداقي عصباني شد و گفت كه تو غيرواقعي ميگويي و ميخواهي حرف سازمان را اثبات كني و من هم جواب دادم كه من تحقيق كردم و بعدها هم نفري كه از رژيم بريده بود، گفت تعداد قتل عام شدگان سال 67 سي هزار و 400 نفر بوده است. در مهرماه 1387 نيز همه ميدانند كه رضا ملك كه او را معاون تحقيق و بررسي وزارت اطلاعات در دوران فلاحيان معرفي مي كردند در يك نوار ويدئويي كه مخفيانه براي دبيركل سازمان ملل فرستاد به زبان خودش گفت كه در قتل عام زندانيان سياسي در سال 1367 در مجموع 33هزار و 700 نفر اعدام شدند.
برخورد مصداقي با ارقام شهدا و تلاش براي اينكه از هر وسيله يي براي نفي حرفهاي مقاومت استفاده مي كند، ادامه وضعيت يك تواب در بيرون زندان است. چون براي هر كسي روشن است و ما درتاريخ مي بينيم كه ابعاد جنايت بعد از سقوط ديكتاتورها معلوم ميشود و ميتوان گفت كم كردن ابعاد جنايت در دوران مقاومت، امتياز دادن به دشمن است و اين پيام را ميدهد كه ميتواني بيشتر جنايت كني.

مأموريت مصداقي در 19بهمن
مصداقي طبق نوشته خودش در روز 19بهمن به عنوان يك تواب توسط لاجوردي براي شناسايي پيكرهاي شهدا و بعدهم انتقال خبر شهادتها به زندانيان فراخوانده ميشود و او را از مسيري ويژه به محل اجساد شهدا مي برند. اين مأموريت با بردن مجاهدان و زندانيان سياسي بالاي سر اجساد شهيدان و حماسه هايي كه  در اثر اداي احترام به پيكرهاي شهيدان يا ساير واكنشهاي انقلابي مجاهدين رخ داده است، به كلي متفاوت است. خودش مي نويسد: «دوشنبه ١٩ بهمن ساعت سه بعد از ظهر شاه محمدي، پاسدار بند که ريشي حنا بسته و دندان هاي طلايي داشت، مرا فرا خواند و به سرعت به سمت زير هشت برده شدم….. شاه محمدي همچنان تلاش مي کرد تا با دادن توضيح از طريق آيفون، مسئول انتظامات داخلي ٢٠٩ را قانع کند تا درب را باز کرده و مرا به همراه يک زنداني ديگر به آن جا ببرد، ولي توفيقي نيافت. ما را از محوطه بيرون برد و در کنار يک تريلر که بار اسفناج و سبزي روي آن بود وبراي تحويل به آشپزخانه در آن جا ايستاده بود، متوقف شديم…. پاسداران را کنار زده و مرا به همراه سه نفر ديگر به داخل بردند. …. لاجوردي به پاسداران گفت: من را در اتاق باقي بگذارند و بقيه را به بيرون هدايت کنند….به مسخره گفت: چرا ايستادي؟ برو جلو! ديگر چنين فرصتي گيرت نمي آيد! …»( صفحه80جلد يك).
او را سپس به بند برمي گردانند تا خبر را به زندانيان به شكل مطلوب دژخيمان بدهد:
« ناگهان خود را پشت در سلول يافتم. نمي دانستم فاصله بين ٢٠٩ تا آن جا را چگونه طي کردم. شاه محمدي پيروزمندانه در اتاق را باز کرد و در حالي که لبخند کريهي بر لب داشت، در آستانه در ظاهر شده رو به بچه ها کرد و گفت: براي تان خوش خبري دارد! و از من خواست که آن ها را مخاطب قرار دهم. سکوت کردم و چيزي نگفتم. اگر مي خواستم هم نمي توانستم بگويم. ناگهان خودش به سخن آمد و خبر را بازگو کرد. تمام اتاق خشک شان زده بود. همه مات و مبهوت، من را تماشا مي کردند. انتظار داشتند که شاه محمدي هرچه زودتر برود تا من پوزخندي زده و خبري را که او داده بود، تکذيب کنم و حماقت او و ديگر جلادان را به سخره بگيرم! در ميان جمع هيچ کس نمي توانست آن چه را که شنيده بود، باور کند. همه ي نگاه ها به من دوخته شده بود. وقتي شاه محمدي در را بست و رفت، با اندوهي تمام گفتم: آن چه شنيديد حقيقت دارد و من از آخرين ديدار با آنان مي آيم!»(صفحه 84جلديك)
در همين نوشته ها، هرچند با بازي با كلمات وكتمان واقعيات همراه است، ولي از نحوه بردن او از مسير خاص و حتي پس زدن پاسدارها براي جلو انداختن تواب خود فروخته و از لحن صحبت لاجوردي با او و اينكه افراد ديگر را بيرون مي كند تا با او بالاي سر شهيدان برود، مي توان ديد كه چه رابطه خاصي با جلاد داشته است. اما مصداقي با برجسته كردن قسمتي از همين مأموريت در پشت جلد يكي ازكتابهايش و با نقل آن در ابتداي لجن نامه اخيرش تلاش كرده است از يك مأموريت خائنانه براي خودش مدال مقاومت و افتخار درست كند. درحاليكه بردن او بالاي سر شهدا مأموريت يك تواب بوده و ربطي به بردن زندانيان مقاوم براي شكستن مقاومت آنها و واكنشهاي انقلابي زندانيان در اداي احترام به سردار شهيد خلق( كه در پايان اين نوشته نمونه هايي را ذكر ميكنم) ندارد.
مسخره اينكه حتي درهمان چيزي كه مصداقي تلاش كرده در پشت جلد كتابش برايش تصوير پردازي عاطفي بكند، حالت بريدگي و تسليم و تن دادن به فرهنگ توهين آميز جلاد موج مي زند و كار به جايي مي رسد كه از لطف و عطوفت لاجوردي نسبت به خودش هم صحبت مي كند و مي نويسد: «پرسيد چطور موسي را نميشناسي گفتم چشمانم نميبيند و بسمت او برگشتم صورتم را ديد كه آغشته بخون بود كه كمي آرام شد و بعد دستور داد زير بغل موسي را گرفته بلند كنند تا من بخوبي وي را تماشا كنم».
حسين توتونچيان، از زندانيان سياسي دهه 60،  دربارة اين نحوه روايت مصداقي نوشته است: «آقاي مصداقي شما هم در مرحله بازجويي همکاري کرده ايد  و هم با ر ها و با ر ها براي شکارمبارزين به بيرون از زندان رفته ايد . بنا به نوشته ي خودتان (هر بار که بيرون مي رفتم من را وسط قرار مي دادند ) شما ٢ سال در بند توابين بوده ايد . شما چندين با ر به مرخصي رفته ايد . شما گزارش هم نوشته ا يد. به اين هم خواهم پرداخت. با اين پرونده اي که خودت به آ ن اعتراف کرده اي ، چگونه خود را زنداني مقاوم مي خوانيد. شما ١٠ سال است که با دروغي حيرت آور خود را در شانه هاي سردار بزرگ موسي خياباني نشانده ايد و از آنجا به مجاهد يني که راه او را ادامه ميدهند شليک مي کنيد. اين شرم آور نيست ؟…شما آقاي مصداقي در نيمه ديماه سال ١٣٦٠ دستگير شده و ١٠ روز به قول خودتان در دادسرا بوديد و بعد به بند مي رويد حدودا ٢٥ روز بعد موسي خياباني شهيد مي شود. شما چه سمتي داشته ايد که لاجوردي هنوز خون موسي خشک نشده ٢ پاسدار به بند مي فرستد و شما را بالاي سر شهدا مي برند؟ آيا زنداني مقاومي بودي که مورد قبول همه بودي؟ آيا رده بالاي تشکيلا تي داشتي ؟ آيا با شهيد موسي خياباني نسبتي داشتي ؟ اصلا لاجوردي از کجا شما را مي شناخت. آوازه قهرما نيت در سر تا سر اوين پيچيده بود؟ و ا قعا چه عا ملي با عث شد که لاجوردي در گرما گرم شهادت بزرگترين دشمنش موسي خياباني يکمرتبه ياد ايرج مصداقي بيافتد؟ آيا آن موقع که اين داستان را مي سا ختي عقلت به اين سوالها رسيده بود؟ منظورت از ساختن چنين سناريويي را در جلد سوم کتابت بيان کرده اي اما فقط اين دروغ به تنهايي تکرار نشده. دروغ هاي مکمل ديگري نيز گفته اي اما در جلد سوم جمله اي گفته اي که همه اين دروغ ها را تبيين مي کند نوشته ايد ”من آمده ام تا سازمان هايي را که در عرش هستند به فرش بکشا نم ”».

تاكتيك شناخته شده وزارت اطلاعات
مصداقي به همين منظور، و با يك تاكتيك شناخته شده وزارت اطلاعات كه هميشه وقتي به عواملش دستور لجن پراكني به رهبر مقاومت مي دهد، از آنها مي خواهد كه از سردار خياباني يا حنيف كبير تجليل كنند و بعد بر مسعود رجوي بتازند و يا  تحت نام «راه موسي» گروههاي تواب درست مي كند، در مقدمه لجن نامه اخيرش با آويزان شدن به مأموريت خائنانه اش در روز 19بهمن، نوشته است: «۱۹بهمن[91] را به اين دليل انتخاب کرده بودم که سي‌ويکمين سالگرد شهادت موسي خياباني و يارانش بود. پيکر درهم‌شکسته اما استوار «موسي» که به دستور لاجوردي در مقابل چشمانم گرفته شد و من از فاصله‌ي نزديکي در او خيره ماندم پس از گذشت اين همه سال او همچنان الهام‌بخش و سردار آرزوهايم باقي مانده است. تجديد عهد با همه‌ي عزيزانم که حيات بيولوژيک و ساختار شخصيتي‌ام را نيز مديون آن‌ها هستم مرا وادار مي‌کند سکوت نکنم و از ارزش‌هاي اخلاقي دفاع کرده و به پيروي از وجدانم عمل کنم».
به اين ترتيب، مصداقي خنجر زدن به آرمان و راهبر سردار خياباني را به مأموريت همدستي با لاجوردي در روز 19بهمن الصاق كرده است. به راستي كه نظام خميني دجال و توابان و قيحي كه در دانشگاه اوين فارغ  التحصيل شده اند، چيزي جز اين از مفهوم «وجدان» و «ارزشهاي اخلاقي» در نمي يابند. مصداقي كه در تاكتيك شناخته شده دژخيمان سردار خياباني را« الهام‌بخش و سردار آرزوهايم» تعريف مي كند، در صفحه 53 جلد دوم كتابش از اين كه به خواست يك بازجو كلمه «معدوم» را به سردار شهيد خلق نسبت داده، صحبت مي كند و نوشته است: «در حين بازجويي، از مراسم و بزرگداشت براي موسي خياباني سؤال کردند و من ناخودآگاه از لفظ “موسي” استفاده کردم. آن قدر مرا زدند که ديگر جاي سالمي برايم باقي نماند و مجبورم کردند بنويسم: “خياباني معدوم”».
دراينجا هم درمورد روايت مصداقي از اين صحنه، لازم است به عنوان يك زنداني كه درهمان سالها و روزها با بازجوها روبه رو بوده ام، براي خوانندگان توضيح بدهم كه به نظرم او دروغ مي گويد و چنانچه به بازجو مي گفت اين كلمه را نمي نويسد، كاري با او نداشتند و حداكثر لگدي به او مي زدند و بيرونش مي كردند.  اين چيزي بود كه در برخورد با بازجوها هميشه اتفاق مي افتاد. آن چه كه مصداقي دراين جا براي توجيه نوشتن كلمه معدوم نوشته است، به نظرمن اساسا دروغ است و او به راحتي تن به اين كار كثيف داده است.

اصل مقاومت در زندان و منطق توابها
من خودم درسال 64 وقتي در انفرادي بودم، بازجو سراغم آمد و مرا چشم بسته به يك اتاق برد و درآنجا درحاليكه نمي گذاشت به هيچ جا نگاه كنم، يك صفحه از نشريه مجاهد با عكس خواهرمريم و برادر مسعود و مراسم ازدواج 30خرداد سال64را جلوم گذاشت و خودش پشت سرم ايستاد و زاويه ديد من هم فقط روي همان صفحه بود و بازجو با كلماتي توهين آميز به رهبري، گفت ببين شماها را فريب داده اند، شما زندگي وجواني خود را ازدست مي دهيد ولي خودشان مي روند ازدواج مي كنند. من اول سكوت كردم و بعد كه اصرار كرد و درمورد ازدواج و طلاق مي پرسيد، گفتم « لابد حكمتي داشته»، بازجو خيلي عصباني شد و با مشت و لگد و فحش و كلمه منافق، من را به انفرادي برگرداند.
قبول كردن حرف بازجو براي نوشتن كلمه معدوم رفتار يك زنداني معمولي ولو ضعيف نيست. بلكه رفتار يك تواب خدمتگزار رژيم است كه مرزي با جلاد ندارد.
درست در ادامه نوشتن كلمه معدوم براي سردار شهيد خلق، ايرج مصداقي براي توجيه آن مي نويسد: «در مجموع گاه آن ها پيروز بودند و گاه من. هميشه اين گونه نبود که من پيروز از ميدان بيرون بيايم. به گمانم، واقع بينانه با مطلب برخورد مي کردم. توجيهم اين بود که بايد من پيروز نهايي ميدان باشم. به نتيجه ي بازي اهميت مي دادم، نَه تعداد گل هاي زده و خورده ي هر دو طرف. با اين استدلال بود که به ترميم و بازسازي خودم و آسيب هايي که ديده بودم، همت مي گماشتم».
در اين توجيه تراشي براي تسليم شدن به خواست جلاد، مصداقي با استفاده از كلمات «واقع بينانه» و اينكه به «نتيجه بازي اهميت ميدادم »، حرفش اين است كه به خواست دشمن تن بدهيم، به خيانت به همرزمان و ياران خود تن بدهيم، هر اصطلاحي مثل معدوم و منافق و ديگر اتهامها و برچسبهاي دشمن از گلوي ما بيرون بيايد و… تا بازي نتيجه بدهد كه اين نتيجه درمنطق مصداقي  چيزي جز زنده ماندن نيست.
مصداقي حتي درمورد اعدامها هم به نحوي بسيار مسخره تئوريزه مي كند كه چون رژيم و لاجوردي دنبال اعدام افراد بودند، انزجارنامه نويسي طبق خواسته بازجوها، مقاومت كردن در برابر رژيم است، زيرا به هدفش كه اعدام باشد نمي رسد! اين تئوري مسخره كه منطق خلص جلادان و بازجوهاست در كتابها و نوشته هاي مصداقي موج مي زند و بسيارمهوع و انزجار آور است كه نمونه هايي از آنها را در ادامه همين مقاله در رابطه توجيه كردن انزجار نامه نويسي توسط مصداقي، ذكرمي كنم.
من بعد از خواندن كتاب مصداقي از كلمه ي دجال فهم جديدي گرفتم و فهميدم كه او  از هر نظر از سازمان  و مقاومت و از صداقت و راستي بريده و آن چيزي كه جايش را پر كرده بود همان دجاليت بوده است. دراين ميان ايرج مصداقي كاراكتر خاص خودش را دارد كه من وقتي نوشته هايش را خواندم اسمش را «بره لاجوردي» گذاشتم.

«بره لاجوردي»
به عنوان يك تواب ، مصداقي وقتي كه درمورد وقايع زندان حرف مي زند،  منطق جلاد و بازجو از آن بيرون مي ريزد. منطقي كه دريك كلمه عبارت است از: شكستن خط سرخ مقاومت و لوث كردن ارزش مقاومت در زندانها. براي توضيح برداشت خودم از اين منطق ايرج مصداقي، لازم است ابتدا خاطره يي از زندان را نقل كنم.
در سال 61 در زندان  اوين در اتاق در بسته 325 بودم روزي چهار نفر را آوردند كه آنها بعد از اينكه به بازجويي ميرفتند با هم شوخي ميكردند اسم انها يادم نيست ولي يكي از آنها اسمش اصغر و اهل خرم آباد بود و خيلي شكنجه شده بود و مچهاي هر دو دست او بدليل اينكه با سيم بر تخت شكنجه بسته بودند بخاطر كشيده شدن دستش، هردو سوراخ شده و آش و لاش بود و من با زيرپيراهن بچه هايي كه موقع رفتن به اعدام در اتاق ميگذاشتند دست او را پانسمان ميكردم. اين چهار نفر هر بار كه يكي از آنها به بازجويي ميرفت وقتي برميگشت ديگران از او سئوال ميكردند، هنوز همان وزن هستي؟ و بعد ميزدند زير خنده! وهربار آن كسي كه از او سئوال ميكردند، ميگفت هر روز وزن من بيشتر ميشود و تا لحظه مرگ هم و زنم اضافه ميشود. من از اصغر سئوال كردم اين شوخي كه شما با هم ميكنيد يعني چه؟ و او گفت ما قبلا در اتاق ديگري بوديم و روزي لاجوردي به اتاق ما آمد و يكي دو نفر از او سئوال كردند و اعتراض كردند كه ما رفتيم دادگاه چرا اينقدر به ما فشار مي اوريد؟ و لاجوردي در جواب گفت: در يك دهكده كدخدا اعلام ميكند هر كس بتواند يك بره گوسفندي را بعد از شش ماه با همان وزني كه به او ميدهم، به من تحويل بدهد، من به او جايزه ميدهم. همه اهالي مي آيند و هركدام از كدخدا يك بره تحويل ميگيرند و بعد از شش ماه كه بره ها را برميگردانند به غير از يك بره كه مال يك آخوند بوده، بقيه بره‌ها همه وزن اضافه كرده بودند. از آن آخوند كه برنده جايزه ميشود سئوال كردند چه كار كردي كه بره در همان وزن شش ماه قبل باقي ماند؟ او گفت من هر شب يك بچه گرگ به او نشان ميدادم و او هر چه خورده بود پس ميداد، درنتيجه در همان وزن مانده است. لاجوردي بعد به اين چهار زنداني ميگويد حالا ما هم ميخواهيم كه شما هميشه در همان وزن بعد از بازجويي باشيد و وزن اضافه نكنيد. بعد از دو هفته هر چهار نفر آنها را كه به راستي و برخلاف خواست جلاد هر روز وزنشان زيرشكنجه و درمقابل گرگ افزايش مي يافت، اعدام كردند.
آنها در آن شوخي كه باهم تعريف ميكردند و با مسخره كردن داستان لاجوردي، حرفشان اين بود كه تاثير شكنجه در آدم مقاوم اين است كه اگر چه جسمش آش و لاش ميشود ولي روحش و ايمانش به مبارزه مخصوصا لزوم مقاومت در مقابل رژيم بيشتر ميشود. روند زندان هم نشان داد كه لاجوردي در طرحش شكست خورد و در سال 65 و 66 همه در اعتصاب غذا و اعتراضهاي جمعي زندان وارد شده بودند در واقع او بدليل ديدگاه ارتجاعي اش، نميتوانست اين را بفهمد كه فشار در دراز مدت به ضد خودش تبديل ميشود و تبديل به يك مقاومت جمعي ميشود و اينطور هم شد و اين مقاومت از همان شكنجه متولد ميشود .
ايرج مصداقي هم اين را نميبيند و هنوز همان وزن بعد از بازجويي را دارد با وجود اينكه 35 سال از آن ميگذرد همان حرفهاي بازجوي آن زمان را ميزند كه مقاومت فايده اي ندارد. بر اساس همين قانونمندي كسي كه در زندان باشد و مقاومت در مقابل جلاد را رد كند و وارد تئوري توبه بشود، بخواهد يا نخواهد، در جرگه جلاد قرار ميگيرد و بخاطر حفظ جان خودش حاضر ميشود تن به هر لجني هم بدهد
حقيقتي كه در داستان بره لاجوردي و شوخي آن 4 زنداني نهفته بود را من با تمام سلولهايم و تمام لحظه هاي زندگي ام در طي يازده سال زندان حس كرده ام. مقاومت به هرميزان كه باشد وزن زنداني را ا ضافه ميكند. به همين دليل است كه درآن قتل عامهاي وحشيانه سال 67 دژخيم ناچار از اعدام 30هزار زنداني ميشود كه حاضر نمي شوند تسليم شوند و انزجارنامه بنويسند. آنها همه وزنشان در جريان مقاومت در زندان اضافه شده بود و آنها توانستند درمقابل بزرگترين جنايت عليه بشريت بعد از كوره هاي آدمسوزي هيتلر، بزرگترين حماسه مقاومت در زندان وايستادگي درمقابل جلاد و دفاع از كلمه مقدس مجاهد را خلق كنند. دراين ميان، من ايرج مصداقي را نمونه ديگري از آن بره آخوند يا بهتراست بگويم بره لاجوردي مي بينم كه نوشته هايش درمورد زندان نشان مي دهد هرروز درحال وزن كم كردن بوده تا جايي كه ديگر وزني جز منطق جلاد ندارد.
من وقتي لجن پراكنيهاي مصداقي در مورد مسعود رجوي را ميخواندم چند بار به داخل زندان رفتم و خودم را با چشم بسته پشت صندلي و روبه ديوار، ديدم كه بازجو مرا زير ضرب گرفته ومي گويد اي بچه مسلمان گول خورده اي چرا زندگي و جواني وخانواده ات را كه تورا مسلمان به دنيا اورده اند، به خاطر مسعود رجوي كه ماركسيست ومنافق است و كاري هم نمي تواند بكند، اين طور به خطرانداخته اي؟ در صداي مصداقي دقيقا صداي بازجويان و پاسداراني را مي شنيدم كه شهيدان را به شهادت رساندند و زندانيان را شكنجه كرده و شكنجه مي كنند.
اما مخاطب اصلي نامه، نه مسعود كه تاثيري بر او ندارد، بلكه مجاهدان او و ياران اشرف نشانش هستند كه از زندان اوين  و زندان بزرگ ايران تا اشرف و زندان ليبرتي و در كشورهاي مختلف جهان با دشمن سرجنگ دارند و «بره لاجوردي» مي خواهد سر به تن آنها نباشد و تشكيلات و سازمانشان هم زير موشكهاي رژيم و شليك مالكي  و ترفندهاي كوبلر ازهم بپاشد.

يك حماسه دراوين، نگاه «بره لاجوردي»
من وقتي در اتاق دربسته اوين با سي چهل زنداني ديگر بودم از بلندگوي زندان صحنه مقاومت حماسي يك مجاهد خلق را كه در «حسينيه» اوين در برابر لاجوردي  ايستادگي مي كرد و جواب اراجيف او را مي داد، مي شنيديم. براي ما  شنيدن صحنه بسيار انگيزاننده بود. جوابهاي آن مجاهد فداكار و مقاوم كه پوزه جلاد را به خاك مي ماليد دلمان را شاد و عزممان را صد چندان مي كرد.
اخيرا  دركتاب مصداقي  ديدم كه  همان صحنه را نقل كرده  ولي از تحليل و تفسيري كه در آخرش آورده بود، خيلي تعجب كردم. ازيك طرف به حماقت مصداقي در دادن چنين تفسير و تحليلي خنديدم و ازطرف ديگر ديدم كه دشمن و دستهاي پيدا و پنهان او تا كجا در كار تخريب رنج و خون و مقاومت مجاهدين هستند و از هرطرف دارند تئوري بافي مي كنند تا خون شهدا و رنج شكنجه شدگان را لوث كنند و خط سرخ مقاومت را  بشكنند.
مصداقي درصفحه 119  جلد 1 كتابش درمورد اين صحنه مي نويسد:« ما را چون شبهاي قبل به حسينيه بردند ناگاه متوجه شدم كه لاجوردي به همراه دو پاسدار جواني را به بالاي سن راهنمايي ميكنند نور افكنها از هر سو سن نمايش را احاطه كرده بودند گويي كه نمايشنامه اي به روي صحنه ميرود و تماشاگران با بهت و هيجان صحنه هاي آغازين آن را دنبال ميكنند مانند تئاترهاي برشت تعدادي از بازيگران در ميان جمعيت به سر ميبردند و از همان جا به ايفاي نقش مي پرداختند روي سن پشت تريبون لاجوردي چشم بند وي را برداشت و از او خواست خود را معرفي كند او را يك راست از انفرادي و بازجويي به محل آورده بودند چشمانش در اثر نور شديد نورافكن ها تاب ديدن را از دست داده بودند با گرفتن دستانش در مقابل چشم هايش ناآرامي خود را نشان ميداد او شناختي از جايي كه در آن قرار گرفته و كساني كه نظاره گر او بودند نداشت شايد دانستن اين موضوع كمكي به او نميكرد و يا اصلا در آن شرايط برايش مهم نبود كه خود را حسين فقيهي دانش آموز يكي از دبيرستان هاي شرق تهران و هوادار مجاهدين خلق معرفي كرد جواني بود لاغر اندام و نسبتا ضعيف شايد در اثر بازجويي به آن وضع دچار شده بود لاجوردي رو به تماشاگران صحنه گفت او يك عمليات موفق ترور داشت و همچنان از مواضعش دفاع ميكند لاجوردي رو به او كرده و با لودگي هر چه تمامتر گفت بيا با هم بحث آزاد كنيم و بعد ادامه داد به نظر تو چپ خوب است يا چپ نما ؟ حسين اما تمايلي به پاسخ دادن نداشت بالاخره بر اثر سماجت لاجوردي گفت چپ . لاجوردي آنگاه به شكل استهزاآميزي گفت اپورتونيست چپ خوب است يا اپورتونيست چپ نما ؟ او با صلابت هر چه تمامتر گفت بين ما و شما بحثي نيست بين ما و شما فقط خون حكم ميكند و گلوله. همهمه اي در حسينيه پيچيد او جمعيت را آرام زير نظر داشت. لاجوردي گفت: ديدي چگونه موسي را به خاك افكنديم حسين ضمن تاييد ضربه ي بزرگي كه مجاهدين متحمل شده بودند گفت اما ما ضربه هاي بسيار بزرگتري را در ساليان گذشته متحمل شده بوديم و سپس به ضربه ي سال پنجاه و شهادت محمد حنيف نژاد و تقريبا تمامي اعضاي كميته مركزي آن زمان اشاره كرد و بعد زيركانه ادامه داد ساواك نيز همين تصور شما را داشت که همه چيز تمام شده است، ولی ديديد که اين گونه نبود…»
حماسه اين قهرمان دلير مجاهد خلق كه البته نمونه هاي خاموش بسيار دارد و جرياني از مقاومت و تهاجم حداكثر به دشمن و تحقير مرگ و دست رد زدن به سينه هرگونه سازش و  تسليم در شكنجه گاههاي قرون وسطايي رژيم ولايت فقيه را تشكيل مي دهد، آن قدر پرصلابت و درخشان بود كه آنچه در همين جملات آمده  و در ادامة رزم دلاورانة او در دل شكنجه گاه رخ مي دهد، هرانسان آزاده يي را سرشار مي كند و درسهاي گرانبهايي از اصالت ارادة آزاد و جبر شكن انساني و حقانيت وضرورت مقاومت در برابر هارترين دژخيمان خميني، مخصوصا براي زنداني زير فشار و شكنجه برجاي مي گذارد، ولي جالب است كه شما  نتيجه گيري مصداقي را از اين صحنه كه شاهدش بوده است، ببينيد:
”لاجوردي منظورش را به وضوح بيان ميكرد او ميخواست زندانيان را بي سپر در مقابل خود داشته باشد تا راحتتر بتواند با تمركز فشار روي آنان مقاومت شان را در هم بشكند به خاطر دستگيريهاي زياد و طيف گسترده ي زندانيان امكان تمركز روي همه ي زندانيان با هدف شكستن آنان غير ممكن بود. افرادي بايستي نشان كرده ميبودند و چه بهتر اين كه خود در اين امر پيشقدم شوند و راه را براي فشارهاي بعدي هموار سازند او ميخواست حسين فقيهي را سمبلي سازد براي پيشبرد هدف خود . او تحقير خود به دست او را از پيش پذيرفته بود، تنها به اين اميد كه ديگران را با اين ترفند رذيلانه از كمين گاه خود بيرون كشد و آنان را به مصافي نابرابر فرا بخواند حسين فقيهي در بهار اعدام شد“(صفحه 121)
خواننده از تحليل مصداقي درمورد آنچه كه دراين حماسه مقاومت و شهادت مجاهد قهرمان حسين فقيهي گذشته بايد نتيجه بگيرد كه:
اولا، لاجوردي به اين « اميد» اين صحنه را ترتيب داده بود و دنبال اين بود كه افرادي به حمايت از اين مجاهد قهرمان برخيزند و بدين ترتيب آنها را از كمينگاه توبه بيرون بكشد!
ثانيا، زنده باد تواباني مثل مصداقي كه با خود داري از كمترين واكنشي در آن صحنه، توانستند به دشمن ضربه بزنند!
ثالثا ،خواست رژيم اين است كه نفرات توبه نكنند، تا بتواند هرچه بيشتر افراد را اعدام بكند.
رابعا، بيچاره كساني كه با خود داري از توبه و استقبال از شهادت به خواست دشمن عمل مي كنند
خامسا، زنده باد بريدگي و فرو رفتن در كمينگاه توبه براي اعدام نشدن.
اين نوع تحليلها در سراسر كتابهاي مصداقي وجود دارد و هدفش اين است كه مقاومت در زندان را تخطئه كند و به جايش بريدگي و توبه براي جان بدر بردن را توجيه و تئويزه كند.
پيگيري اين هدف در نوشته هاي مصداقي با انواع و اقسام ترفندها دنبال مي شود. او براي پوشاندن چهره اش، حرفش را گاه با مقداري تعريف و تمجيد از كسي كه مقاومت كرده همراه مي كند و گاه با روش شناخته شده وزارت اطلاعات معروف به 80-20 كلمات تندي هم نثار بازجوها و شكنجه گران و رژيم مي كند تا بتواند در لباس جعلي زنداني كه برتن يك تواب پوشانده، كارش را پيش ببرد. از همين «كمينگاه توبه» هست كه مصداقي به نوشته ها وگفته هاي مجاهدين يا ساير زندانيان سياسيِ از بند رسته حمله مي كند و به آنها  مارك دروغ و جوسازي و رقم سازي مي زند، چراكه از ثبت واقعيت آن چه در زندانها گذشته، تحليل بريدگي و توبه مصداقي بيرون نمي آيد. بلكه مقاومت و جانفشاني يعني مجاهدت در راه عقيده و آرمان بيرون مي آيد و بر فراز آن، حرمت و تقدس اين ارزشهاي والا كه تبلور آزادگي و شرف انساني است حراست و ترويج ميشود و حال آنكه در منطق و ايدئولوژي و در روايت مصداقي، حتي در مواردي كه به تعريف و تعارف از مقاومت و پايداري قهرمانان سخن ميگويد، در اساس خودش و راه و رسم خودش را به عنوان ارزش برتر و بالاتر  و تبلور درايت و هوشياري و مواجهة صحيح يك زنداني اسير در برابر دژخيم و شكنجه‌گر تبليغ و ترويج ميكند و آن چيزي نيست جز ارزش بريدگي و ندامت و تواب شدن براي جان بدر بردن از دست جلاد و زنده ماندن و زندگي كردن البته با ارتزاق از خون و رزم ورنج همان مجاهدان قهرماني كه حاضر نشدند مثل مصداقي به ننگ تسليم و خيانت تن بدهند و بهاي ايستادگي شان را با خون خود پرداختند.

«كمينگاه توبه»، كانون بي شرمي
در كمينگاه توبه، ايرج مصداقي و تواباني مثل او، به ميزاني كه بادشمن رفته باشند، و به ميزاني كه در ارائه سابقه و عملكردهاي خود در اين رابطه صداقت به خرج ندهند و حقايق را كتمان كنند يا وارونه جلوه دهند و علاوه بر اين بخواهند زالوصفتانه از خون شهيدان و شكنجه شدگان ارتزاق هم بكنند و براي خود چهره كاذب بسازند، درمقابل سازمان طلبكارند و در روانشناسي انحطاط شخصيت، جنبش مقاومت را مسئول و مقصردر ضعفها و تسليم طلبهاي خودشان مي دانند. يعني ادعا و دعوايشان در وراي همه توجيهات و تئوري بافيهاي صدمن يك غاز و كهنه شده در بازار مكاره دشمن و متحدينش درمورد تاكتيك و استراتژي و سياست و تشكيلات….،  اين است كه چرا  سازمان آنها را به مبارزه كشانده است تا در اين مسير سر وكارشان با زندان و شكنجه بيفتد كه نتوانند تحمل كنند و توبه و ندامت كنند؟! درحاليكه هر زنداني مقاوم و حتي زنداني كه در زندان ضعفهايي داشته ولي همكار دشمن نشده، خودش را درمقابل مردم ومقاومت و سازمان شرمنده مي داند و هرچه بيشتر به مردم و آزادي آنها و به مبارزه اعتقاد داشته باشد، اين احساس شرم انقلابي و انساني در او بيشتر است و از تجربه زندان انگيزه و ديناميسم تلاش و مبارزه بيشتر به دست مي آورد تا نه فقط وظيفه انساني و مردمي خود را در قبال خلق و ميهن درزنجير انجام دهد، بلكه ضعف و خطاي گذشته را نيز جبران كند.
من به عنوان يك هوادار سازمان به زندان افتادم. در مقابل شكنجه ها، هرگز به توبه و انزجار نامه و توهين به شهدا نزديك نشدم. درمقابل آنچه كه از مقاومت زندانيان مجاهد و شهدا به چشم ديده ام و درمقابل سازمان و رهبري كه تبلور اين رنجها و شكنجه ها و خونهاي نثارشده براي آزادي هستند و درس مقاومت براي آزادي را از آنها ياد گرفته ام، تا بُن استخوان شرمسارم…..
احساس مي كنم كه هرقدر در زندان ايستادگي كردم و تن به تسليم ندادم بر من افزوده شد و انگيزه و آگاهي هاي مبارزاتيم رشد كرد و اين درنتيجة مبارزة سازمان و شهيدان و زندانياني بود كه جلو چشمانم زير شكنجه ها خندان و پرروحيه به شهادت رسيدند. مي دانم كه اين بدهكاري و ديني كه برگردن من هست فقط يك بحث اخلاقي نيست، بلكه وظايفي است كه بايد در مبارزه بارژيم و رهايي مردم آن را محقق كنم.
براي من مسعود رجوي و كلامش و پيامش مخصوصا در داخل زندان،  نور راهنما و راهگشا و موتور محرك و انگيزنده دراين مسير و ماية توانمندي و ايستادگي است كه به آن نياز دارم و من را قوي مي كرد و مي كند.
براي من مريم رجوي پيام عشق و بدهكاري به خلق و تعهد بيشتر براي خدمت به مردم و تلاش براي آزادي آنهاست.
به نظر من اين پيامها  اگر براي جامعة خميني زده و سركوب و چپاول شده در زندان بزرگ رژيم يعني ميهن اسير ماضروري است، براي آن مبارز و مجاهدي كه درميدان يا در زندان است، چه درزندان اوين و چه در زندان ليبرتي، به مثابه شاهرگ حياتي است و شكي ندارم كه گيوتين موشك و لجن، به شكل سخت و به صورت  نرم، مي خواهد همين شاهرگ حياتي را قطع كند.
براي تواب خيانت كرده، چنين نگاه و ديدگاهي معني ندارد . او شرمي ندارد و بغايت طلبكار و قيح و مدعي سازمان است. حرف و دعواي خلص او با سازمان و رهبري در يك كلام بر سر «مقاومت» است. چه مقاومت كردن درصحنه سياسي و اجتماعي درمقابل رژيم و چه مقاومت كردن شهدا و زندانيان درمقابل دژخيمان و درمقابل شلاق و طناب دار.
تواب خائن هرقدر بيشتر به دشمن خدمت كرده باشد و بيشتر به مجاهدين خنجر خيانت زده باشد، وقيح تر و مهاجم تراست و بيشتر تلاش ميكند تا مقاومت سازمانيافته و به طور كلي ارزش مقاومت را به لجن بكشد. او مي خواهد توجيهي براي توبه وخيانت خودش دست و پاكند. رذيلت او هم دراين است كه براي  اين كار به خودش پوستين دروغين زنداني مجاهد مي پيچد. البته با وجود اينهمه وقاحت ، باز جرأت ندارد كه  صاف و صريح حرفش را بزند چون همه مي دانند كه در تمامي مقاومتها وجنبشها چهره و حرف خيانتكاران شناخته شده است و او نمي خواهد كه دستش رو شود.

لجن پراكني عليه يك قهرمان ديگر
نميدانم خوانندگان داستان مقاومت حماسي قهرمان شهيد مجاهد خلق جعفر هاشمي را كه مخصوصا بعد از سركشيدن زهر آتش بس توسط خميني در زندان گوهردشت شورشي به پا كرد شنيده اند يانه؟ او و يارانش كه قبلا از زندان مشهد به تهران منتقل شده بودند، با شعار تهاجم حداكثر و آنچه كه از پيام انقلاب ايدئولوژيك شنيده بودند، دژخيمان را در برابر خروش ايستادگي وصلابت خود به زانو در آوردند و روحشان شاد كه در اولين دسته هاي قتل عام سال 67 جاودانه شدند.
مصداقي داستان اين قهرمان شهيد را دركتابش به لجن كشيده و تا مرز يك حركت مشكوك رژيمي لوث كرده است. علاوه براين، درخلال همين روايت تحريف شده، تلاش كرده تا انقلاب دروني مجاهدين و ارزشهايش مانند رهبري و وصل آرماني را هم با تأسي به منطق دژخيمان و شكنجه گران، لوث و لجن مال كند. ماركهاي شناخته شده وزارت اطلاعات در سلسله مقالات قلعه الموت و فرقه بودن مجاهدين را – كه در سالهاي دهه 70 در روزنامه ها ومنابع رژيم و عوامل و پادوهاي وزارت در داخل و خارج كشور منتشر مي شد- به انقلاب ايدئولوژيك مجاهدين مي زند تا ارزشهايي را كه سرچشمه توانايي و دارايي نسلي مقاوم در برابر دژخيمان است لوث كند.
كين توزي تواب خود فروخته به مقاومت و مقاومت كنندگان، از لابلاي نوشته اش فوران مي كند، ولي در دنياي دجالگري و بزدلي و فريبكاري و دوجايه خوري، خودش را به مقاومت كنندگان نزديك نشان مي دهد و نمي تواند از برخي كلمات تحسن آميز هم دست بردارد.ايرج مصداقي درمورد حماسه قهرماني مجاهد خلق جعفر هاشمي در جلد سوم كتابش صفحه 75 مي نويسد:
«بعدها عادل نوري تعريف مي کرد: هنگامي که زندانيان مجاهد(زنان) به هواخوري آمده و ما را که در سلول انفرادي بوديم مطلع مي کنند که خميني قطعنامه ۵٩٨ را پذيرفته است، جعفر هاشمي پشت پنجره آمده و با تمام وجود فرياد کشيد “مرگ بر خميني، درود بر رجوي” و “درود بر رجوي، سمبل صلح و آزادي”. به تأسي از او، ديگر زندانيان مجاهد مشهد نيز به پشت پنجره آمده و شروع به شعار دادن کردند. جعفر، جابر” يکي از جوان ترين زندانيان را مخاطب قرار داده و از او مي خواهد چنان فرياد بزند که “ديوارها و پاسداران شب بلرزند”. او عميقاً اعتقاد داشت در همه ي بندها و هرکجا که زنداني مجاهدي زندگي مي کند، بايد مراسم “انقلاب ايدئولوژيک” اجرا شده و افراد وارد “پروسه ي انقلاب” شوند. در هر بند هر کس اول وارد اين پروسه مي شد و پيام “انقلاب ايدئولوژيک” را مي گرفت، از سوي او به عنوان” امام” و”پيشواي” بقيه لقب مي گرفت و از کساني که بعدها به پروسه ي فوق مي پيوستند، مي خواست که از او پيروي کنند. خود وي نيز در عمل اين گونه مي نمود و روابطش را بر همين اساس با افراد بند فوق تنظيم مي کرد. رهنمودهايي را که ضروري مي ديد، به فرد مورد نظرش مي داد و از طريق او به ديگران مي رساند. در واقع فرد مزبور رابط او مي گشت. به اين ترتيب او در صدد تکثير رهبري و امامت بود. آن چه او در ذهن خود به دنبال ايجادش بود، کپي برداري ساده انگارانه اي از فرقه ي اسماعيليه و حسن صباح و فداييان او بود. او در افکارش لباس حسن صباح را برازنده ي مسعود رجوي ديده بود و خود را چه بسا داعي بزرگ او مي دانست و در هر بندي، کسي که پيام او را زودتر مي گرفت، به جرگه ي داعيان درآمده و حلقه ي وصلي مي شد بين او و ديگران. مشکلي که در اين بين باقي مي ماند آن بود که خود جعفر هيچ ارتباط واقعي با “مسعود” نداشت. او تصور مي کرد از طريق پذيرش “انقلاب ايدئولوژيک” و پاسخ مثبت به آن، مسئله ي “وصل” حل شده است. در واقع او در يک حالت خلسه و روحاني به نوعي از “وصل” رسيده بود و به آن ايمان داشت. مسئولان امنيتي زندان و به ويژه ناصريان که در تدارک قتل عام زندانيان بودند، فرصت را مغتنم شمرده، زمينه ي اشاعه ي چنين ديدگاه هايي را فراهم مي کردند در واقع از خلوص و پاکي و صداقت آن ها در مبارزه به نفع خود سوءاستفاده مي کردند[يعني مقاومت آنها به نفع رژيم طرح مسئولان امنيتي زندان بود]. زندانيان مجاهد زن و مردي را که در”فرعي”ها محبوس بودند، براي هواخوري به حياطي مي بردند که سلول انفرادي جعفر مشرف به آن جا بود. مسئولان زندان از ميان هشت حياط زندان، هماني را انتخاب کرده بودند که زندانيان مشهد و به ويژه جعفر هاشمي در سلو لهاي مشرف به آن به سر مي بردند. زندانبانان از رابطه ي او با زندانيان خبر داشتند و بعيد بود بدون پيش بيني تمهيدات قبلي و ناآگاهانه دست به چنين کاري زده باشند. پاسداران به مجرد اين که زندانيان فرعي ها را به اين حياط براي هواخوري مي آوردند، محوطه را ترک مي کردند تا افراد به راحتي با آن ها تماس حاصل کنند….به نظر من در چنين شرايطي به هيچ وجه رها ساختن زندانيان به حال خود و ترک حياط بند توسط پاسدار طبيعي و تصادفي نبود و حاکي از سناريويي بود که توسط آن ها در حال اجرا شدن بود… ».
ملاحظه مي كنيد كه با چه وقاحتي به مقاومت قهرمانانه جعفر و يارانش مارك «سناريوي مسئولان امنيتي» مي زند و دست درخون پاك آنها مي كند. اين وسط قابل توجه است كه به خاطر درخشش تابناك مقاومت و تهاجم حد اكثر جعفر و به منظور پوشاندن چهره خودش، مصداقي به ناگزير برخي كلمات را هم در توصيف اين مقاومت مي گويد ولي بالاخره حرف اصلي خودش را درمورد درست بودن توبه وتسليم درمقابل زندانبان مطرح مي كند ومي نويسد:
« بحث هايي که جعفر مطرح مي کرد، به همراه مقاومت و پايداري اش در مقابل زندانبانان به او چهره اي کاريزماتيک بخشيده بود و به راحتي مي توانست روي مخاطب اش تأثير بگذارد. مشروعيت افکارش، در ذهن پاره اي از زندانيان مجاهد ناشي از مقاومت و پايداري اش در مواجه با رژيم بود و نه استحکام نظرياتش و يا شناخت نسبي از او. برخي از آن ها تصور مي کردند اگر راه کارهاي او را به کار ببندند، چون او روئين تن شده و در مقابله با رژيم به جلو پرتاب مي شوند….او وقتي افراد را در هواخوري مي ديد، پشت پنجره سلولش شروع به خواندن سرودهاي مجاهدين مي کرد. پاسداران توان بازداشتن او را نداشتند جعفر اراده ي خود را به آن ها تحميل کرده بود. يکي از بارزترين وجوه مشخصه ي فرهنگ و خصوصيات ما ايراني ها احساساتي بودن و تفوق احساس و عاطفه بر عقل و منطق مان است.  به زباني عاميانه مي توان گفت : مانند پيت حلبي، به سرعت داغ مي شويم و به تندي سرد».
دهان كثيفت را ببند، از تواب همدست گشتيهاي دادستاني  جز اين هم انتظاري نيست كه از فرط حقد وكين، حماسه صلابت و دلاوري و اراده و آگاهي انساني را «پيت حلبي» بخواند و آن را به «ما ايرانيها» هم نسبت دهد!
چقدر زياد است براي دهان خدمتگزار آخوندهاي ضد ايراني و ضد بشري كه از ايران وانسان صحبت كند. نميدانم با چه زباني اينهمه انحطاط و پستي را توصيف كنم.
«بره لاجوردي» كه هروقت دهان بازمي كند، صداي جلاد از آن بيرون مي آيد، بعد از اين رذالتهاي قلمي، بالاخره آن چه را كه همه خائنين و توابين تاريخ در «انتقاد جدي به مقاومت» و ايستادگي در مقابل زندانبان وجلاد، رديف مي كنند از انبان پرتعفن ارتجاعي بيرون ريخته مي نويسد:
«من شخصاً به هيچ وجه با آن چه جعفر مطرح مي کرد، موافق نبودم. نه آن که ترديدي در بخش پيشبرد مقاومت و يا بالارفتن موضع زندانيان داشته باشم،(که در آن شرايط همان نيز اصولي نبود) بلکه با مکانيسم آن چه وي از آن به عنوان “انقلاب ايدئولوژيک” نام مي برد، مخالف بودم. مطرح کردن ضعف هاي فردي، از اخلاقي گرفته تا تشکيلاتي و سياسي در جمع زندانيان ( جمعي که به راحتي مي توانست عناصر “نفوذي” را در خودجاي داده باشد) عنوان کردن مسائلي که حتا در بازجويي از آن ها سخني به ميان نيامده بود و… تنها مي توانست يک خودکشي قلمداد شود. رژيم از روزنه ي آن مي توانست به درون افراد راه يافته و نقاط ضعف شان را به خوبي شناسايي کند. استدلال ديگر من اين بود که اگر عده اي در اين ميان با شنيدن موارد فوق مسئله دار شوند، چه کسي پاسخ سؤالها و ابهامات شان را خواهد داد؟ چگونه مي توان آن ها را از دهان رژيم که براي بلعيدن شان تماماً باز شده است، نجات داد؟. چگونه مي توان آن ها را به مدارهاي بالاتر سوق داد؟ آن چه را که از سوي افراد مطرح مي شود، چقدر مي توان صادقانه ارزيابي کرد؟ ملاک و ميزان چيست؟ و… مگر امکان پذير است يک نفر که حتا لحظه اي در تهران و زندان هاي آن نبوده و در روابط زندانيان جا نيفتاده و پروسه ي آن ها را طي نکرده، بتواند به راهبري شان، آن هم از سلول انفرادي برخيزد؟ بدون شک اگر پروژه ي قتل عام ها پيش نيامده بود و صورت مسئله براي هميشه پاک نشده بود، مشکلات زيادي در روابط زندانيان مجاهد پيش آمده و تأثيرات به شدت مخربي در زندان و مقاومت باقي مي گذارد و مي توانست منشاء ضربه هاي بزرگ و جبران ناپذيري باشد».
در روضه خوانيهايي كه درسطور بالا راجع به چپ و راست مقاومت در زندان رديف كرده، مي خواهد همان لباس جعلي زنداني مقاوم را به خودش بپوشاند و به خورد خواننده  بدهد كه گويا يك فرد مؤثر درجبهه وجمع هوادران مجاهدين بوده و به خط وخطوط مقاومت درزندان وسرنوشت سايرين مي انديشيده و نظرات مشعشعي هم داشته است. درحاليكه حرف بسيار ساده يي را مي زند كه همه توابها  مي زدند كه نبايد جلو زندانبان ايستاد. و بايد آنچه را كه زندانبان ديكته مي كند قبول كرد. تواب خيانتكار هيچ كاري به عواقب و لطمات چنين خطي بر زنداني و همان زندانيان جواني كه به ظاهر سنگشان را به سينه مي زدند ندارد.
واقعيت اين است كه مقاومت و ايستادگي زنداني در مقابل جلاد جداي از اصولي بودن، مهمترين سپرحفاظتي براي زنداني است. حرفهاي مصداقي  چيزي نيست جز نفي مبارزه در زندان و تئوريزه كردن قدرت رژيم براي سركوب زنداني و آنگاه هموار كردن راه براي تسليم و مزدوري. مصداقي به سازمان و به مقاومت هواداران در زندان و به روحيه تهاجمي شهداي قهرماني مثل جعفر،  و به اينكه زندانيان مسايل خودشان را درجمع خودشان بيان كنند و برآنها غلبه كنند و هرچه بيشتر باهم يگانه شوند، مارك فرقه اسماعيليه مي زند تا از هر چيزي كه زنداني را از خودش بيرون بياورد و باعث بشود در او  مقاومتي در مقابل دشمن مسلط شكل بگيرد، جلوگيري كند و با سفسطه بازي اينها را خودكشي قلمداد مي كند و مي گويد اين مناسبات باعث شناسايي افراد براي رژيم ميشود. معني اين حرف اين است كه درزندان نبايد تشكيلات داشت و در نتيجه نفرات نبايد با هم صادق باشند. پس چيزي كه او از تشكيلات بندها دم ميزند كه عضوي از آن بوده چه دروغي است؟ و اگر او در تشكيلاتي هم بوده ديگر جزيي از آن نبوده ، بلكه در آن نفوذي بوده است.
چرا در زندان از چشم بند استفاده ميكردند؟ در نگاه اول اينطور بنظر ميرسد كه فرد زنداني نتواند كساني از كاركنان و شكنجه گران يا محل ها را شناسايي كند، ولي اينها همة آنچه زندانبانان ميخواستند نبود، بلكه علاوه براين، رژيم ميخواست فرد همواره در درون خود فرو رفته و دردهليز توهم هايي كه رژيم برايش ميسازد، توان و قدرت خود را فقط در خودش سنجش كند و ضعيف شود و رژيم بتواند از نظر جسمي و روحي بر او تسلط يايد.

تجربه خودم در انفرادي گوهر دشت
من خودم براي اينكه به آن دچار نشوم، هرچند وقت يكبار كاري ميكردم كه در انفرادي گوهردشت كه مرا از انفرادي بيرون بكشند و كتك بزنند. كه خودش انگيزه ادامه جنگ من بشود و فضاي يكنواخت و درخودي كه به من تحميل كرده بودند، دچار تغيير بشود. وقتي كه دوباره به سازمان وصل شدم و در جريان انقلاب ايدئولويك قرار گرفتم، توانستم فهم درستي از كاري كه به طور ناخودآگاه براي خروج از لاك و دهليز فردي ميكردم و فقط به خاطر تنفر از بريدگي و ندامت و خيانت بود، پيداكنم. تمام كساني كه در زندان خميني به نوعي مقاومت ميكردند در واقع همين كار را ميكردند، نفس وجود تشكيلات در زندان و هرچيزي كه باعث مي شد كوچكترين آتش جنگ عليه رژيم روشن باشد براي حفظ مقاومت فرد مؤثر بود و ارزش داشت. اگر ما از اين ديدگاه به عملكرد زندانيان در زندان نگاه كنيم، به ارزش مقاومت در زندان پي ميبريم و كسي مثل مصداقي كه مي ايد  و آن را نفي ميكند، خواسته يا ناخواسته، در دستگاه رژيم قرار مي گيرد. وقتي كه به خارج از كشور آمدم و به سازمان وصل شدم، در جريان انقلاب دروني سازمان قرارگرفتم، فهميدم كه چرا برخي از جريان مبارزه خارج ميشوند، تمام حرف اين انقلاب دروني يك چيز است كه محوريت را ازفرد ميگيرد و به جمع ميدهد. در زندان يكي از نشانه هايي كه زنداني توبه كرده، اين بود كه از جمع جدا مي شد. فرد توبه كرده حتي از غذاخوردن و چيزهاي ديگري كه در يك جمع در كنار هم و به صورت جمعي بايد انجام گيرد، خودش را جدا مي كرد. مدتي به خاطر فشار به زنداني، كساني را كه ناهار و صبحانه و شام را با هم ميخوردند، تنبيه مي كردند. خيلي سعي مي كردند فرد را تنها كنند تا كنترل بهتري رو افراد داشته باشند.

انزجارنامه نويسي و لاپوشاني
انزجار نامه نويسي مصداقي براي جان به در بردن و داستانهايي كه براي توجيه آن در ذهن خودش و دركتابش  به هم بافته هم بسيار قابل توجه است. همه چيز را بهم مي بافد تا  واقعيتها را نگويد. مي نويسد: « نيري گفت: برو دو کلمه بنويس که منافقين به مرزها حمله کرده اند و من اعلام برائت مي کنم! گفتم: اين وارد شدن در مناقشه اي است که ربطي به من ندارد. اعضاي هيئت و اطرافيانشان چنان نگاهم مي کردند که گويي “در ذهن خود طناب دار تو را مي بافند”.  در آن بين ، فردي که شناختي از او نداشتم و داراي موهاي روشني بود، با اشاره به نيري گفت: ببين حاج آقا چه مي گويند، همان را انجام بده! من هم با عصبانيت گفتم: نظرم نيست، چنين کاري نمي کنم. نمي دانم چي شد که با من به چانه زني پرداختند. شايد به خاطر “سلام” اولي بود. شايد از آن جايي که چهار نفر پيش از من يعني محمود زکي و مصطفي محمدي محب و قاسم سيفان و محمدرضا مهاجري به اعدام محکوم شده بودند، مي خواستند آنتراکتي بدهند. در واقع آن ها پيش مرگ من شده بودند . يک لحظه به ذهنم زد چرا اين همه اصرار مي کنند؟ شايد همه را اعدام نکنند. فکر کردم بهتر است امتحان کنم و روزنه اي را باز بگذارم. رو به نيري گفتم: حاضرم در صورت آزادي تعهد دهم ديگر فعاليت سياسي نکنم. نيري گفت: چرا عناد مي ورزي؟ برو دو کلمه روي کاغذ بنويس و بيار که از اعمال سازمان اعلام برائت مي کني. من بازهم روي گفته ي قبلي ام محکم ايستادم. حرف آخر را نيري مي زد. گفت: پاشو برو بيرون! هرچه مي خواهي بنويس!وقتي آمدم بيرون، ناصريان برگه اي را که رويش متن يک انزجارنامه با يک دست خط بسيار ابتدايي نوشته شده بود، به دستم داد و گفت: بايد اين را بنويسي! گفتم: حاجي گفته هر چه دلت خواست بنويس! گفت: نه! هرچه را که من مي گويم، بايد بنويسي. حالا متوجه ي محتواي ديالوگ چند دقيقه ي قبل ناصريان و محمود و هم چنين ناصريان و نيري مي شدم. ناصريان در بيرون از اتاق محمود را مجبورکرده بود تا متن انزجارنامه ي مطلوب او را بنويسد و محمود نيز از اين کار سر باز زده بود و براي همين ناصريان به داخل دادگاه آمده و مدعي شده بود که محمود گفته هيچ چيزي نمي نويسد و حکم اعدام محمود را بدين گونه از هيئت گرفته بود»(جلد سوم صفحه138-139).
او در اينجا ميگويد مرا اعدام نكردند چون وقتي كه وارد اتاق شدم سلام كردم، بعد انزجار نامه را نوشتم ولي باز به دادگاه بردند و در جاي ديگر ميگويد چون چهار نفر قبل از من را اعدام كرده بودند ميخواستند به خودشان تنفس بدهند و بعد ميگويد من در راهرو نشسته بودم سرم را لاي پايم گذاشتم تا مرا نبينند و نفر ديگري را ببرند بعد همين فرد دل ميسوزاند براي بچه هايي كه اعدام شده اند. در حاليكه در آن زمان موضع زندانيان آنقدر بالا بود كه اعتصاب غذا هم مي كردند و اتهام خودشان را مجاهد خلق ميگفتند و اصلا فضاي ترس وجود نداشت.ولي بره لاجوردي در همان وزني است كه از زير بازجويي بيرون آمده و هميشه همان وزن بوده تا به امروز ، كمتر هم شده است.
درحاليكه از نوشته هاي خودش هم روشن است و هر فردي هم مي فهمد كه ازترس اعدام و براي جان به در بردن و در ادامه خط توبه و همكاري كه با رژيم داشته ، دراين مقطع  اعدامها هم انزجار نامه را نوشته تا جان بدر ببرد، اما مصداقي با كمال بيشرمي مي نويسد ساده ترين راه اعدام بود و اصرار دارد تسليم به دشمن را يك احساس مسئوليت قلمداد كند و ببينيد چه دروغها و اراجيفي سرهم مي كند. تا آنجا كه مي گويد گزينه اعدام ساده ترين گزينه بوده، مقاومت شهيدان اجراي خواست رژيم  بوده ، ناصريان جلاد و پاسدارها تلاش مي كردند افراد انزجار نامه ننويسند، و گويا كه انزجار نامه نويسي اين تواب، مقاومت درمقابل بازجويان بوده و او را تبديل به ژاندارك انقلاب ايران كرده است! نگاه كنيد:
« گاه به اين نتيجه مي رسيدم که بدون بچه ها شايدگزينه رفتن به پاي جوخه ي اعدام، ساده ترين راه باشد. اين بار فشار و شکنجه ي ناشي از آن که گاه انسان را مجبور به انجام اموري مي کند که در شرايط عادي مايل به انجام آن نيست نيز در کار نبود. همين مرا درهم ميفشرد. مي دانستم تمام تلاش جلادان در اين خلاصه شده بود که عده ي بيشتري از بچه ها را دم تيغ بدهند.  به وضوح ديده بودم ناصريان چگونه تلاش مي کرد بچه ها از نوشتن انزجارنامه سر باز زنند. در اوين نيز وضع به همين منوال بود. بعدها اکبر صفري برايم تعريف کرد هنگامي که قصد کرده بود انزجارنامه اي بنويسد، يکي از پاسداران به او گفته بود براي چي مي نويسي؟ ننويس! هيچ کسي ننوشته است و به اين وسيله او را از اين کار بازداشته بود. با اين حال در يک جنگ و جدال روحي دائم به سر مي بردم. آيا حق داشتم ابراز ندامت کنم؟تلاش مي کردم با به خاطر آوردن نمونه هاي تاريخي، به خودم قوت قلب دهم. بيش از همه ژاندارک و سرنوشت غم انگيز او به کمکم مي آمد. دختري ساده و روستايي که نبرد ميهني فرانسويان عليه نيروهاي انگليسي را سامان داد و با ابراز رشادت و دلاوري،جايگاه ويژه اي در تاريخ فرانسه به دست آورد. او که بر اثر نيرنگ و دسيسه درنزديکي پاريس دستگير و تحويل نيروهاي انگليسي شده بود، به اتهام کفرگويي وپوشيدن لباس مردانه در دادگاه شرع به مرگ محکوم شد ولي به خاطر ابراز ندامت ازگفته هاي خود، مجازاتش به حبس ابد تقليل يافت. چيزي از محکوميت او نگذشته بود که زندانبانان متوجه شدند او همچنان در زندان شلوار به پا مي کند و به همين خاطر درمحاکمه ي او تجديد نظر شد و اين بار او را براي عبرت ديگران در ٣٠ ماه مه ١۴٣١در مقابل کليساي شهر “قوان” در شمال پاريس زنده- زنده در آتش سوزاندند. هيچ گاه کسي او را به خاطر ابراز ندامتي که انجام داده بود، مورد سرزنش قرار نداد و تاريخ به همراه قدرداني ملت فرانسه، از او چهره اي اسطوره اي ساخت که منبع تلاش وانگيزه براي نسل هاي بعدي شد. آيا شرايط من با او يکسان بود؟ آيا مي توانستم خودم رادر موقعيت گاليله، هنگامي که در دادگاه انکيزيسيون و در مقابل هيئت داوران، گردش زمين به دور خورشيد را انکار کرد، قرار دهم؟ ابراز ندامت آن ها داراي تأثير هاي اجتماعي بود ولي هيچ کس از ابراز ندامت من جز وجدان خودم آگاه نمي شد. من در يک چيز با آن ها شريک بودم و آن هم ايمانم نسبت به درستي راهي بود که پيموده بودم و مبارزه اي که در پيش گرفته بودم»( صفحه 162-163جلد سوم).
نميدانم چگونه مي توان اين درجه از وقاحت را فهم كردكه انزجار نامه مطلوب جلاد را مي نويسد و مي گويد احساس مسئوليت كرده، اما ديگران كه روي موضعشان تا پاي جان ايستادند و به چوبه اعدام سپرده شدند، به قول او تن به خواسته جلادان دادند. زهي بيشرمي و وقاحت! تواب سفله بيهود فكرمي كندكه مقاومت تاريخي مجاهداني كه درمقابل بزرگترين كشتارجمعي و جنايت عليه بشريت مقاومت كردند، با اين اراجيف مخدوش مي شود.
از بره لاجوردي كه از دانشگاه اوين  آخوندها فارغ التحصيل شده، انتظاري جز اين نيست.
حالا منهم ميخواهم احساسم را براي ثبت در تاريخ بگويم: اگر من زنداني نبودم و اگر مجاهد نبودم و حتي اگر ايراني نبودم و فقط به جنايات اين رژيم اشراف پيدا ميكردم و بعد مطالب مصداقي را ميخواندم هيچ تفاوتي بين حرف مصداقي و حرف لاجوردي نمي يافتم چرا كه همانطور كه خودش مي گويد لاجوردي از روي عقيده اش اينكار را مي كرد و او هم از روي احساس مسئوليتي كه به عقيده ي لاجوردي پيدا كرده ، نقش خود را در دنباله روي همان مسير يافته و در رؤياهاي ساديستي خود هيچ چيزي را در بيرون خود نمي بيند.

سفسطه و تناقض گويي
البته من فكرمي كنم كه همين تخيلات را هنگام نگارش كتاب ساخته يا به او ديكته كرده اند كه بنويسد. چون در زندان فقط در حفظ جان خودش و خوش رقصي براي رژيم بود تا جان به در ببرد.
در سفسطه هايش براي توجيه توبه وخيانت مي نويسد«با خودم فكر ميكردم كه براي پيشبرد انقلاب و مقاومت تنها صداقت و حل شدگي لازم نيست بلكه در كنار آنها بايد پختگي، تجربه ، صلاحيت ، آگاهي و بينش نيز وجود داشته باشد. احساس ميكردم موقتا از خطر جسته ام. »
حال يكي نيست سئوال كند كه اين كلمات چه ربطي به تو دارد؟ آيا پختگي، تجربه ، صلاحيت، آگاهي و بينش لازم است كه فرد انزجار نامه را بنويسد. چه نيازي به اين همه فلسفه بافي داري. در واقع اگر ذره يي از چيزي كه خودش هم ميداند كه ندارد، يعني صداقت مي داشت، بايد مي گفت ميخواستم جان خودم را نجات بدهم و چيزي ديگر برايم مهم نبود ولو اينكه همه چيز و همه كس را قرباني بكنم.
در صحنه پردازي ديگري مي گويد:« نيري گفت برو يك متن بنويس كه به درد مصاحبه بخورد. كل توقفم در دادگاه يك دقيقه نشده بود و هنوز پاسخي نداده بودم كه ناصريان سراسيمه و كف بر دهان سر رسيد ترسيدم همه چيز خراب شود و همه ي اذهان متوجه ي او و حضور خشمگينانه اش در دادگاه شد…بي اعتنا به او حضور نابهنگامش را در دادگاه به گونه اي نشان دادم كه ميخواهم  لنگم  را به چشمم بسته و از دادگاه خارج شوم . ناصريان از آنچه بين ما گذشته بود مطلع نبود و نميتوانست ادعا كند كه چون حضور نداشته پس دادگاه بايد تكرار شود در حاليكه بر شانه و پشتم زد و تقريبا نعره ميكشيد رو به نيري كرد و گفت حاج آقا اين خبيثها پدر من را درآوردند هيچ كدام حاضر به همكاري نشده اند احساس غرور عجيبي به من دست داد حس ميكردم مالك دنيايم و آنها را چون موجودات حقير و پست ميشمردم. عجز و درماندگي او را ميديدم گويي بار دنيا را از روي شانه هايم برداشته اند احساس سبكي عجيبي به من دست داد از اينكه بچه ها آنها را به اين فلاكت دچار كرده بودند بر خود مي باليدم. از اتاق آمدم بيرون و دوباره يك انزجار نامه ديگر نوشتم اينبار با آرامش بيشتر و فشار كمتري به اين كار دست زدم »(صفحه 182 جلد سوم).
در اينجا ميخواهم چيزي را كه ايرج مصداقي مدعي آن ميشود،  مقداري باز كنم تا خواننده بيشتر آشنا شود. او در كتابش ميگويد بچه ها را دوست دارد و جا به جا آه و ناله براي بچه ها سر ميدهد. حالا بياييم دوست داشتن در فرهنگ او را معني كنيم. او در كتابش سعي ميكند نشان دهد كه رژيم خواهان توبه نفرات نبوده چون مي خواسته توانش در تشخيص نفرات بالاتر باشد تا بتواند بيشتر اعدام كند. پس، طبق منطق خودش، وقتي مي بيند كه بچه ها انزجار نامه ننوشته اند ، قاعدتا خودش بايد از اين مسأله ناراحت شود كه چرا خودشان را دم تيغ داده اند، ولي او احساس خوشحالي دارد و مي گويد« حس ميكردم مالك دنيايم»و اين را با توصيفاتي درمورد تحقير شدن جلادان بيان كند، اما واقعيت خوشحالي او اين است كه از ايستادگي آن قهرمانها و ننوشتن انزجارنامه، نتيجه گرفته كه نرخ انزجارنامه خودش بيشتر شده و احتمال جان بدر بردن بيشتري دارد و بلافاصله  اين را برملا مي كند و مي نويسد: « اين بار احساس آرامش بيشتر و فشار كمتري در نوشتن انزجار نامه ميكردم».
نكته ديگري كه تسليم مطلق او را نشان مي دهد اين است كه بعد از اين كه ديد آنها انزجارنامه ننوشته اند، قاعدتا بايد ميگفت من يكبار انزجار نامه نوشتم و حاضر به نوشتن دوباره نميشد،  ولي بازهم انزجارنامه ديگري مي نويسد. چون هيچ چيزي غير از جان به در بردن برايش مطرح نيست.
توجيه تراشيهاي مصداقي براي استمرار وضعيت تواب بودن و سقوط آزاد خودش در دروه بعد از اعدامها هم بسيار مسخره است. نوشته است:
«در قسمت کش بافي کارگاه مشغول به کار شدم ….من در راهي پاي گذاشته بودم که مجبور بودم آن را تا انتها طي کنم….. تلاشم اين بود که حساسيتي را روي خودم برنيانگيزم تا اگر ناصريان در رابطه با من از مسئولان کارگاه سؤال کرد، با نظر موافق آنان مواجه شوم ولي اين مورد هيچ گاه اتفاق نيفتاد. روزي صد بار به خودم لعنت مي فرستادم. در عين حال، اين را براي خودم آزمايشي تلقي مي کردم. مي دانستم يک سال و اندي بيشتر به اتمام حکمم نمانده است و هيچ ذهنيتي از اين که دوباره قتل عام ها از سرگرفته شود و جانم در خطر افتد نيز نداشتم. چرا که عميقاً اعتقاد داشتم، رژيم نيازي به انجام آن ندارد و سمت و سوي تحولات نيز چنان مسيري را نشان نمي دهد. در ثاني ما ديگر وزنه اي نبوديم و يا نقشي در تحولات آتي نمي توانستيم داشته باشيم که رژيم در صدد پيش گيري بر آمده و قصد حذف مان را داشته باشد» ( كتاب 4 صفحه 118 و  119)
به او مي گويم چرا نمي گويي كه بعد از همه خيانتها و همدستيها هيچ روحي از  مبارزه در تو نمانده بود و « هيچ نقشي در تحولات آتي» براي مقاومت و سازمان قائل نبودي و تنها نقش ات حفظ حيات خوار و ننگين خودت بود. او همين حداقل صداقت را در مورد خودش ندارد.

صداي واقعي زندانيان و قتل عام شدگان  
نظر من در مورد انزجار نامه يا انزجار نامه هايي كه ايرج مصداقي متنش راهم نمي گويد، اين است كه آنها فقط برگه هاي صوري نبودند كه بخواهد رژيم را گول زده باشد،  چرا كه از روي تحليلهاي او از زندان ميشود پي برد كه رژيم در افكار و عقايد  هم او را در هم شكسته و تمام شعرها و نظرهايش نسبت به افراد و وضعيت زندان از همين درهم شكستگي ناشي مي شود.
در جلد چهارم كتابش صفحه 3 مي نويسد: «ما پا بر خاکستر آنان مي گذاشتيم. گويي بر اوين خاک مرده پاشيده بودند. صحبت از پژمردن يک برگ نبود، جنگل را بيابان کرده بودند. بندها خالي از زنداني شده بودند. همان ها که حضورشان شادي مي پراکند؛ همان ها که روزي روياروي مرگ، شقاوت اوين را شرمسار استواري خويش کرده بودند، حالا ديگر حتا يک تن بيدار نبود…».
اگر من بخواهم واقعيت را بعد از اعدامها بگويم، همان واقعيتي كه مرا و امثال مرا دوباره به سازمان وصل كرد، اينگونه مي گويم:
ما از ميان مقاومت آنان ميگذشتيم گويي در اوين رسم مقاومت جاودانه شده بود صحبت از يك نفر نبود جنگلي از مقاومت بود كه در بيابان نااميدي و يأس پيروز شده بود. ديگر در و ديوار بندها فرياد مقاومت ميزد زميني كه من پا روي آن ميگذاشتم به من ميگفت اين خاك مقدس است، مردان و زناني بر من قدم گذاشتند كه سلاح مرگ را از رژيم گرفتند و هوايي كه تنفس ميكني هواي مقاومت است. حالا ديگر يك تن نبود كه بيدار شده باشد ، بلكه يك نسل ايستاده بودند چگونه ميشود اين همه فرياد را شنيد و پاسخ نداد.
و اگر بخواهم شعر او را هم برگردانم، مي گويم:
دره هاي زنبق ها را به شيطان فروخته بودي
ديگر خلق تنها نيست، بلكه نسلي بر دار هستند
تيري هستند بر سينه ي دشمن
اي كاش آنقدر قدرت قلم داشتم كه ميتوانستم احساسم را روي اين كاغذها بياورم. به جاي آن،  چند خاطره و گزارش از مقاومت مجاهدين در زندانهاي خميني در برابر وحشيانه ترين شكنجه ها وكشتارها در همان شرايطي كه مصداقي با گروه ضربت دادستاني همكاري ميكرد و به مأموريت دستگيري مجاهدين مي رفت و انزجار نامه امضا مي كرد و به سرادر شهيد خلق اهانت مي كرد، نقل مي‌كنم:

مقاومت يك خواهر مجاهد

بعد از ظهر بود كه من در شعبه ي بازجويي بودم و قپاني شده و از سقف آويزان بودم. در اتاق بازجويي با لگد با شدت باز شد و چون من بالا بودم از زير چشم بند ديدم كه دو پاسدار زير بغل يك خواهر را گرفته بودند و بعد روي تخت شكنجه از پشت خواباندند طوري كه سرش از جلوي تخت آويزان بود چادر او را گوشه ي اتاق انداختند او يك پيراهن و يك شلوار لي پوشيده بود. دستهاي او را به دو طرف تخت بستند و دو نفر ديگر آمدند داخل و با كابل شروع به زدن كردند اول بدنش را بخاطر ضربات شلاق جمع ميكرد ولي هيچ صدايي از او در نميامد بازجو اسم او را سئوال ميكرد و او هيچ نميگفت از صحبت دو بازجو فهميدم كه او را در درگيري دستگير كرده اند بازجو چند بار با كابل به پاي من زد كه جهت من را عوض كند كه نتوانم اين صحنه ها را ببينم. من بدليل درد زياد كه به كتفهايم ميامد بيهوش ميشدم و دوباره به هوش ميامدم. نميدانم ساعت چند بود ولي فكر كنم نزديك صبح بود كه بخودم تكاني دادم و توانستم دوباره تخت شكنجه را ببينم. هيچ بازجويي در اتاق نبود آنها هر چند وقت يكبار از اتاق بيرون ميرفتند. تمام لباسهاي آن خواهر پاره پاره شده بود و تكه هاي گوشت و پوست او كنده شده و در اطراف پراكنده بود و تمام بدن او خونين بود از گردن تا مچ پا. ديدم در باز شد و دو پاسدار آمدند داخل. پشت سر آنها يك نفر آمد كه نشان ميداد سربازجو است. آمد داخل سئوال كرد آيا از او چيزي درآمد نفر ديگر گفت هيچ حرفي نزده حتي اسم خود را به ما نميگويد. و بعد گفت احمقها چرا اينجوري كرديد مرده او كه به درد ما نميخورد بعد رفت بيرون و چند دقيقه ي ديگر با يك نفر ديگر وارد شد و به او گفت چك كن ببين وضعيت او چطور است. او بالاي تخت آمد و موهاي آن خواهر را گرفت و دست گذاشت روي گردن او و گفت تمام كرده.

دو شهادت ديگر در زير شكنجه

در زمستان سال 1360 يك ماهي كه در راهروهاي بازجويي بودم تقريبا هر روز چند نفر را از اتاقهاي بازجويي به دليل شكنجه هاي زيادي با برانكارد بيرون مياوردند و مرتب صداي كابل و فرياد ميامد، آنهايي كه با برانكارد ميامدند ياتمام كرده بودند يا وضعيت آنها آنقدر خراب بود كه به بهداري ميبردند و همه آنها بيهوش بودند. يك روز در راهرو دو نفر را ديدم كه كشان كشان به اتاق بازجويي بردند و زحمي بودند، داخل اتاق بردند و از راهرو كه ردميشدند خونريزي داشتند، كه كف راهرو خون ميريخت، پاسداري كه مسئول نفرات راهرو بود، به پاسدار ديگري كه از اتاق بازجويي بيرون ميامد گفت زخم اينها را خوب نبستي كه خون ميريزد، ديگري گفت كه آنها را در درگيري گرفتيم و بايد سريع به بازجويي ميبرديم و به همين خاطر زخم آنها را فقط با پارچه بستيم. غروب آن روز هر دو نفر را با برانكارد از اتاق بازجويي بيرون آوردند، من خودم به دليل كابلهايي كه به پاهايم خورده بود، و و به دليل تركيدن خونمردگيها و تركيدن تاولهاي بزرگ كه خون چرك جاري شده بود. نميتوانستم راه بروم، كشان كشان خودم را روي زمين ميكشيدم، كتفهايم هم به دليل قپاني كه شده بودم، درد شديد داشت و نميتوانستم دستهايم را تكان بدهم. هر شب ما را به اتاقي كه ته راهرو بود ميبردند، ما  چشم بسته داخل اتاق بوديم و يك پاسدار دم در روي صندلي مي نشست مواظب بود ما با هم حرف نزنيم ،آن شب بخاطر درد شديد من نتوانستم استراحت كنم، و بيدار بودم، پاسدار ديگري آمد و به پاسدار نگهبان ما گفت كمي راجع به جنگ با من صحبت كن، كه جنگ به كجا كشيد، بعد سؤال كرد كه آن دو نفري كه در درگيري دستگير شده بودند چي شدند؟ گفت به دليل خونريزي زير بازجويي تمام كردند و هيچي از آنها در نيامد و در ادامه گفت نگران نباش كه جبهه نرفتي اينجا هم جبهه جنگ است.

زندگيِ بعد از« اعدام»

در سال 60 در زمستان در سالن دادستاني اوين بودم تقريبا يك ماه بود كه چشم بسته در آن سالن به‌سر ميبردم كه گاهي وقتها به بازجويي ميبردند. روزي بازجو كاغذي داد و گفت اطلاعات خود را با ذكر نفر و محل در اين كاغذ بنويس تو حوصله مرا سر بردي، روي كاغذ همان را نوشتم كه قبلا نوشته بودم. او كاغذ را پاره كرد و گفت ديگر ما با تو حرفي نداريم منافق، ما همه چيز را مي دانيم مي‌خواهيم خودت بگويي و بعد با كابل به سر و بدنم زد و از اطاق بيرون انداخت و گفت نوبت تو مي رسد خودت خواستي بعد از ظهر بود ساعت 5 يا 6  كه اسم مرا خواندند و من دستم را بالا بردم من و چهار نفر ديگر را به اطاق كوچكي در محل ديگري بردند و گفتند شما مفسد في الارض هستيد و دادگاه حكم اعدام شما را صادر كرده و ساعت 2 نيمه شب شما را اعدام مي كنيم و به هر نفريك كاغذ و خودكار داد و گفت وصيت نامه خودتان را بنويسيد من كاغذ را سفيد به او دادم و گفتم من چيزي ندارم كه به كسي بدهم و بعد او گفت منافق مگر تو مسلمان نيستي اگر كسي را تو اذيت كردي يا از پدر و مادرت آمرزش بخواه ، گفتم من كسي را اذيت نكردم و پدر و مادرم هم مرا مي شناسند و بعد يك لگد به پهلوي من زد  و گفت منافق. حدود ساعت 1 يا 2 شب بود كه ما را صدا كردند و به حياط بردند. ماشيني آمد و ما 5 نفر را سوار كردند بعد از مدتي متوقف شد و ما را خارج كردند. درتاريكي پاسدار گفت دست روي شانه نفر جلويي بگذاريد. بعد دو تا از بچه ها شروع به خواندن سرود شهادت كردند: دراين صبح خونين …پذيراشو از من سلامم شهادت… بقيه و من هم همراهي ميكرديم. پاسداري با كابل به ما ميزد و مي گفت خفه شويد. ما را بردند با چشمهاي بسته و دستهايمان هم از پشت بسته بود. جلو ديواري ايستاده بودم و مرتب صداي گلنگدن كشيدن مي آمد بعد صداي يك نفر كه بالحن آخوندي حرف ميزد آمد و گفت به حكم دادگاه انقلاب اسلامي شما مفسد في الارض و محارب هستيد و حكم شما اعدام است و الان اجرا مي شود و يكي از پاسداران فرمان آتش داد. ما چشم بند به چشم داشتيم و تاريك بود. صداي يك رگبار شليك را شنيدم و بعد به زمين افتادم چون هيچ كنترلي روي بدنم نداشتم چند لحظه سكوتي حكمفرما شد. احساس كردم كه خون از بدنم جاري شده و منتظر بودم كه بميرم كه پاسدارها همه زدند زير خنده و گفتند با همين دل و جگر ميخواهيد با اسلام بجنگيد و با كتك ما را با همان ماشين از آن جا بردند به يك اطاق . من چشم بند را باز كردم. پنج نفر بوديم. من نگاه به دستهايم كردم همه تاول زده بود. تمام بدنم تاول زده بود. تاولهاي آب دار. يكي ديگر از بچه ها هر نيم ساعت غش مي كرد و دچار حمله صرع شده بود. يكي ديگر وقتي كه چشم بند را باز كرد و عينك خود را زد گفت نمي بينم چه بر سر چشمهايم آمده ؟ نمره چشم او در عرض دو ساعت بالا رفته بود. ديگري قفسه سينه اش درد شديد گرفته بود و سكته ناقص كرده بود و ديگري سر دردهاي شديد مي گرفت…
صبح مرا صدا كردند براي بازجويي، اما ديگر نمي ترسيدم و هيچ دلهره يي نداشتم. چيزي در من عوض شده بود. بعدها همه در زندان به من ميگفتند چقدر خونسرد هستي هيچ چيز كنترل تو را به هم نمي زند.
سالها بعد در واكنشم نسبت به مسائل فهميدم كه آن شب، آن زندگي كه قبلا مي شناختم با همه جاذبه هايش برايم تمام شده و هيچ احساسي نسبت به آنها ندارم. تنها چيزي كه ذهنم نسبت به آن واكنش داشت بچه هاي زندان بود و مقاومتي كه ميكردند و خودم را جزء آنها مي ديدم. ده درصد خودم بود و 90 درصد عشق به مقاومت و بچه ها بود.  تا روزي كه مرا  براي آزادي از زندان صدا نكرده بودند، هرگز فكر آزادي نبودم و هيچ فرقي نميكرد كه در كجاي زندان باشم در گاوداني حاج داوود يا در انفرادي زير شكنجه و بازجويي يا در بند. سعي ميكردم آن 90 درصد خود را در بچه ها پيدا كنم به خاطر همين هميشه نسبت به هر زنداني مقاومي و هر كس غير از توابين و رژيمي ها احساس بدهكاري داشتم .
فكر ميكنم بزرگترين اشتباه رژيم در ارتباط با من همان اعدام مصنوعي بود بعد از آن هرگز خودم را از سازمان جدا نديدم.  حتي زمانيكه قطع  بودم و هيچ ارتباطي نداشتم.  تاثير آن روي رابطه هاي من با افرادي كه تا حالا با آنها تماس داشتم اين بود كه هيچ كينه و ناراحتي از كسي در من بوجود نمي آيد و اين از احساس بدهكاري است كه نسبت به خلقم و سازمانم دارم و اين احساس بدهكاري نسبت به مردم كه، رابطه من را تنظيم ميكند از ايمان به اصيلترين انقلاب رهايي بخش سرچشمه ميگيرد كه راهنما، الهامبخش و موتور محرك آن ايدئولوژي عميقا ضداستثماري و رهبري پاكبازمان است، به خاطر همين است كه كسي تابحال نديده كه من در رابطه با همرزمان و هركسي كه با رژيم آخوندها مرزدارد، داد بزنم و حتي بلند صحبت بكنم و بعد كه به سازمان دوباره وصل شدم همين احساس را داشتم چرا كه 90 درصد خودم را در آنجا پيدا كردم من از روي خودم با اين دستگاه تماميت مصداقي را ميتوانم ببينم و به او مي گويم تو هرگز بچه هاي زندان را دوست نداشتي تو هميشه از آنها طلبكار بودي، در واقع طلبكار از سازمان . با  همان خط زردي كه در زندان براي توجيه بريدگي ات داشتي، ميخواهي بريدگي افرادي را كه از اشرف و مقاومت بريده اند، توجيه كني.
اين عقده به جايي مي رسد كه نامه به مسعود مي نويسي تا بلكه با درافتادن با بالاترين ارزش مقاومت هويتي براي خودت پيدا كني، هر چند كه  از اين نامه بوي تعفن وزارت اطلاعات بيرون ميزند، در آنجا كه ميگويي اگر بچه هاي ليبرتي و اشرف از اين نامه مطلع شوند چه فكر ميكنند. آري من و همه بچه هاي زنداني كه در ليبرتي هستند هويت خودمان را در محو شدن در جمعي كه مي جنگد و مقاومت مي كند پيدا كرديم و آن يك كلمه بيشتر نيست: مجاهد خلق.  كلمه يي كه هزار هزار به خاطر آن بالاي دار رفتند، ولي تو با شاخص شدن در دستگاه ارتجاع و رژيم ميخواهي هويتي را به دست آوري و اين پايان دو ديدگاه نسبت به زندان خميني است. يكي با همان منطق حنيف نژاد كه گفت براي اينكه مقاومت و مبارزه بماند، ما  بايد برويم و يكي مثل تو آنقدر در منجلاب غرق ميشود كه مي شود صداي بريده مزدور تواب…
هر چند تو اين چيزها را نمي فهمي ولي لازم ديدم اينها را براي هموطنانمان بنويسم تا  بعنوان نمونه و مثال، تفاوت بين دو زنداني كه هر دو زنده ماندند و از زندان خميني بيرون آمدند، روشن شود. تفاوت بين يك تواب خيانت پيشه كه ميخواهد تيشه به ريشه مجاهدين بزند با يك زنداني سياسي كه به حداقل وظايف خود قيام كرده است. در همين تفاوت ميتوان فاصله ي بين اسلام مجاهدين و اسلام خميني، و فاصله بين رهروان و حاميان فداكار اصليترين مقاومت عليه مهيب ترين نيروي ارتجاعي تاريخ ايران با پادوها و عروسكهاي كوكي آن در ديار فرنگ دريافت. همان تفاوتي كه جمعي از زندانيان سياسي از بند رسته به گواهي دادن در بارة آن برخاستند.

گاو داني حاج داوود در زندان قزل حصار

در سال 61 در زندان قزل حصار در بند سوم در واحد  اول بودم. من و 8 نفر ديگر در مراسم رژيم شركت نميكرديم، و توابها را دست مي انداختيم و يك بارهم در موقع سينه زني شب عاشورا كه چراغهاي بند را خاموش كرده بودند، ازفرصت استفاده كرده و توابهاي بند را كتك زده بوديم. توابها هم گزارشي از ما داده بودند و يك روز حاج داودد رحماني رئيس زندان گوهردشت آمد و در حاليكه دم در بند ايستاده بود، پاسداران اسم ما 8 نفر را خواندند و بعد ما را به زيرهشت واحد يك بردند. در آنجا پاسدار مربوطه اسم مرا صدا زد، جلو ميزي رفتم كه حاج داوود پشت آن نشسته بود، او سؤال كرد حاضري توبه كني و در بند مصاحبه كني تا تورا دوباره به بند ببرم، گفتم نه  چرا اين كار را بكنم؟ گفت منافق جرم تو اين است كه تواب ها  را مسخره ميكني و شب عاشورا آنها را زدي . من جواب دادم كه آنها خودشان داشتند سينه زني ميكردند و خودشان خودشان را ميزدند و من هم به كمكشان رفتم كه در اين لحظه پاسدارها شروع به زدن من با لگد و مشت كردند و گفتند كه منافق مسخره بازي درمياوري؟
بعد حاج داوود گفت كه اينجا هم منافق بازي ميكني و درست جواب نميدهي و مسخره بازي ميكني. حاج داوود در ادامه گفت رئيس اينها تو هستي؟ گفتم كه رئيس چي هست؟ گفت چرا به تو ميگويند رئيس؟ گفتم بچه ها فيلمي ديدند و ميگويند تو شبيه رئيس در آن فيلم هستي. بعد شروع كردند به كتك زدن من و مرا  به گاوداني واحد يك انداختند. گاوداني محلي زيرهشت واحد يك، كه بعد از اينكه درب را باز ميكردي 6 پله پايين ميرفت و مساحت آن تقريبا دونيم در شش متر بود و ته اتاق دو نصفه ديوار كشيده بودند، يكطرف آن توالت و يك سوراخ وسط آن كرده بودند و يك شير آب هم داشت. در آنجا 65 نفر بوديم و  دو ماه ونيم ما در آنجا مانديم و روزي يك تكه نان و تقريبا يك قاشق برنج به هر نفر ميدادند، چون زيرزمين بود نم خيلي زيادي داشت، ديوارهاي آن تقريبا خيس بود، بچه ها در آنجا به دليل گرسنگي همه در مورد غذا صحبت ميكردند، و باعث شده بود كه همه معده درد بگيرند، با هم صحبت كرديم و قرار گذاشتيم كه كسي راجع به غذا صحبت نكند.  چند بار بعضي از بچه ها به دليل ضعف جسمي حالشان بد ميشد، ما در ميزديم كه به بهداري ببرند، وقتي كه در زديم و گفتيم يكي حالش بد است و بايد به بهداري برود، پاسدار ميگفت بيرون بيايد، وقتي كه بيرون ميرفت، پاسدار در را مي بست، پاسداران او را كتك ميزدند و دوباره در را باز ميكردند و ميگفتند كه به بهداري برديم و ميخنديدند. چند بار در اين مدت دوماه ونيم، پاسداران در را ميزدند و گفتند كه هركس كه آدم شده و حاضر به مصاحبه است، ميتواند به بند بازگردد ولي كسي حاضر به مصاحبه نشد، به دليل سرما شير آبي كه آنجا بود يخ زده بود، يك قابلمه كوچك  براي گرفتن غذا داشتيم وگفتيم كه شير آب يخ زده و  آب نداريم. او گفت كه هركسي كه آب ميخواهد مصاحبه كند و به بند برود. يكي از بچه ها گفت كه اينجا مگر صحراي كربلا است كه آب نميدهيد و او قابلمه را گرفت كه آب بياورد. چند لحظه بعد آمد و قابلمه را به ما داد كه در قابلمه برف و يخ بود. و گفت بگيريد و در را بست و ما براي آب كردن آن پتو دورش پيچيديم وقتي كه آب شد، داخل آن پر از خاك و خاشاك بود. اين شرايط دوماه ونيم طول كشيد و همه از گرسنگي كلي وزن كم كرده بودند، در طول روز نفرات به خاطر گرسنگي و رطوبت شديد ازحال مي رفتند، خلاصه بعد از دو ماه و نيم ما ر ا صدا كردند و 65 نفرمان را داخل ماشين حمل گوشت به زندان گوهردشت به سلولهاي انفرادي منتقل كردند.

انفرادي زندان گوهردشت

در زندان گوهردشت در اوايل كه وارد شديم(اواخرسال 61)، مدتي دو نفره در يك سلول بوديم، در سلول يك روشويي و يك توالت فلزي بود هر بار براي استفاده از توالت نفر بايد رو به ديوار ميشد، همينكه در يك سلول انفرادي دو نفر انداخته بودند هدفي جز شكستن نفرات نداشتند. بعد از مدتي نفر هم سلولي من كه از زندان گرگان منتقل شده بود ،دوباره به گرگان برگرداندند. و من تنها در سلول ماندم. براي اينكه تنوع در سلول انفرادي ايجاد كنم، هرچند وقت يكبار كاري ميكردم كه نگهبانان مرا به بيرون بيرند و كتك بزنند و خود درد و كتك براي من تنوع بود. دو سه بار مرا به تاريكخانه بردند كه تاريكخانه محلي بود كه مثل يك كمد، وقتي درب آن بسته ميشد، درب به صورت من ميچسپيد كه هيچ جايي براي تكان خوردن نداشت، و هر بار 24 ساعت آنجا سرپا بودم، و تاريكي مطلق بود. بعد از 24 ساعت وقتي كه پاسدار درب را باز ميكرد، من از خستگي به زمين مي افتادم، وقتي به سلول برميگرداندند و چشم بندم را برميداشتند، تا چند دقيقه نميتوانستم چشمم را باز كنم چون نور به چشمم فشار مياورد و مجبور بودم كه كم كم چشمم را باز كنم، حتي نوري كه از پشت پلكهايم حس ميكردم، آبريزش شديد در چشمم ايجاد ميشد. به مدت سه سال من در انفرادي گوهردشت ماندم و بعد(درسال 64) به سالنهاي فرعي گوهردشت رفتم.

شامگاه نوزده بهمن 1360

درشامگاه 19بهمن من در اتاق دربسته سالن يك آموزشگاه در اوين بودم كه شب اخبار  تلويزيون را بازكرده بوديم كه ديديم  صحنه شهادت موسي را نشان داد ولاجوري مصطفي رجوي را در بغل گرفته بود. ما تقريبا سي نفربوديم  ويك جعبه خرما داشتيم كه بالاي پنجره اتاق بود. وقتي خبر را شنيديم همه ساكت شده بودند و توي فكر فرو رفته بودند. چون چند فردي كه اشتباهي دستگيرشده بودند درميان مابودند و به تمام افراد اطمينان نداشتيم كسي باكسي صحبت نمي كرد. ولي درهمين موقع يك نفر جعبه خرما را برداشت و بين همه به صورت دست به دست مي چرخيد و همه حتي آن چند نفر كه احتمالا سياسي نبودند و ازدستگيري خود خيلي ناراحت بودند، خرما برداشتند و خوردند. درهمين حال برخي ازما زير لب فاتحه مي خوانديم.
در اواخر سال 60 درهمين اتاق دربسته سالن يك  بودم كه چند نفر جديد را به اتاق ما آورند، و در مورد شب 19 بهمن  از آنها سوال  كردم كه چطوري خبردار شديد و چكاركرديد؟ يكي دو نفر  كه الان اسمشان يادم نيست گفتند از اتاقهاي ما چند نفر را كه حكم اعدام داشتند و حاضر به مصاحبه قبل از اعدام نشده بودند صدا كردند و ديگر نيامدند و  ما از پاسداري سوال كرديم كه اگر آنها منتقل شدند وسايل آنها را بياييد تحويل بگيريد، پاسدار درجواب به ما گفت كه آنها با موسي ديدار داشتند و بعد هم پيش آنها رفتند، وسايل آنها را پشت در بگذاريد. ما فهميدم كه همان شب آنها را براي ديدن پيكرهاي موسي و اشرف وديگرشهداي 19بهمن برده بودند و شايد فكرمي كردند با ديدن اين صحنه بشكنند و مصاحبه را بپذيرند ولي  با واكنش انقلابي مواجه شده و آنها را اعدام مي كنند. تعدادشان 12 نفر از دو اتاق بودند.

يادآوري چند گزارش

پاسخ قاطع محمد رضا صادقي به‌لاجوردي
نوشته محمدصادق صادقي- نشريه مجاهد 534 تاريخ 18بهمن 1379

شب 19بهمن در زندان اوين سلول101، آموزشگاه سالن‌5 بودم. ساعت 7 ـ8 شب بود كه صداي مزدوران بلند شد. بلند‌بلند مي‌خنديدند و مي‌گفتند ديگر تمام شدند. كنجكاو شده بوديم كه چه اتفاقي افتاده كه مزدوران اين‌قدر با خوشحالي سازمان را تمام‌شده تلقي مي‌كنند. بعد از مدتي انتظار بالاخره خبر را شنيديم. در آن لحظه اولين چيزي كه در ذهن من و همهٌ زندانيان مجاهد ديگر بود اين بود كه خدا را شكر برادر مسعود سالم است. ما را بر‌سر پيكر شهيدان بردند. لاجوردي گفت اين اجساد را كه مي‌بينيد موسي و اشرف هستند. در‌ميان ما مجاهد قهرمان اكبر طريقي هم بود. لاجوردي مي‌دانست كه اكبر، اشرف و موسي را مي‌شناسد. چند‌بار از او سؤال كرد «اكبر اين موسي است؟ مطمئني خود موسي است؟ اين اشرف است؟» اكبر در‌حالي كه با خشم به او نگاه مي‌كرد، جواب داد: «اسدالله! مطمئن باش يكروز تو بايد پاسخ اين كارهايي را كه مي‌كني بدهي». با اين جواب اكبر، پاسداران به‌سرش ريختند و شروع به كتك‌زدنش كردند. اما او مانند بسياري از مجاهدين ديگر شجاعانه مقاومت كرد و بعدها نيز در رديف شهيدان مجاهد خلق قرار گرفت. بعد از آن شب، خبر از بندهاي ديگر برايمان رسيد كه تعدادي از بچه‌ها را به‌خاطر احترامي كه به‌پيكر شهيدان گذاشته بودند اعدام كرده‌اند. از‌جملهٌ اين شهيدان، برادر خودم هم محمدرضا صادقي بود كه بعداً جسدش را در يكي از قطعه‌هاي بهشت‌زهرا دفن كردند.

حماسه بيژن كامياب‌شريفي
و اداي احترام به پيكرهاي شهيدان
نوشته حجت ابراهيمي – نشريه مجاهد شماره 890دوشنبه 15بهمن 1386

روز نوزده بهمن60 در حالي‌كه چشم‌بند داشتيم، ما را وارد اتاقي كردند. صداي يكي از مزدوران مي‌آمد كه مي‌گفت بنشينيد و كسي با كسي حرف نزند! چشم‌بندهايتان را برداريد! فقط تلويزيون را نگاه كنيد. وقتي چشم‌بندم را بالا زدم، متوجه شدم كه در آن اتاق 35 تا 40نفر هستيم. روبه‌روي ما يك تلويزيون بود كه حسين‌زاده جنايتكار، معاون لاجوردي و مجيد قدوسي، از شكنجه‌گران معروف اوين، در دوطرفش ايستاده بودند و وسط جمعيت هفت‌هشت‌نفر كابل به‌دست ايستاده بودند. خبر و فيلم صحنه شهادت اشرف و موسي را پخش كردند و درحالي‌كه بسياري از بچه‌ها از خشم لب مي‌جويدند، حسين‌زاده گفت، الان سيگار بگيريد و شيريني هم بعداً.
وقتي شروع كردند به توزيع سيگار، نفرات اول و دوم و سوم سرشان را پايين انداختند و سيگار نگرفتند. اما چهارمي از همان رديف اول مثل يك‌گلوله از زمين بلند شد و با شعارهاي مرگ بر خميني درود بر رجوي خودش را به پنجره اتاق كوبيد. او هم مثل همه ما تصور كرده بود كه پشت پنجره پرده‌هاي كركره است، اما فقط شكل كركره داشت و آهني بود. درحالي‌كه تمام شيشه‌ها در‌هم‌شكسته بود و او تمام صورتش خون‌آلود بود، به وسط اتاق افتاد و پاسداران او را از اتاق بيرون بردند. از اين‌جا كه ديدند طرحشان شكست‌خورده. توزيع سيگار را قطع كردند و مدام تهديد مي‌كردند كه تكان نخوريد! ناگهان يكي از بچه‌ها به‌سوي حسين‌زاده حمله برد و شعار مي‌داد يا حسين، يا زهرا؛ مرگ بر خميني درود بر رجوي. در‌حالي‌كه با حسين‌زاده گلاويز بود، او را به‌سمتي كشيد كه يك‌ميز قرار داشت و در‌حال شعار دادن سرش را به‌ميز مي‌كوبيد. پاسداران چنان سراسيمه شده بودند كه در داخل اتاق تيراندازي هوايي كردند و او را از آن‌جا بيرون بردند. در‌حالي‌كه ما را زير شلاق گرفته بودند چشمهايمان را دوباره بستند و هر‌كدام از ما را به‌سوي اتاقهاي شكنجه بردند. تا ساعت 4‌صبح شلاق‌زدن و شكنجه در اتاقهاي مختلف ادامه داشت.
روز بعد فهميديم كه تعدادي از بچه‌ها را بالاي سر اشرف و موسي برده بودند و از آنها خواسته بودند كه به پيكر شهيدان اهانت كنند. بسياري از بچه‌ها به پيكر شهيدان اداي احترام نظامي كرده بودند. از‌جمله مجاهد شهيد بيژن كامياب‌شريفي به‌پاي اشرف و موسي افتاده بود و خاكپاي آنها را بوسيده بود كه همان‌جا به‌دستور لاجوردي او را به رگبار بسته بودند.

حماسه جعفر هاشمي
نوشته كاظم مصطفوي- نشريه مجاهد  شماره 402-5مرداد77

جعفر واقعيت است. نو، خلاق، جوشان، سرشار و پويا. به‌او نگاه كنيم! در اين روزگار، كه «مقاومت» افسانهٌ برباد‌رفته‌يي شده و تسليم را با هزار خروار رنگ مي‌خواهند به‌عنوان ارزش به‌خوردمان بدهند، وقتي به‌اين سرو سرفراز نگاه مي‌كنيد خود را جنگلي از سرو نمي‌يابيد؟ يكي از شاهدان معجزه نوشته است:  «هميشه مي‌گفت: “بايد طوري باشيم كه وقتي مزدوري به‌سلولمان ‌آمد نه‌تنها ما از او نترسيم؛ بلكه بايد او از ما بترسد”. يك روز در تماس با بچه‌ها(به‌وسيله مورس) گفت: “من فردا بايد به‌سالن ديگري منتقل شوم. در آن‌جا با يك نفر ديگر بايد تماس بگيرم. شما هم اگر با من كار داشتيد در آن‌جا با من تماس بگيريد”. وقتي كه از او پرسيديم تو از كجا مي‌داني كه به‌آن‌جا منتقل مي‌شوي؟‌گفت: “قرار نيست آنها مرا ببرند، من بايد كاري كنم كه ناچار شوند مرا به‌آن‌جا ببرند» و بعد افزود: «مجاهد خلق بايد پرواز بكند”».
راستي اگر اين «سربازهاي كوچك» وارسته و فروتن را كه هنر پرواز را اين چنين نيكو آموخته‌اند از دنياي خود حذف كنيم جهان چه معنايي خواهد داشت؟ جز حاكميت مشتي خوك و گراز و كرگدن به‌نام خميني و رفسنجاني و خامنه‌اي و خاتمي و لاجوردي و آخوند مغيثي كه در گوهردشت نسل جعفر را به‌صلابه كشيده است. به‌هرحال، و جدا از تمايل و خواست ما، جعفر به‌عنوان واقعيت جديد غيرقابل انكار به‌كار خود ادامه مي‌دهد. و به‌رغم همهٌ ناباوريها خون «تغيير» در رگها فوران مي‌كند و روانها صيقل يافته‌تر و سالمتر قد مي‌كشند. داستان را دربند برادران از زبان يكي از شاهدان بخوانيم:  «به زودي حرفهاي جعفر تأثير خودش را روي همه ما گذاشت. اولين تأثير روي روابط دروني خودمان بود. اين رابطه‌ها آن‌قدر نزديك شد كه هر يك به‌راحتي توسط نامه مشكلات و مسائل خود را با او مطرح مي‌كرديم. بالاخره او به‌ما پيشنهاد كرد براي اين‌كه مسائلتان را بتوانيد حل كنيد همگي بايد انقلاب كنيد. تأكيد كرد انقلاب كردن هم يك مسألهٌ فردي نيست. بايد در حضور ديگران و با كمك جمع انقلاب كرد. خيلي از بچه‌ها در جا پذيرفتند. عده‌يي هم پس از اين‌كه چند جلسه در نشستهاي انقلاب شركت كردند ‌پذيرفتند. در آن شرايط با وجود سركوبهاي رژيم روحيه‌ها فوق‌العاده بالا بود. به‌لحاظ روابط دروني خيلي به‌هم نزديك شديم و كدورتها از بين رفته بود».
به اين ترتيب ديگر با يك جعفر رو‌به‌رو نيستيم. با جعفرهايي مواجهيم كه تا ديروز ده نفرشان در مشهد با او همراه و همدل شده بودند، و امروز با انبوهي از زنان و مرداني كه پيام انقلاب را شنيده و پرواز را آموخته‌اند.
هرچند گفته‌اند پرنده مردني است و بايد پرواز را به‌خاطر بسپاريم. اما نبايد فراموش كرد كه در راهي كه جعفر برگزيده است نهراسيدن از مرگ و پذيراي آن شدن خود پرواز پروازهاست. از اين رو پرندهٌ ما براي اين كه انبوه پرندگان ديگر آسمان را پر از پرواز كنند هميشه پذيراي مرگي بود كه خود پرواز است. مرداد سال67 فرا مي‌رسد. دجال كفن‌پاره پس از 8‌سال جنگ خانمانسوز در حضيض درماندگي و سفلگي فراموش مي‌كند كه قول داده بود تا خشت آخر تهران دست از جنگ برنخواهد داشت. نسل بيشماران جعفرها در ارتش مريم جام‌زهر آتش‌بس را كه به‌حلقومش مي‌ريزند. كابوس! كابوس! كابوس سرنگوني تماميت دجال را به‌لرزه در مي‌آورد. به‌تلافي، فرصت براي يك نسل‌كشي شقاوت‌آميز غنيمتي مي‌شود كه نبايد از دستش داد. نسل جعفرها را اگر نه در بيرون از زندان كه حداقل در داخل آن بايد از ميان برداشت. سوداي اين خيال از سالهاي قبل در روح شرير دجال زنده بود. اما به‌هر دليل نتوانسته بود. اما، حالا، با استفاده از شرايط بعد از آتش‌بس، فرصتي نادر پيش آمده است. و خميني در اين گونه تيزهوشيها گرگ باران خوردهٌ بي‌همتايي است. فرمان قتل‌عام صادر مي‌شود. هركس كه «اتهام» خود را «مجاهد» بگويد بايد به‌دار آويخته شوند. نسل‌كشي سياه با بي‌رحمي تمام آغاز مي‌شود. 25 تا 30هزار زنداني مظلوم و بي‌دفاع به‌دار آويخته مي‌شوند. آن چنان كه حتي صداي وليعهد دجال هم در‌مي‌آيد. با اين حساب تكليف جعفر و يارانش پيشاپيش روشن است. اگر از ديگران سؤالي دربارهٌ اتهامشان مي‌شود، از او و ده يار و همسفرش اصلاً سوالي هم نمي‌كنند. صبح اولين روز قتل‌عامها در گوهردشت، يعني 6مرداد67، در صدر ليست اولين كساني كه نامشان خوانده مي‌شود آنان هستند. لحظهٌ پرواز نهايي فرا رسيده است. و جعفر، كما اين كه دكتر محسن و كمااين كه 9‌يار بي‌نام ونشان ديگرشان، بي‌درنگ پر مي‌گشايند. صحنهٌ آخر را يكي از زندانيان برايم نوشته است:  «خيلي از بچه‌ها در حال سرود خواندن شهيد شدند. از جمله مجاهد شهيد جعفر هاشمي و محسن فغفور… وقتي آنها را براي اعدام مي‌بردند، گفتند ما با شعار “مرگ برخميني‌ـ‌ درود بر‌رجوي” به‌استقبال طناب‌دار مي‌رويم. جعفر و ساير بچه‌هاي تبعيدي مشهد را به‌حياط آوردند. پيراهن چهارخانه‌يي به‌تن داشت. هيچ‌كدامشان اجازه ندادند پاسداران كوچكترين كاري انجام دهند. خود جعفر رفت وضو گرفت و بعد همگيشان نمازجماعت خواندند. در آخرين لحظه خودش پاسدار را كنار زد، در بزرگ حياط را كشيد از آن‌جا سرودخوانان به‌سمت “سالن مرگ” رفتند».
اين‌بار من مي‌خوانم: «در عشق دو ركعت نماز است كه وضوي آن راست نيايد الّا به‌خون». و از خود مي‌پرسم نام جهان من چيست؟ جعفر؟ محسن؟ نه اكنون ديگر نمي‌خواهم حتي نام آنها را بياورم. جهان من، يكي از همان «سربازهاي كوچك»ي است كه حتي نامشان هم در هيچ گزارشي نيامده؛ اما آموزگار پروازند‌.